فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محفل اشک
بهمن ۱۴۰۱
حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
بیاد شهید عباس دانشگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول سربند یا زهرا
دوم
فرمان سید علی😊
#نظامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️تا ڪے غریبانہ در این ڪنعان بمانم؟!
در انتظار دیدنت گریان بمانم...
تا ڪے منِ قحطے زدہ بین بیابان
محروم از باریدن باران بمانم..؟!
دعای سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف با صوت رهبر معظم انقلاب
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🌸
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
این قولم و یادم نرفته ها🙃🙃🙃 میزارم الان🥰
بریم سراغ ۲۰ پارت رمان😉
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_ویک
با احتیاط دست روی قفل در میگذارد ،
و کمی در را باز میکند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی میشنوم و قلبم میریزد.
همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع میبندد و نفسنفس میزند.
این یعنی راهمان بسته است.
صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را میشنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم.
کسی با تمام قدرت به در ضربه میزند.
مرضیه میگوید:
-باید یه جا قایم بشی.
فقط یک کلمه به زبانم میآید:
-ارمیا...!
مرضیه جواب نمیدهد ،
و دنبال جانپناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف میزند:
-مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟
نمیدانم چه جوابی میگیرد.
صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمیشنوم.
ناگاه مردی با صورت پوشیده را میبینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست.
تا بخواهم به خودم بجنبم،
مرضیه من را انداخته پشت سر خودش.
از پشت چسبیده ام به دیوار ،
و جلویم مرضیه ایستادهاست. مرد بلافاصله با اسلحه یوزیاش به طرفمان رگبار میبندد. ناگاه احساس میکنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه میخورد،
اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است.
به سختی دستش را بالا میآورد و به مرد شلیک میکند.
باز هم چند ضربه دیگر...
مرد زمین میخورد ،
و مرضیه دستش را به دیوار کنارش میگیرد که نیفتد. دستش خونیست و سرفه میکند. گوشهایم کیپ شده اند.
ارمیا کجاست؟ تمام بدنم میلرزد.
دو مرد دیگر سر میرسند ،
و مرضیه باز هم تلاش میکند خودش را سرپا نگه دارد.
زبانم بند آمده و چیزی نمیتوانم بگویم.
مردها فکر میکنند مرضیه دیگر نمیتواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک میکند.
مرد به خودش میپیچد.
تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد مینشیند و مرد درجا میمیرد.
مرد دیگر که میبیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه میگیرد و بعد صدای تیر...
مرضیه دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین میافتد. حالا بهتر مرد را میبینم که مقابل من ایستاده است.
دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛
اما آنچه از پا درش آورده،
تیریست که در گردنش خزیده است.
تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون میجوشد. چندبار دیگر سرفه میکند و لبهایش تکان میخورند؛
بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را میبندد.
مرد مقابل من میرسد.
وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش میکنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم،
اما ریسک بزرگیست و مطمئن نیستم مرد از من سریعتر نباشد.
نمیدانم مرد چرا برای کشتم تعلل میکند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه میکنم. فعلا نمیتوانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم.
ناگاه فکری به ذهنم میرسد؛
یونس همیشه میگفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو میریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم میگیرم و با تمام قدرت میکشم.
چقدر سنگین است!
همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش میکوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر میشود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد میکند.
چون وزن زیادی دارد،
اگر تعادلش بهم بخورد نمیتواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمیدارم و میروم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد.
صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمیگردد.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_ودو
تا به حال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم!
یاد حرف مرصاد میافتم که میگفت:
-مهم استفاده کردنشه!
تنها چیزی که الان به ذهنم میرسد،
این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش میخورد و مرد فریاد میکشد.
از شدت لگد اسلحه،
تمام دستم تکانی ناگهانی میخورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است!
خوب شد مرضیه از زیگزائور استفاده نمیکرد، چون اصلا در دستهای من جا نمیشد.
تا مرد بلند نشده،
یک تیر دیگر حواله پای دیگرش میکنم. سر اسلحه را به سمت پایین میگیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است.
تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله میکند.
یک تیر دیگر به پایش میزنم و با احتیاط به طرفش میروم تا سلاحش را بردارم.
بعد برای این که بیهوش شود،
با کف کفشم دقیقا به صورتش میکوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش میشود.
پا به اتاق میگذارم ،
و چندبار ارمیا را صدا میزنم، اما چیزی مقابلم میبینم که آرزو میکنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمیشدم.
ستاره میخندد و میگوید:
-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!
مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمیخورد. بوی تلخ خون حالم را بهم میزند.
ناخودآگاه جیغ میکشم:
-ارمیا رو تو کُشتی؟
ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو میآید
و میگوید:
-باید از ارمیا هم رد میشدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!
قدمی به سمتش برمیدارم ،
و میخواهم فریاد بزنم که مچ چپم را میگیرد و میپیچاند، بعد روی زمین پرتم میکند.
درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش میشود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستادهاست. میخواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام میزند.
از درد فریاد میکشم.
میخندد و میگوید:
-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!
سعی میکنم دستم را ستون کنم ،
و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگد ستاره به صورتم میخورد. دهان و بینی ام پر از خون میشود
و ستاره میخندد:
-میدونم، کار خطرناکی کردم... اما نمیتونستم ازش بگذرم. وقتی طیبه داشت توی اون اتوبوس میسوخت توفیق نداشتم زجرکش شدنشو ببینم. اما حالا که فرصت دیدن جون کندن تو رو دارم از دستش نمیدم!
احساس میکنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. یعنی یک عمر با قاتل پدر و مادرم زندگی کرده ام؟
با پشت دست خون دهانم را میگیرم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
ستاره قهقهه میزند و بعد،
جدی میشود و دوباره به پهلویم میکوبد. نفسم میگیرد. میگوید:
-یه عمر توی آستینم مار بزرگ کردم؟ عیبی نداره! الان خودم میکشمت!
یقهام را میگیرد،
بلندم میکند و محکم به دیوارم میکوبد. حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده است.
با خشم میگوید:
-آره، شما غیریهودیها آدم نیستید... هرکاری کنید آدم نمیشید...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وسه
صدای همهمه مردم از بیرون شنیده میشود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است.
ستاره با شنیدن صدا،
میفهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بیخیال من میشود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون میریزد و چشمانم سیاهی میروند.
ستاره به طرف در پشتی میرود.
چشمم به پیکر خونین ارمیا میافتد که چند قدمی من روی زمین است.
دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود.
اگر بخواهد برود،
باید از روی جنازه من هم رد بشود.
تمام کمر و قفسه سینه ام تیر میکشد،
اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم میایستم، درد شدت میگیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام میپیچد، به طرف در پشتی میروم.
ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسریاش را میگیرم و میکشم. با کمر روی زمین میافتد.
قبل از اینکه به طرف در بجهد،
مقابل در میایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند میشود و تفنگش را به سمتم میگیرد:
-گم شو اون ور!
خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف میکنم و نیشخند میزنم.
ستاره بلندتر داد میزند:
میگم گُم شو آشغال!
خودم را به در میچسبانم:
-بیا! میتونی از روی جنازه منم رد بشی!
-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!
و ماشه را میچکاند.
چشمانم را میبندم و میخواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم میگویم:
-همهش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!
به طرفم حملهور میشود.
مچ دست چپم بدجور درد میکند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد میگیرم و به تلافی دست خودم میپیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد.
دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت میکند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب میبرم و با زانویم به شکمش میکوبم.
از درد خم میشود.
با یک ضربه به قفسه سینه، هلش میدهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من میدانم که زندهی ستاره برای ایران اهمیت دارد.
فکر کنم یکی از دندههایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است.
فعلا وقت ناله کردن ندارم.
هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد میزنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ میکشد و ناسزا میگوید..
اینطوری نمیشود،
باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر بههوش نیاید.
یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت میکردیم، میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشیگری اند.
میگفت علیرغم ورزشهای رزمی شرقی که اخلاقمداری در آنها حرف اول را میزند، در ورزشهایی مثل بوکس یا کشتیکج،
معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است.
میگفت بازیشان یک قاعده بیشتر ندارد:
انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وچهار
حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود...
در دلم از ارمیا معذرتخواهی میکنم و با نوک کفش به گیجگاهش میزنم. نامتعادل میشود و هرچه میخواهد از جایش بلند شود نمیتواند.
اسلحه ستاره را برمیدارم آن را روی سرش میگذارم:
-بشین سرجات!
صدای فریاد مردم بیشتر شده ،
و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه میشوم چندنفر وارد خانه شده اند.
بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند.
ناگاه دست ستاره را میبینم که به طرف دهانش میرود.
حتما میخواهد خودکشی کند. محال است بگذارم!
همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش میزنم که نتواند قرص را بخورد.
قرص از دستش میافتد و همزمان،
چند مرد از اتاق وارد راهرو میشوند. رو به مردها میکنم و فریاد میزنم:
-جلو نیاین!
اسلحه را اما از سر ستاره برنمیدارم.
اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمیتوانند به من آسیب بزنند.
یکی از مردها همانجا میایستد.
بعید میدانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است.
آرام میگوید:
-حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...)
دقیقا نمیفهمم چه گفت،
فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم.
به فارسی میگویم:
-از کجا مطمئن باشم؟
یکی دیگر از مردها جلو میآید. آ
شناست، همان راننده ایست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. میگوید:
-انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو میشناسی؟)
انقدر شمرده گفته است که بفهمم.
مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف میزند و بعد موبایلش را به من میدهد:
-تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.)
با تردید گوشی را میگیرم.
صدای مرصاد را میشنوم که نفسنفس میزند.
فقط یک جمله میگوید:
-خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید.
موبایل را به مرد پس میدهم و با پا لگد دیگری به ستاره میزنم:
-این تحویل شما.
مردها نفس راحتی میکشند.
زنی با روی پوشیده میآید و به ستاره دستبند میزند و او را بلند میکند.
ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است.
خودم هم خیلی خوب نیستم.
از درد به خودم میپیچم اما ناله ام را میخورم. زنی که میخواهد ستاره را ببرد، به من نگاه میکند و میگوید:
-انتی زین؟ (تو خوبی؟)
منظورش را نمیفهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره میپرسد:
-خوب؟
از درد صدایم درنمیآید،
اما سرم را تکان میدهم. مردها با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده میشود که احتمالا مردم را متفرق میکند.
خودم را به طرف پیکر بیجان مرضیه میکشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمیکردم. حالا میفهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف میزد. چه لبخند شیرینی روی لبهایش نشسته است!
بوسهای روی پیشانی اش میکارم و بعد، خودم را به سختی بلند میکنم تا به اتاق برسم.
پیکر ارمیا هنوز روی زمین است.
رمق از زانوهایم میرود و روی زمین میافتم. حالا نمیدانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وپنج
یکی از مردها با بیسیم صحبت میکند:
-سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ هنا الان. لکن شخصین استشهدوا. (شاه ماهی توی تور افتاد. اون دختر هم الان اینجاست. اما دونفر شهید شدند.)
دست و پا شکسته حرفهایش را میفهمم. خودم را کشانکشان به ارمیا میرسانم و با بهت نگاهش میکنم. ا
رمیا همین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شهر اریحا حرف میزد...
شهر خرماها...
به ساعت مچیام نگاه میکنم.
از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته است.
تمام آن درگیریها و شهادت دو نفر از کسانی که دوستشان داشتم،
در کمتر از یک ربع ساعت...
چندبار تکانش میدهم.
مثل شازده کوچولویی که مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است. همیشه موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریه ام میگرفت
و ارمیا میگفت:
-گریه نداره که! شازده کوچولو رفت پیش گُلش. تازه، نمرده بود. چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید.
وقتی ارمیا این را میگفت، من با گریه میگفتم:
-پس چرا خودش میگفت بدنش زیادی برای رفتن به سیارهش سنگینه؟ لابد خودش نمیتونسته اونو ببره!
ارمیا هم اشکهایم را پاک میکرد و میگفت:
-خب حتما پرندههای کوهی اونو بردن.
ارمیا اشتباه میکرد که به من میگفت شازده کوچولو.
او خودش قسمت آخر بازیمان را کامل کرد،
در نقش شازده کوچولو که انصافا بیشتر به ارمیا میآمد. من هیچوقت دوست نداشتم قسمت آخر رمان را بازی کنیم.
اما حالا، به اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفته ام.
باید بنشینم و افسوس بخورم
و به ستارهها نگاه کنم. بعد با تصور این که شازده کوچولویی در یکی از این ستارهها میخندد، در تصورم همه ستارهها مانند زنگوله تکان بخورند و من بخندم...
من پانصد میلیون زنگوله دارم که بلدند بخندند؛ مثل مرد خلبان.
دستهای ارمیا را آرام و با احتیاط کنار بدنش میگذارم و موهای خرمایی رنگش را مرتب میکنم. انگار میان دشت شقایقهای وحشی خوابیده است و بدنش پر از گلهای تازه شکفته زخم است.
چشمانش نیمهباز اند و به طرف راهروی منتهی به در پشتی نگاه میکند؛ انگار تا لحظه آخر نگران بوده که ما نجات پیدا کرده ایم یا نه.
همین چند ساعت پیش میتوانست بلند بخندد، چشمک بزند، صحبت کند...
اما الان آرام و بیصدا خوابیده است.
مثل مردی تنها که سالها میان مردمی نادان مشغول انذار و نصیحت بوده و افتراها و ستمهای بنیاسرائیلیشان را تحمل کرده و جز خدا پناه دیگری نداشته؛
و حالا خدا به او اجازه داده استراحت کند.
فرقی نمیکند ارمیا شهید شده باشد یا مانند خضر، عمر جاودان داشته باشد. این دو هیچ فرقی با هم ندارند؛
و چه بسا شهادت بهتر هم باشد.
ارمیای من شهید شده و به عمر جاودان رسیده است...
حالا اویس که سالها در غربت بوده، بالاخره به یارش رسیده است.
راستی ارمیا در غربت شهید نشد.
وطن ارمیا همین جا بود: کربلا؛ جایی که یارش هست.
دو نفر از مردها یک برانکارد کنار بدن ارمیا میگذارند و به من که دارم صورتش را نوازش میکنم میگویند:
-عفواً اختی. علینا ان ناخذ الشهید. (ببخشید خواهرم. باید شهید رو ببریم.)
به دور و برم نگاه میکنم و مرصاد را میبینم که در آستانه در ایستاده و خیره است به پیکر ارمیا و لبش را میگزد.
دوست دارم بدانم تا الان کجا بود که این اتفاقها افتاد؟
ارمیا را روی برانکارد میگذارند و روی بدنش پارچهای سپید میکشند.
یاد مرضیه میافتم که حتما میخواهند او را هم ببرند. با تکیه به دیوار، خودم را به محل شهادتش میرسانم.
یک مرد و یک زن بالای پیکرش آماده اند تا بلندش کنند. با وجود دردی که میدانم بخاطر شکستگی یا حداقل ترک دنده است، جلو میروم و به مرد میفهمانم که خودم کمک میکنم بلندش کنند.
دوست ندارم دست نامحرم به مرضیه بخورد؛ همان طور که خودش هم دوست ندارد.
مرضیه چندان سنگین نیست ،
اما سنگینی داغ شهادتش در سینهام میپیچد و نفسم میگیرد. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکارد میخوابانم.
باورم نمیشود مرضیه ای که یک ربع قبل با هم نماز صبح خواندیم،
الان فرسنگها با من فاصله دارد.
او ساکن افلاک شده و من پا بسته خاکم. یاد زهره بنیانیان میافتم که در یک عملیات شهید شد.
الان مرضیه هم همنشین زهره است.
مرضیه هم با پارچه سپید راهی آمبولانس میشود. پشت سر زن و مردی که برانکارد مرضیه را میبرند راه میافتم به سمت در. به سختی خودم را سر پا نگه داشته ام و از دهانم هنوز خون میآید.
خودم را به کوچه میرسانم و سوار آمبولانسی میشوم که پیکر ارمیا را داخل آن گذاشته اند.
کسی مانعم نمیشود.
سرم را لبه برانکاردش میگذارم و چشمهایم را از درد به هم فشار میدهم...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وشش
***
دوم شخص مفرد
از وقتی که اویس رو دید و دوید طرفش،
تا تمام مدتی که کنارش نشسته بود و با شوق و ذوق به حرفاش گوش میداد، زیر چشمی نگاهشون میکردم.
چقدر دلم برای تو تنگ شده بود...
مثل بچه ای که تنها باشه و بچههای دیگه رو ببینه که پیش مامانهاشون هستن و حسرت بخوره،
منم حسرت اویس رو میخوردم که خواهرش کنارشه.
دلم میخواست تو بودی ،
و کنارم مینشستی و من برات حرف میزدم. ما خیلی کم با هم حرف زدیم... نه؟
کاش بیشتر با هم حرف میزدیم. کاش بیشتر کنارت بودم...
وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم که داره میگه مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بهم ریختم و فهمیدم موضوع حفره امنیتی جدیه.
تکتک بچههای عراقیای که تا الان باهامون همکاری کرده بودن رو از ذهنم گذروندم.
حیدر و جابر که فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیه ماجرا خبر نداشتن.
پس لو دادن خونه امن کار اونها نمیتونه باشه.
غیر از اونها، فقط عماد بود ،
که نقشهم برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیه اطلاعاتی مامورهای ستاره رو میدونست.
اگه عماد نفوذی بود،
قطعا به ستاره خبر میداد الیاس و رفیق داعشیش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنه.
پس عماد هم نمیتونه نفوذی باشه؛
میمونه فؤاد؛
کسی که هم آدرس خونه امن رو بلد بود، هم از ماجرایی که توی هتل داشتیم بیخبر بود. و درضمن میدونست کیا داخل خونه هستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونه رو ترک کنن.
وقتی داشتم این فکرها رو میکردم،
دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشسته بودم. بجز فؤاد گزینه دیگه ای توی ذهنم نبود.
به حیدر و جابر و عماد بیسیم زدم که سریع برن خونه امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد هم خواستم بزنه کنار و پیاده بشه.
بعد بهش گفتم بره داخل یه کوچه که خلوت و نسبتا تاریک بود.
درسته که ممکن بود قضاوتم اشتباه باشه، اما اگه یه درصد هم حدسم درست بود واویلا میشد.
به زور روی پای آسیبدیدهم راه میرفتم. صداخفهکن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچه شد،
اسلحه رو گذاشتم روی کمرش.
عرق کرده بود و بدجور شوکه شده بود.
گفتم:
کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ (آدرس خونه امن رو از کجا پیدا کردن؟)
-لا اعرف! (نمیدونم.)
-لا تكذب. لم يعرف أحد غيرك أنت و عماد ما الذي سيحدث هناك. (دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چه خبر بشه.)
-رب يكون خطأ عماد. (شاید تقصیر عماد باشه.)
-أعلم أنها ليست غلطته. أنا متأكد. (میدونم تقصیر اون نیست. مطمئنم.)
به وضوح عرق کرده بود و نفسنفس میزد. یک آن خواست دستشو بزنه زیر تفنگم و در بره که دستش رو گرفتم و یه مشت زدم به صورتش.
نزدیک بود تعادلم بهم بخوره،
چون ایستادن روی پایی که مچش در رفته بوده کار ساده ای نبود.
فؤاد هنوز از ضربه ای که خورد گیج بود،
از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یه مشت هم زدم به سینهش و کوبیده شد به دیوار.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا