•🌿❛
مهم نیست، چقدر اندوهت عمیق است
زمانی که دلت به نور خدا روشن باشد
قلبت دوباره لبخند خواهد زد ..^^
"ألا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ"
#آرامشوعدهدادهشده
➣@CHERA_CHADOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛
یاد آن روزي کہ بہمن ، گل بہ
بار آوردھ بود . . 🤍
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_بیستوششم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خونه
مامان تو پذیرایی نشسته بود
- سلام
مامان: سلام عزیزم
- مامان ،حامد کجاست؟
مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور...
- دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم
از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم
درو باز کردم...
حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من ... الله اکبر
ببخشید داداش حواسم نبود...
- حامد ،میخوام باهات حرف بزنم
حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی میخوای من جمعش کنم
-یکی ازم خاستگاری کرده
( شروع کرد به بلند خندیدن )
- هیییس دیووونه چه خبرته ؟
حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده
- بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم ...
حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟
تحقیق کنم در مورد پسره...
- میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری
حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته...
- این آقا ازلحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده
حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟
اگه خوب بود با بابا صحبت کنم...
- باشه ،قربونت برم...
حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا
- الهی فدای مهربونیات بشم من....
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم
روی تختم دراز کشیدم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم
- الو فاطمه
فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟
- یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی؟
یعنی هرکس اومد خواستگاری کرد
هرچی میدونی بهش بگی...
فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس...
- میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟
فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست...
- یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟
فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه....
- والان من چیکار کنم؟
فاطمه: چیو چیکار کنی؟
- خوب من دلم اصلا نمیخواد بره سوریه...
فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟
فاطمه: بعد عید انشاءالله...
- وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره
فاطمه: نمیدونم والا من
- باشه ،فعلن کاری نداری
فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟
- گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان
فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه
- انشاءالله ،فعلن
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_بیستوهفتم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بیدار شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم دوباره برگشتم داخل رخت خواب در اتاقم باز شد ...
حامد: واااایییی اینجوری میخوای شوهر داری کنی،دختر اینجوری باشی که دو روزه بقچه پیچت میکنن پس میفرستنت که...
- بزار یه کم بخوابم حامد
حامد: باشه ،میخواستم درباره این اقا مرتضی حرف بزنم که .... میرم دیگه پس
(سرمو از زیر پتو بیرون آوردم )
- دیدیش ؟
حامد : بخواب باز بعدن بهت میگم ...
- لوس نباش دیگه بگو
حامد: اره دیدمش ،خوشم نیومد ازش ،تو هم دیگه بهش فکر نکن ،فعلن...
به بابا هم چیزی نگیم بهتره...
(مات و مبهوت بودم ،یعنی چی خوشم نیومد)
یه دفعه درو باز میکنه میگه:نظرم عوض شد، خوشم اومد بابا باهاش صحبت میکنم ...
(بالشت روی تخت و سمتش پرت کردم)
فردا عید بود و بلند شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین
مامان: سلام تنبل خانم ،هانیه چند وقته خوش خواب شدیاا....
- سلام ،چیزی واسه خوردن نداریم؟
مامان : رو گاز غذا هست ،برو گرم کن بخور
غذا خوردنت که تمام شد بیا این هفت سین و بچین
- چشم ،مامان گلم
غذامو خوردم ،رفتم روی میز گرد هفت سین و مرتب چیدم بوی سبزی پلو با ماهی کل خونه رو گرفته بود بابا ساعت ۱۰ شب اومد خونه
میز شام و چیدیم روی میز...
حامد: به به چه کرده مامانه خونه ،هانیه خانم یاد بگیر،چند روز دیگه رفتی سرخونه زندگیت ،چند تا چیز بلد باشی بزاری جلوش؟
(از زیر میز با پام محکم زدم به پاش)
حامد : آخ
مامان : چی شده
حامد : هیچی ...
حامد: راستی برنامه فردا چیه؟
بابا: طبق هر سال میریم خونه مامان بزرگت
حامد: واایی خیلی وقت بود کل فامیل و ندیدم
بعد شام ،با مامان میزو جمع کردیم،ظرفا رو شستم رفتم داخل پذیرایی یه گوشه نشستم
به حامد هم اشاره میکردم : بگو دیگه
حامد: بابا جان ،یه چیزی میخواستم بگم
بابا: بگو
حامد: یکی از دوستام هانیه رو دیده ،ازش خوشش اومده....
بابا: با قیافه الانش دیده ؟
حامد: اره
بابا : چه عجب یکی هم پیدا شد اینجوری پسندید
حامد: بابا جان خیلیا هستن که حجاب براشون خیلی مهمه...
بابا: حالا این دوستت چه کارست؟
باباش کیه؟ چی داره ؟
حامد: باباش شهیده، خودش هم تو ارتش کار میکنه ،میتونم بگم فقط یه ماشین داره ،با مادرش زندگی میکنه...
بابا: خوب پس بگو هیچی نداره دیگه ،بهش بگو خواهرت قصد ازدواج نداره
حامد: بابا جان، هانیه هم از این دوستم خوشش اومده ...
بابا: اره هانیه؟
تو از همچین آدمی خوشت اومده
(هیچی نگفتم و بلند شدم رفتم،رفتم تو اتاقم منتظر حامد شدم )
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_بیستوهشتم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم
دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم...
در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست
حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه!
- چه شرطی؟
حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره
-میگفت میمردم بهتر نبود؟
حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میسته...
- باشه ،قبول میکنم...
از بابا بپرس کی بیان خاستگاری
حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن ،با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه ،با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام
شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم
سر سجاده خوابم برد:
موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم
حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم
بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم صورتمو بوسید ...
حامد: عیدت مبارک
- عید تو هم مبارک
حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟
- نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم
حامد : میخوای منم نرم،بمونم پیشیت؟
- نه داداشی برو ،زشته اگه نری!
حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه آبجی...
- چشم...
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_بیستونهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خوردن چیزی رو نداشتم با شنیدن صدای اذان ،کمی جون گرفتم و بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز ،حدیث کسا خوندم ،باخواندن حدیث کسا،اشکام جاری شدن و حق حق صدام بلند شد...
خانم جان من به خاطر شما چادری شدم
مگه چادر ارثیه شما نیست ،پس چرا من باید به خاطر این ارثیه زخم زبون بشنوم ...
کمکم کن بی بی جان ،دلم گرفته از این دنیا،دلم از این شهر گرفته ،بغض داره خفم میکنه ،خودت یه راهی بزار جلوی پام...
،سر سجاده خوابم برد یه دفعه در اتاق باز شد
حامد بود
حامد: هانیه پاشو غذا آوردم باهم بخوریم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
حامد: خونه مامان بزرگ ،فکرم پیش تو بود ،میدونستم خل بازی درمیاری چیزی نمیخوری
- من گرسنه ام نیست
حامد: اره از قیافه ات معلومه یه کم دیر تر رسیده بودم ،ایندفعه واقعن عزرائیل میومد سراغت....
پاشو ( به اصرار حامد یه کم غذا خوردم دوباره رفتم روی تختم دراز کشیدم)
حامد: هانیه من با بابا صحبت کردم ،گفت بهشون بگو فرداشب بیان...
- میشه تو زنگ بزنی ،من روم نمیشه
حامد: باشه ،خودم زنگ میزنم
(صدای درخونه اومد)
حامد : مامان و بابا اومدن ،الان میان کله منم میکنن....
( در اتاق باز شد ،مامان اومد داخل)
مامان: حامد کجا گذاشتی رفتی؟
حامد: مامان جان حوصله اون جمع و نداشتم
مامان : یعنی ما چه گناهی کردیم که باید به خاطر شما اینقدر خجالت بکشیم ...
حامد: مامان جان ،من وهانیه که کار اشتباهی نکردیم ،اگه مثل اون آدما چشم چرون و هرزه بودیم مایه سربلندیتون میشدیم؟
مامان: اردلان تازه میخواست بیاد باهات صحبت کنه ،تو گذاشتی اومدی خونه ،زشت نبود کارت؟
حامد: ول کنین مامانه من ...
مرتیکه خودش زن داره با چشمای کثیفش داره همه رو تیک میزنه ،هانیه کاره خوبی کرد زنش نشد، وگرنه تا الان باید صد بار چشماشو درمیاوردم...
مامان: نمیدونم دیگه چی باید بگم، من که دیگه از کارای شما دیونه شدم...
حامد: راستی مامان جان،فردا شب مهمان داریم
مامان : باشه...
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR