میگفت؛
دنیاییکهامامزمانش!
شبتاصبحاشکمیریزه
ارزشدلبستننداره،🖐🏻
+راستمیگفت!
-پسچراچسبیدیمبهدنیا!
+نمیدونم...
-شایدباورنداریم،بایدجواب
تکتکاشکایمهدیفاطمهروبدیم💔(:!
🖤🍃
•♢• #شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محفل اشک
بهمن ۱۴۰۱
حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
بیاد شهید عباس دانشگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول سربند یا زهرا
دوم
فرمان سید علی😊
#نظامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️تا ڪے غریبانہ در این ڪنعان بمانم؟!
در انتظار دیدنت گریان بمانم...
تا ڪے منِ قحطے زدہ بین بیابان
محروم از باریدن باران بمانم..؟!
دعای سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف با صوت رهبر معظم انقلاب
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🌸
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
این قولم و یادم نرفته ها🙃🙃🙃 میزارم الان🥰
بریم سراغ ۲۰ پارت رمان😉
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_ویک
با احتیاط دست روی قفل در میگذارد ،
و کمی در را باز میکند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی میشنوم و قلبم میریزد.
همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع میبندد و نفسنفس میزند.
این یعنی راهمان بسته است.
صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را میشنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم.
کسی با تمام قدرت به در ضربه میزند.
مرضیه میگوید:
-باید یه جا قایم بشی.
فقط یک کلمه به زبانم میآید:
-ارمیا...!
مرضیه جواب نمیدهد ،
و دنبال جانپناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف میزند:
-مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟
نمیدانم چه جوابی میگیرد.
صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمیشنوم.
ناگاه مردی با صورت پوشیده را میبینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست.
تا بخواهم به خودم بجنبم،
مرضیه من را انداخته پشت سر خودش.
از پشت چسبیده ام به دیوار ،
و جلویم مرضیه ایستادهاست. مرد بلافاصله با اسلحه یوزیاش به طرفمان رگبار میبندد. ناگاه احساس میکنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه میخورد،
اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است.
به سختی دستش را بالا میآورد و به مرد شلیک میکند.
باز هم چند ضربه دیگر...
مرد زمین میخورد ،
و مرضیه دستش را به دیوار کنارش میگیرد که نیفتد. دستش خونیست و سرفه میکند. گوشهایم کیپ شده اند.
ارمیا کجاست؟ تمام بدنم میلرزد.
دو مرد دیگر سر میرسند ،
و مرضیه باز هم تلاش میکند خودش را سرپا نگه دارد.
زبانم بند آمده و چیزی نمیتوانم بگویم.
مردها فکر میکنند مرضیه دیگر نمیتواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک میکند.
مرد به خودش میپیچد.
تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد مینشیند و مرد درجا میمیرد.
مرد دیگر که میبیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه میگیرد و بعد صدای تیر...
مرضیه دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین میافتد. حالا بهتر مرد را میبینم که مقابل من ایستاده است.
دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛
اما آنچه از پا درش آورده،
تیریست که در گردنش خزیده است.
تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون میجوشد. چندبار دیگر سرفه میکند و لبهایش تکان میخورند؛
بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را میبندد.
مرد مقابل من میرسد.
وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش میکنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم،
اما ریسک بزرگیست و مطمئن نیستم مرد از من سریعتر نباشد.
نمیدانم مرد چرا برای کشتم تعلل میکند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه میکنم. فعلا نمیتوانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم.
ناگاه فکری به ذهنم میرسد؛
یونس همیشه میگفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو میریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم میگیرم و با تمام قدرت میکشم.
چقدر سنگین است!
همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش میکوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر میشود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد میکند.
چون وزن زیادی دارد،
اگر تعادلش بهم بخورد نمیتواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمیدارم و میروم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد.
صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمیگردد.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_ودو
تا به حال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم!
یاد حرف مرصاد میافتم که میگفت:
-مهم استفاده کردنشه!
تنها چیزی که الان به ذهنم میرسد،
این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش میخورد و مرد فریاد میکشد.
از شدت لگد اسلحه،
تمام دستم تکانی ناگهانی میخورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است!
خوب شد مرضیه از زیگزائور استفاده نمیکرد، چون اصلا در دستهای من جا نمیشد.
تا مرد بلند نشده،
یک تیر دیگر حواله پای دیگرش میکنم. سر اسلحه را به سمت پایین میگیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است.
تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله میکند.
یک تیر دیگر به پایش میزنم و با احتیاط به طرفش میروم تا سلاحش را بردارم.
بعد برای این که بیهوش شود،
با کف کفشم دقیقا به صورتش میکوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش میشود.
پا به اتاق میگذارم ،
و چندبار ارمیا را صدا میزنم، اما چیزی مقابلم میبینم که آرزو میکنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمیشدم.
ستاره میخندد و میگوید:
-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!
مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمیخورد. بوی تلخ خون حالم را بهم میزند.
ناخودآگاه جیغ میکشم:
-ارمیا رو تو کُشتی؟
ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو میآید
و میگوید:
-باید از ارمیا هم رد میشدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!
قدمی به سمتش برمیدارم ،
و میخواهم فریاد بزنم که مچ چپم را میگیرد و میپیچاند، بعد روی زمین پرتم میکند.
درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش میشود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستادهاست. میخواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام میزند.
از درد فریاد میکشم.
میخندد و میگوید:
-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!
سعی میکنم دستم را ستون کنم ،
و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگد ستاره به صورتم میخورد. دهان و بینی ام پر از خون میشود
و ستاره میخندد:
-میدونم، کار خطرناکی کردم... اما نمیتونستم ازش بگذرم. وقتی طیبه داشت توی اون اتوبوس میسوخت توفیق نداشتم زجرکش شدنشو ببینم. اما حالا که فرصت دیدن جون کندن تو رو دارم از دستش نمیدم!
احساس میکنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. یعنی یک عمر با قاتل پدر و مادرم زندگی کرده ام؟
با پشت دست خون دهانم را میگیرم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
ستاره قهقهه میزند و بعد،
جدی میشود و دوباره به پهلویم میکوبد. نفسم میگیرد. میگوید:
-یه عمر توی آستینم مار بزرگ کردم؟ عیبی نداره! الان خودم میکشمت!
یقهام را میگیرد،
بلندم میکند و محکم به دیوارم میکوبد. حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده است.
با خشم میگوید:
-آره، شما غیریهودیها آدم نیستید... هرکاری کنید آدم نمیشید...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وسه
صدای همهمه مردم از بیرون شنیده میشود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است.
ستاره با شنیدن صدا،
میفهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بیخیال من میشود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون میریزد و چشمانم سیاهی میروند.
ستاره به طرف در پشتی میرود.
چشمم به پیکر خونین ارمیا میافتد که چند قدمی من روی زمین است.
دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود.
اگر بخواهد برود،
باید از روی جنازه من هم رد بشود.
تمام کمر و قفسه سینه ام تیر میکشد،
اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم میایستم، درد شدت میگیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام میپیچد، به طرف در پشتی میروم.
ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسریاش را میگیرم و میکشم. با کمر روی زمین میافتد.
قبل از اینکه به طرف در بجهد،
مقابل در میایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند میشود و تفنگش را به سمتم میگیرد:
-گم شو اون ور!
خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف میکنم و نیشخند میزنم.
ستاره بلندتر داد میزند:
میگم گُم شو آشغال!
خودم را به در میچسبانم:
-بیا! میتونی از روی جنازه منم رد بشی!
-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!
و ماشه را میچکاند.
چشمانم را میبندم و میخواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم میگویم:
-همهش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!
به طرفم حملهور میشود.
مچ دست چپم بدجور درد میکند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد میگیرم و به تلافی دست خودم میپیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد.
دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت میکند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب میبرم و با زانویم به شکمش میکوبم.
از درد خم میشود.
با یک ضربه به قفسه سینه، هلش میدهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من میدانم که زندهی ستاره برای ایران اهمیت دارد.
فکر کنم یکی از دندههایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است.
فعلا وقت ناله کردن ندارم.
هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد میزنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ میکشد و ناسزا میگوید..
اینطوری نمیشود،
باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر بههوش نیاید.
یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت میکردیم، میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشیگری اند.
میگفت علیرغم ورزشهای رزمی شرقی که اخلاقمداری در آنها حرف اول را میزند، در ورزشهایی مثل بوکس یا کشتیکج،
معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است.
میگفت بازیشان یک قاعده بیشتر ندارد:
انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا