eitaa logo
درونِ ماه
296 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -با احترام گفت؟😠 -آره.بیا خودت ببین.🙁📱 -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️ -باشه.😔 تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴 ✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی!😊 -از کی شنیدی؟😅 -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏 -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜 -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁 هر دومون خندیدیم...😁😃 از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین رضاپور🌷 بود.سرش بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍 -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😊 رو به امین گفت: _تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.😁😍 امین گفت: _باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت... آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😊 بوی عید 🌸میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود. هرسال این موقع... ادامه دارد... نویسنده ✍🏻بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ تازگیا کارم شده مقایسه کردن دوستام با زینب نمیدونم چرا جدیدا انقد برام مهم شده دلم میخواد بیشتر شخصیت زینبو بشناسم یه حسی منو میکشه سمتش این سوال همش تو ذهنمه چطور انقدقابل اعتمادِ پیش همه چطوری میشه انقدر آرامش داشته باشه. چرا مثل مانیست چطوری میتونه لباسای خوشگلشو زیر چادر پنهان کنه😕😕 یا لاک نزنه؛ آرایش نکنه☹️ قبلا همش فکر میکردم برای خودشیرینی اینکارارو میکنه تا ازش تعریف کنن اما وقتی خونواده هام نیستن خیلی حواسش به حجابش هست..انگار تازه دارم میشناسمش راستش من این طرز زندگی کردن رو نمیتونم قبول کنم بنظرم زندگی براشون خیلی یکنواختو بستس!!ولی اگه اینطوره چرا حالش خوبه چرا همیشه راضیه ... دوستای من کلی تفریح دارن کلی تنوع دارن تو زندگیاشون اما اکثرن ناآرومن شاکی از زندگی از خونواده از همچی... هوووووف چقدر فکر کردم سرم درد گرفت اوه ساعتو😳چه زمان زود گذشت برم بیرون ببینم چخبره حلما_به به به جمعتون جمعه😬 حسین_گلمون کمه😄 علیک سلام ابجی خانوم _سلام علیکم برادر😜 _سلام باباجونم خسته نباشی☺️ بابا_سلام گل دختر سلامت باشی توام خسته نباشی خوب بود امروز؟ _بلییییی عالیییی☺️ حسین_🤔مشکلی نبود؟ اذیت که نشدی؟ _نهههه خیلی هم دوست داشتم کلی خوشحال شدم که میتونم کمکشون کنم☺️☺️☺️☺️ حسین_خب خوبه خداروشکر همش نگران بودم حوصلت نکشه😅😅 حلما هدیه رو دیدی؟چه نازه این دختر😍 _آرره اوووم مگه تو میشناسیشون؟😑😑 حسین_بعله پس چی😆چندباری با علی بردیمشون بیرون _عهههه پس چرانگفتی حسین_😕😕☹️چون شما همش تو اتاقت بودی کی میای بیرون که باهات بشه حرف زد _اییش من که همش بیرونم وردلتون _مگه نه مامان؟؟😊 مامان_نه والا😕 _😐بابا؟ بابا_راست میگن خب دخترم همش تو اتاقی😂😂 _😒😒الان چند نفر به یه نفررر حسین_سه نفر به یه نفر😊 حلما_اههههه اصلا من میرم تو اتاقم😒 حسین_خب حالا قهر نکن خانوم کوچولو😉 _من که قهر نکردم😏 حسین_پس چرا قیافت آویزون شد 🙈 بعد میگه لوس نیستم😂😂😂😂 بابا_سربه سردخترم نزار عه بیا بشین پیش خودم😘 حلما_چشم😊 حلما_حسین تو درباره زندگی حسن و هدیه چی میدونی؟ باباش کجاست؟ حسین_تااین حد میدونم که پدرش وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده مامانش هم از اونموقه هم بیرون کار میکنه هم مشغول بزرگ کردن بچه هاست یکمم قلبش ناراحته😔وضع مالیشونم که دیدی حلما_الهیی بمیرم چقدر زندگیشون سخته😭😭 شما چطوری باهاشون آشنا شدین؟ حسین_من که از طریق علی باهاشون آشنا شدم علی بیشتر وقتا دنبال اینجور بچه هاست تا کمکشون کنه حسنم یکی از اون بچه هاست حلما_چه مهربون😢 فکر نمیکردم علی همچین شخصیتی داشته باشه چقدر من زود این خونواده رو قضاوت کردم ندیده و نشناخته😔😔😔 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: ❤️ ✍ shiva_f@ چهارماهی میشد که علی پیشمون نبود.خداییش آقا محسن و پدرش و بابام هیچی واسمون کم نمیزاشتن ولی من و امیرطاها علی رو کم داشتیم کسی که هیچ وقت هیچ کس جاشو پر نمیکرد.روزی یک بار میتونستم باهاش تماس بگیرم.صداشو که میشنیدم اروم میشدم.تلفن زنگ خورد و با ذوق دویدم سمت تلفن گوشیرو برداشتم و گفتم - سلام با شنیدن صدای مامان ذوقم فروکش کرد. امیرطاها سعی میکرد گوشی رو ازم بگیره فکر میکرد باباشه.! بچم خیلی وابسته علی بود بعد رفتنش بی قراری زیاد میکرد. - سلام دخترم ماداریم میریم بیمارستان وقت زایمان نازیه توهم بچتو بردارو بیا منتظرتیم،خدافظ. معلوم بود عجله داشت تلفن رو‌گذاشتم رو زمین.امیر طاها با اخم بهم نگا میکرد و بابا بابا میکرد. بغلش کردم و گفتم : عزیز مامان بابا نبود گلم مادرجون بود. لب و لوچش آویزون شد و با زبون خودش گفت: - ماما بابا نی؟! اشک از چشمام پایین اومد. دست کوچیکشو گذاشت رو گونم و دوباره گفت: - ماما بابا کو؟! دستشو بوسیدم و گفتم : - میاد عزیزم بابات خیلی زود بر میگرده😢 .............. اون روز تا نصف شب بیدار منتظر زنگ علی بودم. نازی ام دخترش یسنا رو دنیا اورد. ولی هیچ ذوقی نداشتم وقتی علی پیشم نبود هیچ چیز شادم نمیکرد. امیر طاها رو رو پاهام تکون میدادم و لالایی میخوندم که تلفن زنگ‌خورد، سریع برش داشتم تا امیرطاها بیدارشنه. - سلاااام ملکه من چطوره؟! - سلام عزیزم معلومه کجایی خیلی وقته منتظر تماستم!؟ - ببخشید عملیات بودنم خواب که نبودی؟؟! - نه منتظر بیدار موندم.... - فدای تو ، گل پسرم چطوره؟! - خوب نیس ! امروز خیلی بیتابیتو میکرد میدونست زنگ نزدی بعد کلی گریه خوابش کردم. - الهی باباش فداش بشه. خبری نیس!!؟ همه خوبن ؟! - اره سلام دارن.امروز نازی ام زایمان کرد. - بسلامتی اسم عروس مارو چی گذاشتن؟! خندیدن و‌گفتم - یسنا - اوه چه اسم قشنگی....مبارکه اقاش باشه😉 بازم خندیدم امیر طاها از صدامون بیدار شده و بابا با میکرد گوشی رو دادم بهش - یلام بابا - سلام شاهزاده ی من خوبی گل پسر؟! - اوبم - بابا - جون بابا - بابا بیا ، بابا بیا - چشم بابایی میام پیشت گوشیرو گرفتم که علی گفت - واس یه ماه دیگه مرخصی بهم دادن دارم میام ایران! - جدی میگی؟! خدایا شکرت - نرجس نرجس من باید برم دیگه کاری نداری؟ - نه عشقم خدایارت شب خوش😘 ................ بالاخره اون یک ماه گذشت .کل خونه رو مرتب کرده بودم.کیک هم اماده کرده بودم.بابا زنگ زد و گفت: سلام اماده باش زنگ زدم گفتن هواپیما یک ساعت دیگه میشینه زمین - سلام. چشم بابا ممنون. قشنگ ترین لباس رو تن امیرطاها کردم و راه افتادیم سمت فرودگاه... لحظه شماری میکردم واس دیدنش.بالاخره هواپیما نشست.از پشت شیشه پیاده شدنش رو از پله های هواپیما میدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.وارد سالن شد و امیر طاها بابا بابا کنان بدو بدو رفت طرفش.علی ساکشو زمین گذاشت امیر طاها رو بغل کرد و چندبار انداختش بالا بوسش کرد و اومد طرف من.نگاهمون تو هم گره خورده بود و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم انگار بار اول بود همو میدیدم‌علی سکوت و شکیت و با خنده گفت: - خوش نیومدم؟؟ به خودم اومدم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ........... اینم از لباس اقا پسر خشکلم. علی یه لباس خشکل واس امیرطاها اورده بود. ... ➣@CHERA_CHADOR
: 🌿 ⁦❤️⁩ گل های نرگس رو گذاشتیم روی سنگ قبرشون یکم دیگه که دردو دل کردیم،راه افتادیم به سمت خونه عمو زنگ خونه رو زدم زن عمو:بله؟ من:سلام زن عمو منو سجادیم😍 زن عمو :سلام عزیزم بیاین تو😍 زن عمو درو باز کرد و رفتیم توی حیاط خودشم از در ورودیشون اومد بیرون استقبالمون ساجده:سلااام زن عمو خوبین؟دلم براتون تنگ شده بود😍 زن عمو:سلااام عزیز دلم خوبیم ممنون 😊 آقا سجاد شما خوبین؟🙂 سجاد:سلام زن عمو ممنون الحمد الله عمو کجاست؟ عمو هم از در اومد بیرون سجاد:اااا عمو جون سلااااام روزت مبارک🤩 ببخشید سرمون شلوغ بود نتونستیم بیایم پیشتون😇 .....
📚: 🖤 ✍ نمازمو به همراه مهشید خوندمو زود سوار ماشین شدم... پارسا راه افتاد،به نظـر میرسید خیلی خسته باشه چون از عصر همش در حاله رانندگی کردن بود. بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم به اتوبوس که کنار مسجد پارک شده بود،پارسا پیاده شد که منو مهشید هم پیاده شدیم.هوا خیلے سرد بود و با اینکه پالتوی پارسا رو تنم کرده بودم و از زیر چادر خیلی پف کرده بودم از شدت سرما دندون هام به هم میخوردن،البته مهشید هم دست کمی از من نداشت اما پارسا خیلے عادی قدم برمیداشت و چیزی زیر لب زمزمه میکرد که حدس زدم داره صلوات میفرسته! وقتے وارد حیاط مسجد شدیم موبایل پارسا زنگ خورد...حدس زدم مهدی(دوست پارسا)باشه... بعد یکی دو دقیقه مکالمه تلفنی،بالاخره پارسا موبایلشو قطع کرد و رو به ما گفت: _بچه ها میگن ما خسته شدیم بریم تو اتوبوس اونا با ماشین ما بیان... مهشید:ما که خسته نشدیم داداشی،تو خسته شدی! پارسا لبخندی به مهشید زد و به سمت در ورودی مسجد قدم برداشت •چند دقیقه بعد• منو مهشید منتظر پارسا یه گوشه ی حیاط مسجد ایستاده بودیم که پارسا با سه نفر دیگه از در مسجد بیرون اومدن و کفش‌هاشونو پوشیدند... هوا یخورده سردتر شده بود و من بیشتر از قبل از سرما میلرزیدم... پارسا و دوستاش که یکی از اونا مهدی بود به سمت ما اومدن و بعد از سلام کردن پارسا روبه دوستاش گفت:خب ما میریم تو اتوبوس شماهم با ماشین ما بیاین دستش رو توی جیب شلوارش کرد و سوییچ ماشین و به طرف مهدی گرفت و گفت:مراقب ماشینم باشی هااا مهدی با خنده گفت:ای به چشم و از ما دور شدن ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندین راننده: خواهش میکنم رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم دیدم حامده... به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه - الو حامد! حامد: بهههه به خاهر عزیزم... - پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟ حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم... - دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن... ( صدای خنده اش بلند شد): تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن... - الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟ حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم -وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت.... ( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ... - نمیری با این کارات... حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم - باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟ وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا... - باشه داداش گلم حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین... - دیونه ،باشه حامد: بای واییی چه خبر خوبی.. حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر بشین برات چایی بریزم - دستتون درد نکنه مامان جون دیشب خوش گذشت؟ مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن - چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟ - مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره.... مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی... - به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده - خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ... مامان: عع حسوود... http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ _با همیـݧ فکر به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست؟یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم!، بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه؟؟؟ مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ؟! _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.. http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش بیشتربدونم... هرچی نباشه دانشجوی جامعه شناسی ام دیگه... ولی خب غرورم اجازه نمیدادبیشترازاین کنجکاوی کنم... بعداز صرف غذا که انصافا هم خوشمزه بود گفتم: _اون برگه که ازم گرفتین جریانش چی بود؟ +خب اون یه گواهیه برای این که شما دین ومذهبتون تغییرکرده برای اثبات به مراجع قانونی... کارت ملی،شناسنامه،مدارک تحصیلی واینادیگه....بایدتغییرکنن...من کارشوانجام میدم سرموپایین انداختم و اروم گفتم: _اهان.ممنون +وظیفس _بااجازه برم دستاموبشورم... +بفرمایید بلندشدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.دستاموشستم و چندمشت آب به صورتم زدم... خنکای اب روهمیشه دوست داشتم.. به سالن برگشتم... وقتی به میزرسیدم باصحنه ی جالبی رو به رو شدم... یه کیک شکلاتی که خیلی خوشگل تزئین شده بود و روش نوشته بود«مسلمون شدن مبارک» از تعجب دهنم بازمونده بود... _این...این کیک برامنه؟ لبخند ملیحی زد و گفت: +صددرصد..مگه بجز شما کسی دیگ الان اینجا هست که تازه مسلمون باشه؟ روی صندلیم نشستم و: _واقعاممنونم.کیک قشنگیه.فک نمیکردم اهل سوپرایزکردن باشید... تک خنده ی مردونه ای زد و گفت: +واقعاشما منواینقدر بد تصورکردین؟من بلدم خوبشم بلدم.حالا اجازه هس بخوریمش ؟اخه بدجوری چشمک میزنه...😂 خنده ای کردم و گفتم: _باشه باشه بفرمایین... و کیک رو برش زدم... یاسر بعد از خوردن کیک ازرستوران خارج شدیم. به سمت ماشین رفتیم و سوارشدیم. _خب بریم که من شماروبرسونم منزلتون... یکمم کاردارم بایدانجامشون بدم. و به راه افتادم... تا رسیدن دم خونه ی آقای امیدیان هردوسکوت کرده بودیم. دم در خونه پارک کردم ... _اینم منزل شما.ببخشید اگه خسته شدین... +نفرمایید ممنون ازشما.لطف کردین. ازخانوادتونم تشکر کنین. پیاده شد _من دم در میمونم تا برید داخل خونه. +باشه‌ممنون.خدانگهدار _یاعلی وقتی مطمئن شدم که وارد خونه شده تلفن همراهموبرداشتم _سلام،مرحله ی اول تموم شد.میریم برا فاز دوم. و قطع کردم. سیمکارت رو شکوندم و توی جوب آب انداختم. عینک دودیمو زدم و به راه افتادم... http://≡Eitaa.com/dronmah