#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
به در تکیه دادم و دستمو روی قلبم گذاشتم...بازم درد میکرد!
زود از پله ها بالا رفتم و خودمو توی خونه پرت کردم،بازم بوی پارسا...
از اون اتفاق به بعد بعضی روزها خونهی خودمون و بعضی وقتهای خونهی مامان و بابای پارسا میموندم...
اصلا دیگه چیزی برام مهم نبود،دیدن دوبارهی چشماش آرزو موند و موند و موند!
آروم زمزمه کردم:جات خالیه...توی قلبم،توی خونمون،توی دنیا!
برای همه عجیب بود که چطور هنوز نتونستم به نبود پارسا عادت کنم!مگه میشه به نبود کسی که آرام جانت بود عادت کرد؟مگه میشه اون آغوشهای امن رو فراموش کرد؟
وارد آشپزخونه شدم و به صورتم چندبار آب زدم...
باز هم اشک و اشک و اشک!
باز هم حسرت!
باز هم دلتنگی!
چادرمو در آوردم و به سمت اتاقمون قدم برداشتم،اتاق من و پارسا!
از دست مهشید خیلی عصبانی بودم!
یه روز از بیمارستان مرخصی گرفتم که بمونم خونه یکم باهم حرف بزنیم اومده داره بدبختیامو به رخم میکشه!
روی صندلی نشستم و به صورتم داخل آینه نگاهی انداختم،اگه پارسا الان منو میدید میگفت:هنوز هم مثل فرشتهها خوشگلی!
خندیدم و سعی کردم بغضمو پنهان کنم،منم بهش میگفتم:تو فرشتههارو از کجا دیدی؟
اونم مثل همیشه جواب میداد:خب دارم با یکیشون زندگی میکنم!
نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم و با غرغر گفتم:چقدر زنگ میزنی صالح؟وقتی جواب نمیدم یعنی زنگ نزن دیگه!
دوباره گوشیم زنگ خورد!
کلافه جواب دادم
+بله؟چرا هی زنگ میزنی؟
صالح مثل همیشه صبوری کرد و با خوشرویی گفت:سلام آبجی اخمالوی خودم!
+سلام صالح...جانم؟
صالح:مهشید بهت گفت ک.....
زود گفتم:بله بله!گفت همه چیزو...خب من الان چیکار کنم؟
صالح با خوشحالی گفت:بگیم بیان؟
+کیا بیان؟
صالح:سعیدیفر اینا دیگه...پسرشون خیلی پسر خوبیه سارا جان،مامانم موافقه!بابا هم گفته هرچی خودت بگی
با کمی مکث گفتم:باید یکم فکر کنم
صدای صالح که همراه با عصبانیت بود منو به تعجب انداخت:خداحافظ
+خداحافظ
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
صالح داشت چی میگفت؟
من این یکسال بخاطر اینکه مامان و بابا بحث ازدواج دوبارهای رو برام وسط نکشن اونجا نمیرفتم...یعنی خیلی کم پیش میومد توی خونشون برم،همیشه بیمارستان و دانشگاه رو بهونه میکردم و از دستشون فرار میکردم
دیگه چقدر به خاستگارایی که بابا معرفی میکرد جواب منفی میدادم؟
چقدر میتونستم با شرمندگی توی چشمای بابا و مامان نگاه کنم؟
مگه من میتونستم شخصه دیگهای رو جای پارسا ببینم؟
این یه سال خودمو با ماماننفیسه و بابااسماعیل سرگرم میکردم...فکر نمیکردم اوناهم یه روز این تصمیمو برام بگیرن!
دوباره از در واحدمون بیرون اومدم و با سرعت از پله ها پایین اومدم...
داشتم از روبهروی واحد ماماننفیسه اینا رد میشدم که صدای ماماننفیسه باعث شد بایستم
چرخیدم سمتش و با لبخندی مصنوعی سلام کردم...ماماننفیسه هم متقابلا با لبخندی جوابمو داد و گفت:میخوام باهات صحبت کنم
+میدونم چی میخواین بگین!
مامان:سارا باید حرفامو بشنوی!تا کی میخوای خودت و مارو اذیت کنی؟تاکی میخوای همینجور تنها توی خونه بمونی؟
مکث کرد و ادامه داد:سارا جان،پارسا دیگه نیست...اینو باور کن
فکر نمیکردم یه روزی ماماننفیسه هم بگه اونارو اذیت میکنم،مگه من چیکارشون میکنم؟من فقط خودمم و خیال پارسا...همین و بس!
با بغض گفتم:میدونم ، میدونم که نیست،اما من نمیتونم فراموشش کنم
مامان زود گفت:کی گفت تو پارسا رو فراموش کنی؟من گفتم یا اسماعیل؟فقط الکی عمر خودتو تباه نکن...پارسا خودش هم از این کارات راضی نیست!
سعی میکردم جلوی اشکایی که توی این چندوقت فهمیده بودم خیلی مزاحم هستن رو بگیرم
+نمیشه مامان،نمیشه
مامان به سمتم اومد و بغلم کرد...
مثل یه بچه توی بغلش زدم زیر گریه و اینقدر گریه کردم که آروم گرفتم،مامان آروم روی سرم رو نوازش میکرد و تکرار میکرد:تو قوی هستی،تو دخترمنی،تو کسی هستی که پارسا رو عاشق خودت کردی...
با شنیدن اسم پارسا بازم گریم شدت گرفت
مامان منو از بغلش جدا کرد و اشکامو از روی گونم پاک کرد
مامان با لبخندی که سعی میکرد غم نگاهشو ازم دور کنه گفت:کجا میرفتی؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودونهم✨
#نویسنده_سنا✍
خیلی آروم جواب دادم:پیش پارسا
مامان سکوت کرد و چیزی نگفت
+خب من برم با اجازه
عقب گرد کردم که برم پایین،مامان دستمو گرفت و گفت:سارا برو امروز از پارسا اجازه بگیر،خب؟
به اجبار سری تکون دادم و گفتم:چشم
مامان لبخندی زد و گفت:به سلامت عزیزدلم
+خداحافظ
مامان:خدانگهدار
سوار ماشین سمند،همونی که ماله پارسا بود شدم و از پارکینگ خونه زدم بیرون...
سر مزار پارسا نشستم،دستمو روی سنگ قبر سردش کشیدم و گفتم:سلام پارسا...دلم خیلی برات تنگ شده
زود رفتم سر اصل مطلب:پارسا مامان و مهشید امروز بهم گفتن برام خاستگار اومده،میشه کمکم کنی؟میشه یجوری این ماجرا رو ختم بخیر کنی؟یکاری کن خودشون برن...
پارسا از اون وقتی که رفتی همه میگن موجب اذیت کردنشونم!
پارسا میدونستی مهشید مثل پاندای کونگفو کار شده؟
بین گریههام خندیدم و گفتم:صالح بهش میگه خانوم گامبالو!
با مکث کوتاهی ادامه دادم:یادته به منم گفتی"دخترهی زشت و چاقالو؟
روی مزارش گلاب ریختم و گفتم:چقدر پسوند شهید به اسمت میاد!
+اها راستی!دیروز دکتر شایانی بهم گفت میتونم تا دوسال دیگه مطب بزنم!
با لبخند گفتم:دیگه ببخشید هر روز میام سرتو میخورم؛اینقدر حرف دارم که نصفشونو یادم میره بزنم!
پارسا گفته بودی مثل یه کوه پشتمی،درسته؟خب هوامو داشته باش،یکم بیشتر
یکم سرجام جابهجا شدم ادامه دادم:دیشب خوابتو دیدم،مثل هرشب!
دستمو گرفته بودی و فقط نگاهم میکردی،یادته اونروز که برام فیلم خارجی گذاشته بودی؟گفتم برام ترجمه کن،توهم شروع کردی به ترجمه کردن؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:من که میفهمیدم اونا چی میگفتن،اما تو اونارو تغییر میدادی!بجای اینکه بگی خداحافظ میگفتی عاشقتم،بعدش هم میخندیدی و دستمو میفشردی!
عاااااا دیدی منم مچتو گرفتم؟
با صدای دختری که خیرات برای اموات جلوی صورتم گرفته بود اشکامو پاک کردم و با لبخند گفتم:ممنون عزیزم
خرما رو از توی ظرف برداشتم و تا خواستم نگاهمو دوباره به سنگقبر پارسا بندازم نگاههای کسی رو روی خودم حس کردم
نگاهی به اطراف انداختم و بعد از چند ثانیه تونستم فرد مورد نظر رو پیدا کنم...
پسری که ماسک پوشیده بود و چفیهای رو روی سرش انداخته بود...!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویست✨
#نویسنده_سنا✍
تا دید من نگاهش میکنم از جاش بلند شد و زود به طرف ماشینی قدم برداشت...
سوار ماشین شد و با سرعت زیادی ماشین رو به حرکت در آورد
بیخیال نگاهمو به سنگ مزار انداختم و دوباره با پارسا صحبت کردم...
وقتی به خونه رسیدم بازم اعصابم خورد بود،در راه برگشت به خونه ماماننفیسه زنگ زده بود و از مامانو بابا اجازه گرفته بود که فردا شب خانوادهی سعیدیفر بیان واسه آشنایی!
چرا اینا منو درک نمیکنن؟چرا نمیفهمن من نمیتونم به شخصه دیگه ای جز پارسا فکر کنم؟
ایندفعه سعی کردم اذیتشون نکنم،قبول کنم که بیان خاستگاری ولی جواب مثبت ندم!
چند ماهی هست که صبحها دانشگاهم و عصرهاهم بیمارستان،به اصرار ماماناینا قبول کردم بیشتر وقته خودمو بیرون بگذرونم که کمتر به پارسا فکر کنم،یعنی اونا اینو میخواستن ولی من دلم میخواست تمام خاطرههاشو توی ذهنم ثبت کنم و هیچ وقت اونارو فراموش نکنم....
ناهارمو که از بیرون خریده بودم خوردم و نگاهی به اطرافم انداختم،منی که اینقدر روی نظافت خونه حساس بودم حالا خونم مثل میدون شام شده بود!
تقریبا همهی لباسام روی دستهی مبل بودن و ظرفهای غذایی که از بیرون میخریدم روی اپن آشپزخونه!
کمی خندیدم و گفتم:سارای دیوونه!چیکار یه سر خونه دادی تو آخه؛پاشو اینارو جمع کن...
[صبحروزبعد]
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم،دوست نداشتم جواب بدم!
تاسوعاوعاشورا پارسا برام مداحی میخوند و من دور از چشم خودش صداشو ضبط کرده بودم و حالا شده بود صدای زنگ گوشیم!
جواب دادم
+سلام
ماماننفیسه:سلام سارا جان؛خوبی مادر
از روی تخت بلند شدم و همینجور که به سمت آشپزخونه قدم برمیداشتم گفتم:ممنون خوبم
مامان با کمی مکث گفت:قرار شبو ک...
زود گفتم:نه...حواسم هست؛شب زودتر میام خونه
مامان بعد از کمی قربونصدقه رفتن ازم گوشیو قطع کرد و بازم به من فرصت داد تا به حال خودم گریه کنم،این چه وضعش بود آخه؟چرا باید اینقدر تنها میبودم که مادرشوهرم هم برای ازدواج دوبارم خوشحال باشه؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
َنَـزدیڪمۍشَـویمبہتَـپِشهـٰآۍاَربَعـین
یِڪکَـربَلآبـدھ؛نَخـورَدنوڪَرَتزَمیـنシ..!
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
-حسین ذوالفقاری رییس ستاد مرکزی اربعین: نام نویسی زائران مراسم اربعین حسینی (ع) پایان یافت . ./ایرنا
+بازم نشد که بشه . . خوشا به حال شمایی که عازم شدین...💔(: