#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد🖤
بالاخره رسیدیم مسافرخونه
سجاد،سیدجواد؛بابای جوادوبابای طهورا یه اتاق بودن
من،طهورا،مامانِ جواد،مامان طهورا،باکوثرو زهرا یه اتاق
دراتاقو زدمو رفتم تو
من:سلام به همه
مامانِ جواد با مامان طهورا نبودن
من:طهورا!مامان اینا کجان؟
طهورا:سلام رفتن بازار
رفتم پیش کوثر نشستم
زهرا داشت دنبال یه چیزی میگشت
زهرا:ااااه کوثر اون کِرمِ من کو؟
کوثر:مطمعنی آوردیش؟شاید خونه جا گذاشتی!
زهرا:هووووف خدا
آهاااانن خدااروشکر پیداش کردم
من:واسه منم همین مارکه
زهرا:تومگه آرایشم میکنی؟
من:اوهوم ولی توی خونه😁
زهرا:اِاِاِاِ کوثرم مثل تو توی خونه آرایش میکنه ولی من آخرش نفهمیدم چه فایده ای داره!؟
من:خب درسته من اگه جایی نامحرم باشه
#ادامهدارد...
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صد✨
#نویسنده_سنا✍
چون پشت سرش بودم آروم به سمتش قدم برداشتم و توی یه حرکت دستامو روی چشماش گذاشتم...
پارسا دستاشو روی دستام گذاشت و گفت:میدونم تویی سارا!
خندیدم و صدامو کمی عوض کردم و گفتم:نه!من نیستم
با این حرفم دوتایی زدیم زیر خنده و دستامو از روی چشماش برداشتم...
پارسا چرخید سمتم و گفت:چرا اومدی؟
بی توجه به سوالش گفتم:چیکار میکردی؟
پارسا لبخند دندون نمایی زد و گفت:میخواستم برات خوراکی بیارم خانوم کوچولو!
زدم به بازوش و گفتم:خودتی
پارسا:خانوم کوچولو؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:بله!
پارسا خندید و گفت:نچ نچ...اشتباه میکنی!تو خانوم کوچولویی
بیخیال شدم وگفتم:حالا چی میخواستی برام بیاری؟
پارسا کنار رفت و گفت:کیک مامان پز!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:بههههه....دلم لک زده بود برای کیک خونگی!
پارسا ظرف رو گذاشت روی میز ناهار خوری و صندلیای رو عقب کشید...
پارسا:بشین
+باشه
نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوردن کیک های هویجی خاله!خیلی خوشمزه بودن و اصلا نمیتونستم به دنیای اطرافم توجهی کنم!
وقتی تمام ظرف رو خوردم سرمو بالا آوردم که با چهرهی مهربون و دوست داشتنی پارسا روبهرو شدم...
دستشو گذاشته بود زیر چونهاش و نگاهم میکرد
درست سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم،خیلی آروم گفتم:چیزی شده؟
پارسا:آره
با نگرانی گفتم:چی؟
پارسا:یه دلی بد گرفتارت شده!
با خجالت سرمو انداختم پایین که پارسا گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم
[چندساعتبعد]
نشستیم سر میز که خاله گفت:سارا سارا
+بله؟
خاله:بخور بخور،نگاه چقدر لاغر شدی
خندیدم و سریع گفتم:من لاغر شدم خاله؟
خاله اخم کرد و گفت:از این به بعد بگو مامان،من دیگه هم مامان توام هم پارسا!
لبخندی زدم و گفتم:چشم
مامان:آفرین!حالا هم بخور دیگه!
مهشید دهنشو کج کرد و گفت:مامان!چرا اینقدر میگی؟میخوره دیگه!
مامان:نگاه چقدر لاغر شده!
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خدا بگم چیکارشون نکنه که این بلارو سرت آوردن!
باورم نمیشد خاله داره پارسا رو نفرین میکنه!اخه اون که کاری نکرده
نگاهی به پارسا انداختم که سرشو انداخته بود پایین و با لرزیدن شونه هاش فهمیدم داره میخنده!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR