eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
یه‌ذره‌منـوببین؛ مگه‌من‌چندتاامام‌حسین‌دارم🚶🏿‍♂💔
‌˼ بِسمِ‌رَبِّ‌ألغَریبَ‌ألغُرَبـٰا…!シ🖐🏻••
به رسم هر روز^^ 🪐✨
•🌿❛ -حسین ذوالفقاری رییس ستاد مرکزی اربعین: نام نویسی زائران مراسم اربعین حسینی (ع) پایان یافت . ./ایرنا +بازم نشد که بشه . . خوشا به حال شمایی که عازم شدین...💔(:
اِی‌خوش‌‌آنها‌که‌دَمی‌لایق‌دیدارشدن‌ که‌به‌خال‌لبت‌اِی‌دوست‌گرفتار شدن💔:))
هدایت شده از حدیث💚
⚫️ چالش جاماندگان قافله اربعین با ۳ جایزه نقدی نفراول700 هزار تومان🏴🏴🏴🏴 نفردوم500 هزار تومان🏴🏴🏴 نفرسوم300هزار تومان🏴🏴 کانال جاماندگان قافله اربعین 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3549036638C527104af53 سلام وقت بخیر تو کانال حدیث مسابقه گزاشته بودید میخاستم شرکت کنم
به وقت رمان🤤
📚: 🖤 ✍ مهشید باغم نگاهم کرد که لبخندی زدم و سعی کردم مثل خودش با ذوق های الکیم بگم:این صورتیه چقد نازه! مهشید بازم بیخیال شد وگفت:اره اینو صالح خریده براش چرا هروقت میبینم صالح و مهشید یا رعنا و مهدی باهم صحبت میکنن قلبم میریزه؟ چرا هروقت میشنوم مهشید یا رعنا درباره‌ی صالح و مهدی صحبت میکنن قلبم درد میگیره؟ چرا پارسا کمکم نمیکنه بتونم به نبودش عادت کنم؟ با صدای صالح که مهشید رو صدا میزد از افکارم بیرون اومدم.. صالح:مهشید یه دقیقه میای عزیزم‌؟ مهشید از سرجاش آروم آروم بلند شد و با صالح وارد اتاق سابق مهشید شدند... منم از جام بلند شدم تا برم اتاق پارسا،برم بازم لباساشو بردارم تنم کنم و چند ساعت همینجور روبه‌روی آینه به لباسش و خودم خیره شم... با صدای صالح که به مهشید میگفت:عزیزم میشه جلوی سارا نگی ـ مهشید گفت:چی نگم؟من که چیزی نگفتم ‌ صدای صالحو شنیدم که گفت:همین که اینو صالح براش خریده و.... اینا دیگه مهشید:باشه دیگه نمیگم صالح:اصلا بعدش خونه خودت اینارو بهم بگو و زد زیر خنده! یعنی صالح دلش برا من میسوزه؟ یعنی فهمیده من حالم خوش نیست؟ یعنی چی داره اینارو به مهشید میگه؟ ‌ همین که خواستم برگردم اتاق در باز شد و مهشید با دیدنم پشت در هینی کشید و صالح گفت:سارا! سعی کردم بغضمو قورت بدم و بگم:صالح من حالم خوبه...راست میگم؛خیلی خوبم،چرا تو میگی.... ادامه‌ی حرفمو نزدم و گفتم:من میرم اتاق پارسا،شما راحت باشین من ناراحت نمیشم صالح دستمو به سمت خودش کشید و گفت:وایستا .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ خیلی بیخیال روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم مامان زود صدام کنه که چایی رو ببرم صدای مامان از توی سالن اومد مامان:ساراجان بیا از روی صندلی بلند شدم و بعد از درست کردن چادرم روی سرم،با سینی چای وارد سالن خونه شدم ‌ بدون اینکه نگاهشون کنم آروم سلام کردم و جلوی مهمانها چای گرفتم... نگاهی به آقا‌ی سعیدی‌فر انداختم و پیش خودم گفتم:هیچ کس پارسا نمیشه،هیچکس وقت اون رسید که بریم اتاق باهم حرف بزنیم...دیگه باید حرکت خودمو میزدم،وارد اتاق پارسا شدیم؛ ‌ نشستم روی تخت و اقای سعیدی‌فر هم روی صندلی... بدون مقدمه گفتم:من قصد ازدواج ندارم از این حرفم جا خورد ولی خیلی زود با لبخند گفت:یکم باهم حرف بزنیم؟ به اجبار گفتم:بزنیم آقای‌سعیدی‌فر:چرا قصد ازدواج ندارین؟چقدر میخواهید خودتونو بخاطر یه اتفاق بد اذیت کنید؟ سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم... _نمیخواهید چیزی بگید؟ +نه! لبخندی زد و دستشو توی موهاش کشید _یعنی هیچ راهی نداره به من جواب مثبت بدین؟ ‌ چقدر پروئه این!دیگه چی جناب سعیدی فر؟ +خیر!هیچ راهی وجود نداره _خب چرا؟ +چون من نمیتونم شما یا هرکس دیگه‌اس رو جای پارسا ببینم!اینه دلیلش _فراموشش کنید دیگه داشت از حد خودش میگذشت! +امر دیگه ای اگه داشتید بگید پوزخندی زدم و مثل همیشه سعی کردم به صورت طرف نگاه نکنم... ‌ _یه فرصت به من بدین!بابا بخدا من اون پسری که شما فکر میکنید نیستم ‌ با این حرفاش کم‌کم حالم داشت به هم میخورد!پسره‌ی زقرتی! +که چی شه؟ به قلبم اشاره کردم و گفتم:اینجا ماله یکی دیگست!ماله پارساست...!امیدوارم درک کرده باشین که نمیتونم از قلبم و فکرم بیرونش کنم ‌ سرشو تکون داد و با کمی مکث گفت:جواب آخرتون نه هسته؟هیچ راهی نیست؟ سعی کردم با قاطعیت بگم:بله،نه تنها شما بلکه هرکسی هم جای شما باشه من جوابم منفیه! چون باباش خیلی پولدارو و نفوذی بود گفتم:چه اون شخص وزیر باشه چه یه آدم ساده! ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ با تعجب نگاهم کرد و سرشو تکون داد... _خب پس بریم داشت از اتاق بیرون میرفت که گفتم:اها راستی برگشت سمتم و سرشو به علامت"چی" تکون داد +میشه بگین خودتون منصرف شدین؟ زد زیر خنده! با تعجب گفتم:خنده دار بود؟ خندشو خورد _چشم اینم میگم! +ممنون این پسر خیلی عجیب بود،خیلی! وقتی وارد اتاق شد باعث شد حرفایی بزنم که اصلا بهش مربوط نبود،اصلا به اون چه که پارسا رو هنوز مثل گذشته دوست دارم؟ چرا گفتی اینارو سارا؟اگه بعدا ازشون سواستفاده کنه چی؟ مهمونا رفتن و قرار بود تا آخر هفته من جوابشونو بدم... این پسره آخر نگفت خودش منو نمیخواد،وقتی همه گفتن"شیرینی بخوریم یا نه؟" بجای اینکه بگه منصرف شده گفت"سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه" همینجور که وارد خونمون میشدم سعی کردم به حالت مسخره‌ای بگم:سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه! چشمامو بستم و نفهمیدم چقدر گذشت که به خوابی عمیق رفتم... •هفت‌روز‌بعد• مهشید:چطوره؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم:چی؟ مهشید محکم زد به بازوم و گفت:الان از اینکه اون پسره غیب شده خوشحالی نمیفهمی من چی میگم یا ناراحت شدی کلک؟ ‌ و ابروهاشو بالا پروند... ‌ از خودم باز پرسیدم:چرا اون کلا رفت؟چرا دیگه برنگشتن جوابمو بگیرن؟چرا این پسره‌ اینقدر عجیب بود؟چرا یجوری بود؟انگار داره فیلم بازی میکنه! مهشید زد توی سرم و گفت:کجایی تو؟با توام میگم خوشگله؟ برای بار دهم داشت لباس‌های بچشو نشونم میداد...از بس دیده بودمشون دیگه ذوق نمیکردم و بیشتر اعصابم خورد میشد! کلا توی این یک سال حوصله‌ی خودمو نداشتم چه برسه به مهشید و خانواده! خیلی بی‌احساسانه گفتم:خوشگله مهشید با ذوق گفت:واقعا راست میگی؟ نخیر خیلی زشته!حالم از دیدن لباسای بچتون بهم میخوره... آهی کشیدم و به این فکر کردم کاش الان بچه‌ی منو پارسا هم بود،یاد اون روزی افتادم که پارسا هرروز با لباس های بچمون حرف میزد و هی درمورد جهان پیرامون باهاش صحبت میکرد... .... ➣@CHERA_CHADOR