#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
به راهم ادامه دادم و با سرعت وارد اتاق شدم،درو پشت سرم قفل کردم و پشت در نشستم...
سرمو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه
پارسا تو کجایی؟چرا نمیایی منو از این کابوس وحشتناک نجات بدی؟
با صدای کسی که به در میکوبید چشمامو باز کردم و اشکامو که روی گونههام جاری بودن پاک کردم...
از روی زمین بلند شدم و آروم گفتم:بله؟
صدای مهشید اومد که گفت:سارا درو باز کن میخوام باهات صحبت کنم
+من خستم،دیشب اصلا نتونستم بخوابم...بذارین استراحت کنم
مهشید:سارا باهات کار دارم دختر!درو باز کن
+بعدا حرف میزنیم
با کمی مکث گفتم:از دستتون ناراحت نیستم،برین خوش باشین
و به سمت میز تحریر پارسا قدم برداشتم و بیتوجه به مهشید که به در میزد دفترچه خاطرات پارسا رو باز کردم...
بعد از چند دقیقه مهشید بیخیال شد و رفت
برای بار هزارم شروع کردم به خوندن خاطراتی که پارسا در گذشته اونارو نوشته بود،از اون روزهایی که پنهانی دوستم داشته و من نمیدونستم،از اون روزهایی که هوامو خیلی داشته و من نمیدونستم!
همشو داخل این دفترچه نوشته بود و توی آخرین برگهی دفترش جملهای رو نوشته بود:
عشق برای مردها،
همچون یک زخم عمیق میماند ؛
به همین دلیل ، بیآنکه چرابیش را بدانند ،
از کسی که بیشتر از همه دوست دارند ، میمیگریزند !
آنها از این زخم میهراسند ؛
این دست خودشان نیست که بیدلیل ،
همه چیز را ول میکنند میروند...!
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق ، به سامان نشود!
#صائبتبریزی
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR