eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
: .... 🖤 بالاخره رسیدیم مسافرخونه سجاد،سیدجواد؛بابای جوادوبابای طهورا یه اتاق بودن من،طهورا،مامانِ جواد،مامان طهورا،باکوثرو زهرا یه اتاق دراتاقو زدمو رفتم تو من:سلام به همه مامانِ جواد با مامان طهورا نبودن من:طهورا!مامان اینا کجان؟ طهورا:سلام رفتن بازار رفتم پیش کوثر نشستم زهرا داشت دنبال یه چیزی میگشت زهرا:ااااه کوثر اون کِرمِ من کو؟ کوثر:مطمعنی آوردیش؟شاید خونه جا گذاشتی! زهرا:هووووف خدا آهاااانن خدااروشکر پیداش کردم من:واسه منم همین مارکه زهرا:تومگه آرایشم میکنی؟ من:اوهوم ولی توی خونه😁 زهرا:اِاِاِاِ کوثرم مثل تو توی خونه آرایش میکنه ولی من آخرش نفهمیدم چه فایده ای داره!؟ من:خب درسته من اگه جایی نامحرم باشه ...
📚: 🖤 ✍ چون پشت سرش بودم آروم به سمتش قدم برداشتم و توی یه حرکت دستامو روی چشماش گذاشتم... پارسا دستاشو روی دستام گذاشت و گفت:میدونم تویی سارا! خندیدم و صدامو کمی عوض کردم و گفتم:نه!من نیستم با این حرفم دوتایی زدیم زیر خنده و دستامو از روی چشماش برداشتم... پارسا چرخید سمتم و گفت:چرا اومدی؟ بی توجه به سوالش گفتم:چیکار میکردی؟ پارسا لبخند دندون نمایی زد و گفت:میخواستم برات خوراکی بیارم خانوم کوچولو! زدم به بازوش و گفتم:خودتی پارسا:خانوم کوچولو؟ ابروهامو بالا دادم و گفتم:بله! پارسا خندید و گفت:نچ نچ...اشتباه میکنی!تو خانوم کوچولویی بیخیال شدم وگفتم:حالا چی میخواستی برام بیاری؟ پارسا کنار رفت و گفت:کیک مامان پز! اب دهنمو قورت دادم و گفتم:بههههه....دلم لک زده بود برای کیک خونگی! پارسا ظرف رو گذاشت روی میز ناهار خوری و صندلی‌‌ای رو عقب کشید... پارسا:بشین +باشه نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوردن کیک های هویجی خاله!خیلی خوشمزه بودن و اصلا نمیتونستم به دنیای اطرافم توجهی کنم! وقتی تمام ظرف رو خوردم سرمو بالا آوردم که با چهره‌ی مهربون و دوست داشتنی پارسا روبه‌رو شدم... دستشو گذاشته بود زیر چونه‌اش و نگاهم میکرد درست سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم،خیلی آروم گفتم:چیزی شده؟ پارسا:آره با نگرانی گفتم:چی؟ پارسا:یه دلی بد گرفتارت شده! با خجالت سرمو انداختم پایین که پارسا گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم ‌[چند‌ساعت‌بعد] نشستیم سر میز که خاله گفت:سارا سارا +بله؟ خاله:بخور بخور،نگاه چقدر لاغر شدی خندیدم و سریع گفتم:من لاغر شدم خاله؟ خاله اخم کرد و گفت:از این به بعد بگو مامان،من دیگه هم مامان توام هم پارسا! لبخندی زدم و گفتم:چشم مامان:آفرین!حالا هم بخور دیگه! مهشید دهنشو کج کرد و گفت:مامان!چرا اینقدر میگی؟میخوره دیگه! مامان:نگاه چقدر لاغر شده! نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خدا بگم چیکارشون نکنه که این بلارو سرت آوردن! باورم نمیشد خاله داره پارسا رو نفرین میکنه!اخه اون که کاری نکرده نگاهی به پارسا انداختم که سرشو انداخته بود پایین و با لرزیدن شونه هاش فهمیدم داره میخنده! .... ➣@CHERA_CHADOR