eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
153 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم می‌پرسد: -عمه ستاره کجا رفتن؟ -رفتن خونه، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا که می‌خواین برین. -پس منم می‌رم خونه، خیلی خسته‌م. یکم استراحت کنم. مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینه می‌دهد: -بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم. عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمه مقابلم می‌گذارد؛ از همان قیمه‌های خاص ظهر عاشورا. برعکس همیشه، میلی به غذا ندارم. فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز می‌کنم، همه این‌ها تمام شده باشد. عزیز که می‌بیند غذا نمی‌خورم، می‎گوید: -چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟ از یادآوری تهدیدهای آریل و آنچه تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چهره ام می‌غلتد و عزیز را نگران‌تر می‌کند. -قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟ مریم خانم که کنار در سالن ایستاده است می‌رود که برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست می‌گذارد و بعد از چند لحظه می‌گوید: -چقدر داغی مادر! مریم خانم آب را می‌آورد ، اما ناگاه همان خانمی که تا الان روبه رویم نشسته بود، بلند می‌شود و لیوان را از دست مریم خانم می‌گیرد. مریم خانم خجالت زده می‎گوید: -شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم می‌دم بهش! متاسفانه تعارف مریم خانم کارگر نمی‌افتد و «حاج خانم» کنارم می‌نشیند. لیوان آب را دستم می‌دهد و می‌گوید: -یه نوه دارم عین توئه. فکر کنم همسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش می‌پره، مریض می‌شه انگار. فقط نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -لبات خشکه دخترم. یکم بخور! نمی‌توانم تعارفش را رد کنم ، و چند جرعه می‌نوشم. کامم تلخ است و آب هم تلخ می‌شود. با حالت خاصی نگاهم می‌کند که معنایش را نمی‎فهمم: -نوه‌م خیلی شبیه توئه! کاش می‎اومد همدیگه رو می‌دیدین. حتما باهم دوست می‌شدین. عزیز با خنده می‌گوید: -ان‌شالله دفعه بعد که تشریف می‌آرین با هم بیاین که اریحاجونم ببیندش. زن لبخند کمرنگی می‌زند و پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مواظب خودت باش دخترم. و می‌رود. عزیز دستپاچه بلند می‌شود که بدرقه اش کند و من می‌مانم و افکار پریشانم. باید با لیلا حرف بزنم... همه چیز را باید برایش بگویم... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت مثل همیشه به یکی از ستون‌های حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام غریبان را تماشا می‌کنم. بجز صدای تعزیه‌خوانان و هق‌هق گریه و فریادهای گاه و بی‌گاه بچه‌ها، صدای دیگری نیست. حسینیه تاریک است ، و نور سبزی که از محل اجرای تعزیه می‌تابد، کمی دور و اطراف را روشن می‌کند. غصه دختر کوچک، انقدر برایم بزرگ است که فکر ارمیا را از ذهنم بیرون بیندازد. خاصیت روضه همین است. غم‌هایت را کوچک می‌کند تا راحت‌تر با آن‌ها کنار بیایی؛ بتوانی از بالا نگاهشان کنی و اجازه ندهی غم‌های کوچک وقتت را بگیرند. هر مشکلی، هرچقدر هم بزرگ باشد ، وقتی کنار مصیبت حسین علیه السلام قرار بگیرد کوچک می‌شود و غم‌های کوچک را راحت می‌شود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سه ساله انقدر کوچک شده است که یادم برود خودم هم بابا ندارم. -یتیمی، درد بی‌درمان یتیمی... این مصراع را تا وقتی یادم است ، رقیه‌ی تعزیه شام غریبان می‌خواند و مردم با آن می‌مُردند. مثل خیلی از روضه‌های دیگر است که کهنه نمی‌شود. هزاربار هم که بگویی ، «میر و علمدار نیامد»، یا بگویی«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...»، بازهم می‌توانی گریه کنی و زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیده‌ای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب هم این بیت تعزیه شام غریبان بدجور درهم می‌شکندم. نه برای خودم، برای رقیه کوچک. تعزیه رسیده به آنجا که رقیه کوچولو دارد از عمه اش زینب درباره پدر می‌پرسد. ناگاه زینب خودش را به من می‌رساند و در گوشم می‌گوید: -یه خانمی اومده در پشتی حسینیه، با تو کار داره! اشک چشمانم را می‎گیرم و متعجب می‌پرسم: -کیه که با من کار داره؟ -نمی‌دونم. نمی‌شناختمش؛ اما اون فکر کنم منو می‌شناخت که سراغت رو از من گرفت. حدس می‌زنم لیلا باشد. آرسینه همراهمان نیامده ، اما نگرانم که تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا لو برود. زینب گفت: -خانمه عجله داشت. معطلش نکن! روسری و چادرم را جلوتر می‌کشم ، تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچه در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست. در پشتی حسینیه که به کوچه تاریک و خلوتی باز می‌شود، به ندرت باز است و مورد استفاده قرار می‌گیرد. برای همین بعید است تحت نظر باشد. از در حسینیه که بیرون می‌روم، لیلا را می‌بینم که آهسته سلام می‌کند و می‌گوید: -زود دنبالم بیا. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت انقدر تنگ رو گرفته ام ، که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم از سر احتیاط، نگاهی به کوچه می‌اندازم که کسی در آن نیست. لیلا دستم را می‌گیرد ، و می‌برد به کوچه روبرویی که تاریک‌تر است. یک ون سبزرنگ با شیشه‌های دودی در آن پارک شده. نفسم می‌گیرد ، وقتی لیلا چند ضربه آرام به در ون می‌زند و در باز می‌شود. می‌خواهد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام می‌گوید: -زود سوار شو! با تردید سوار می‌شوم ، و نور چراغ داخل ون چشمم را می‌زند. لیلا می‌نشیند و من هم کنارش. تازه آنجا متوجه یک مرد جوان و یک خانم تقریبا همسن لیلا می‌شوم که داخل ون نشسته اند. مرد موبایلش را به لیلا می‌دهد و لیلا موبایل را به سمت من می‌گیرد: -یه نفر پشت خط باهات کار داره! موبایل را با تردید روی گوشم می‌گذارم و صدای آشنایی می‌شنوم: -سلام شازده کوچولو! نفسم بند می‌آید و با شوق می‌گویم: -ارمیا! -جانم؟ با یادآوری آنچه ظهر دیدم، اشک در چشمانم جمع می‌شود اما سریع پاکش می‌کنم. ارمیا حتما فهمیده به چه فکر می‌کنم که می‌گوید: -آریل بهت دروغ گفت که بترسی! -حالت خوبه ارمیا؟ -خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با هیچ کس. باشه؟ -باشه... ولی اون عکسی که آریل فرستاد... اون کی بود؟ بغض صدایش را خش زده است: -همه رو بعدا برات تعریف می‎کنم. الان دیگه باید برم. مواظب خودت باش! -تو هم همینطور. -فعلا... موبایل را به لیلا می‌دهم ، و تماس قطع می‌شود. مردی که تا الان حواسم به او نبود با حالتی عتاب‌آمیز می‌گوید: -خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری! اگه کوچکترین اتفاقی براتون می‌افتاد چی؟ اگه اون مرد مسلح بود چکار می‌کردید؟ متوجه بودید خودتونو تو چه موقعیت خطرناکی انداختید؟ به ذهنم فشار می‎آورم ، تا یادم بیاید مردی که روبه‌رویم نشسته همان مردی‌ست که آن شب با دونفر از همکارانش آمدند موسسه درخت زندگی و شنود کار گذاشتند. مرد همان سرتیم است ، و حالا چهره جدی‌اش را بهتر می‌بینم؛ چهره ای سبزه و شاید آفتاب سوخته و ریش پرپشت، موهای موج‎دار و درهم، و نگاهی که بیشتر زمین و هوا را می‌کاود و دور و بر من نمی‌چرخد. از لحنش خوشم نیامده و برای همین حالت تهاجمی می‎گیرم: -داشت تعقیبم می‌کرد! باید خودم از خودم دفاع می‌کردم. بعدم، کاری که من کردم لطمه‌ای به پرونده شما نزد، زد؟ لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و زمزمه می‌کند: -آروم! 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی می‌گیرد: -درسته که کار شما مشکلی برای ما درست نکرد، اما خودتون چی؟ -من بلدم از خودم دفاع کنم. مرد که از بحث با من ناامید شده، نفس عمیقی می‌کشد: -دیگه از این به بعد هیچ کاری بدون هماهنگی ما انجام ندید. -باشه! مرد انگار تازه رفته سر موضوع اصلی اش: -شما قراره مشرف بشید عتبات، درسته؟ -بله. کمی سرجایش جابجا می‎شود و با حالت جدی‌تری می‌گوید: -خوب دقت کنید خانم منتظری! رفتن با آدم‌هایی مثل ستاره و آرسینه می‌تونه خیلی خطرناک باشه برای شما. ما هنوز دقیقا نمی‌دونیم چه برنامه ای دارن ولی ممکنه هر اتفاقی بیفته. خوشبختانه هنوز نفهمیدن شما با ما همکاری می‎کنید اما این احتمال هم هست که جون شما تهدید بشه. برای ما، تامین امنیت مردم از جمله شما مهم‌ترین اولویته. برای همین خوب فکر کنید؛ مطمئنید می‌خواید باهاشون برید؟ حالا که نگرانی برای ارمیا تمام شده، نگرانی جدیدی جای آن را گرفته است. این رفتن شاید مساوی با رفتن در دهان شیر باشد. آهسته می‎پرسم: -اگه نَرَم چی می‌شه؟ -نمی‎دونم. شاید بفهمن بهشون شک کردید. اینطوری هم ممکنه در معرض تهدید قراربگیرید اما اگه ایران باشید راحت‌تر می‌تونیم ازتون محافظت کنیم. ضمن این‌که اگه بفهمن زیر چتر اطلاعاتی هستن، سریع میرن توی سایه و فرصت دستگیری‌شون رو از دست می‌دیم و باید سریع عمل کنیم. اما درهرحال، انتخاب با خودتونه. بهتون حق می‌دیم قبول نکنید برید. این سفر هرخطری داشته باشد ، به دیدن کربلا می‌ارزد. از آن گذشته، این حرف‌های مرد به این معناست که رفتنم با وجود ریسک بزرگش، می‌تواند به آن‌ها کمک کند. یک لحظه به خودم نهیب می‌زنم که اصلا برای چه زندگی می‌کنم؟ اگر بودنم به درد کسی نخورد، با نبودن فرقی ندارد. حالا که می‌توانم کمک‌شان کنم نباید عقب بکشم. حتی اگر کشته شوم هم می‌شود شهادت؛ چیزی که هر آدم عاقلی با یک حساب دودوتا چهارتا می‌فهمد از مُردن و تلف شدن به صرفه‌تر است. می‌پرسم: -اگه برم کمکی از دستم برمی‌آد؟ -هنوز دقیقا نمی‌دونیم. اما بیشترین کمک اینه که ما بتونیم این شبکه رو کامل شناسایی کنیم. درضمن، اگه تشریف ببرید، بچه‌های ما دورادور هستن و حواسشون هست خطری پیش نیاد یا اگرم اومد وارد عمل بشن. چند لحظه فکر می‌کنم و مصمم می‌گویم: -ان‌شالله می‌رم. مرد جامی‌خورد و با تعجب می‌گوید: -نمی‌ترسین؟ -نه! من تا اینجا اومدم. بقیه‌ش رو هم می‌رم. -شاید بقیه‌ش مثل قبلی ها نباشه. -اشکال نداره. من می‌تونم از خودم دفاع کنم. مرد لبخند کمرنگی می‌زند و می‌پرسد: -کار با سلاح بلدید؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رسیدیم به پارت ۱۰۰😊 تا اینجای رمان و خوندین ؟ نظرتون و بگید راجبش https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
اعضای جدید خوش امدید💐 پیام سنجاق شده مطالعه بشه لطفاً 💝
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت حس می‌کنم با این سوالش می‎خواهد مسخره‌ام کند. خودم را نمی‌بازم و می‌گویم: -با سلاح سرد بلدم. سلاح گرم رو هم تقریبا... عموم یکم یادم دادن. اما تا حالا تیراندازی نکردم. از پشت کمربندش یک سلاح کمری درمی‌آورد و نشانم می‌دهد: -این سلاح رو می‌دونید چیه؟ چیزی ازش می‌دونید؟ کمی به سلاح دقت می‎کنم. -کلاگ است؛ یک اسلحه اتریشی. کمی به ذهنم فشار می‌آورم و با اعتماد به نفس می‎گویم: -این باید کلاگ هفده باشه. ساخت اتریشه. خشابش هفده‌تایی هست و کالیبرش نُه میلی‌متری. بُردش پنجاه متره و نواخت تیرش چهل‌تا در دقیقه. لیلا لبخند می‎زند؛ انگار این موضوع خیلی برایش جدید نبوده. مرد هم که سعی دارد تعجبش را پنهان کند، ابرو بالا می‌دهد و می‌گوید: -خوبه. ولی مهم کار کردن باهاشه. بلدید خشابش رو جدا کنید و جا بزنید؟ -یه بار عموم یادم دادن. ولی مطمئن نیستم. اسلحه اش را سرجایش می‌گذارد و سر تکان می‌دهد: -پس مطمئنید که تشریف می‌برید؟ -بله. -بسیار خب. بقیه مسائلی که باید بدونید رو خواهرا بهتون توضیح می‌دن. و رو به لیلا ادامه می‌دهد: -فقط یکم سریع‌تر که تا روضه تموم نشده و چراغا رو روشن نکردن برگردن داخل. -چشم. مرد پیاده می‌شود و لیلا می‌گوید: -اول از همه، ازت خواهش می‌کنم همونطور که تا الان عادی بودی، بازم عادی باشی و چیزی به روی خودت نیاری. بعدم این که، لازمه این کوچولو رو توی گوشت کار بذاریم تا هم راحت‌تر ردیابی‌ت کنیم، هم صدای ستاره و آرسینه رو بشنویم. مشکلی نداری؟ به کف دستش نگاه می‌کنم تا ببینم منظورش از «این کوچولو» چیست. یک شیء سیاه و کوچک‌تر از یک دانه عدس! با تردید می‌گویم: -متوجهش نمی‌شن؟ -نه. پیدا نیست. -باشه... -روسری‌ت رو دربیار تا همکارم کارش رو بکنه. چادر و روسری را برمی‌دارم. لیلا با دیدن موهای نه چندان بلندم که بافته شده اند می‎گوید: -چه موهای قشنگی! فکر می‌کردم بلندتر باشه! انقدر اضطراب دارم که فقط لبخند می‌زنم. لیلا می‎گوید: -با این میکروفون، ما صداتون رو می‌شنویم، تو هم صدای ما رو می‌شنوی. اما دقت کن، هر چیزی ما گفتیم به هیچ وجه جوابمونو نده، مگه وقتی که خودمون بگیم. اصلا نباید با این باهامون صحبت کنی. درضمن، سعی نکن با سوال و جواب کردن از ستاره و آرسینه از زیر زبونشون حرفی بکشی که ما بشنویم؛ چون بهت شک می‌کنن و همه چیز خراب می‌شه. تو فقط آروم باش و به زیارتت برس. سرم را تکان می‌دهم. خانمی که تا الان داشت میکروفون را در گوشم می‌گذاشت، کارش تمام شده و می‌پرسد: -گوشِت رو اذیت نمی‌کنه؟ راحتی؟ -بله. خوبه. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت روسری ام را دوباره سرم می‌کنم و لیلا به توصیه‌هایش ادامه می‌دهد: -اون گوشی‌ای که بهت دادم همراهت باشه و یه جای مطمئن قایمش کن. یک سیمکارت عراقی می‌گذارد کف دستم: -اگه چیزی به نظرت اومد که لازم باشه بهمون بگی از طریق همون باهامون در ارتباط باش. از ماشین پیاده می‌شوم. حالا بار یک وظیفه سنگین را روی دوشم احساس می‌کنم و این احساس بدی نیست. آدم‌ها خلق شده اند برای به دوش کشیدن بارهای سنگین؛ بارهایی که بقیه مخلوقات در حمل آن‌ها ناتوانند. اصلا آدم برای همین اشرف مخلوقات شده؛ چون می‌تواند باری را به دوش بکشد که کوه توانایی تحمل آن را ندارد. به موقع به روضه برگشته ام؛ هنوز چراغ‌ها خاموش است و بی سر و صدا سرجایم می‌نشینم. حالا تعزیه به پایان رسیده و دسته عزاداری وارد قسمت مردانه شده و سینه می‌زنند. عاشق این قسمتم. آخر روضه، آن هم آخرین شب دهه اول، شبی‌ست که همه منتظرند صاحب روضه اجرشان را بدهد و بروند یک سال با لذت و شیرینی این چند شب روضه و پاداش آخرش، سالشان را شیرین کنند. البته محرم برای کسانی که روضه‌ای‌تر هستند در دهه اول تمام نمی‎شود. برای بعضی‌ها تا دهه دوم، سوم یا اربعین هم ادامه دارد و هرچه کسی مقرب‌تر باشد، محرم بیشتر برایش ادامه پیدا می‎کند. انقدر که تمام سالش بشود یاد حسین علیه السلام و روضه و محبت او. و تازه اینجاست که می‌شود معنای زندگی را فهمید. زندگی زیر سایه حسین علیه السلام معنا پیدا می‌کند و شیرین می‌شود. کسی که نداند فکر می‌کند روضه افسردگی می‌آورد اما باید یکبار طعم چای روضه و لذت سینه‌زنی را چشید تا بفهمد عشق و حال واقعی کجاست. نمی‎شود توصیفش کرد؛ بچه هیئتی‌ها می‌فهمند. -ای عزیز فاطمه بیدار شو بیدار شو/ خوابیدی تو علقمه بیدار شو بیدار شو/ من دارم می‌رم سفر، بیدار شو بیدار شو/ همسفر نامحرمه بیدار شو بیدار شو... مداح زبان حال حضرت زینب علیها السلام را می‌خواند و من وقتی به خودم می‎آیم، صورتم خیس شده و دارم همراهش زمزمه می‎کنم. چقدر دلم می‌خواهد مثل زینب بلند گریه کنم. بقیه مداحی را نمی‌شنوم. با همان دو بیت می‌شود یک ساعت اشک ریخت. آدم نباید معطل بشود که مداح چه می‌خواند، باید خودش بجوشد و بخواند. -بر مشامم می‌رسد هرلحظه بوی کربلا... جمعیت با هم فریاد می‌زنند: -حسین! چقدر این دو بیت را دوست دارم. مخصوصا فریاد «حسین» که از جمعیت برمی‌خیزد را. انگار همه می‎خواهند مزدشان را اینجا بگیرند. -بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا... -حسین! انگار همه دارند می‌گویند کربلای ما فراموش نشود آقاجان! نرویم می‌میریم. حتی من که فردا عازمم هم می‌ترسم. کربلا رفتن یک فرآیند خاص است. تمام دنیا که نخواهد، کافیست حسین بخواهد تا بشود. و اگر حسین نطلبد، همه دنیا هم بسیج شوند نمی‌توانند کاری کنند. برای همین است که تا زمانی که پایت به کربلا نرسد و چشمت به گنبد روشن نشود، دلت آرام نمی‌گیرد و دائم در هراسی که نکند ارباب نطلبد و نشود و آرزوی کربلا بر دلم بماند؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت - تشنه‌ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... - حسین. - تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا. سینه‌زن‌ها "حسین" آخر را کشدارتر و بلندتر می‌گویند و صلوات می‎فرستند. انگار همه مثل من، نمی‎دانند تا محرم بعدی زنده‌اند یا نه و می‎ترسند این محرم آخرشان باشد و کم بگذارند. در حسینیه با زینب و مریم خانم که چند روز دیگر عازم کربلا هستند خداحافظی می‌کنم. زینب هم مثل من در خوف و رجاست ، که نکند پایش به کربلا نرسد، برای همین تندتند التماس دعا می‌گوید. عزیز و آقاجون مرا تا خانه می‌رسانند ، و همان‌جا خداحافظی می‌کنیم. در دل آرزو می‎کنم کاش سال دیگر با آن‌ها بروم کربلا. زیارت با عزیز و آقاجون بیشتر می‌چسبد و عادت دارم با آن‌ها مشهد بروم. به خانه که می‌رسم، ستاره و آرسینه وسط سالن نشسته‌اند و چمدان‌هایشان مقابلشان باز است. ستاره چشمش به من که می‌افتد می‌گوید: - چمدونت رو بستی؟ صبح زود باید راه بی‌افتیم‌ ها! درحالی‌که چادرم را درمی‎آورم می‌گویم: - آره. همه‌چیزم آماده‌ست خیالتون راحت. عمو از اتاقش بیرون می‌آید و ساک کوچکی را کنار در می‌گذارد. - این هم ساک من. ستاره با تعجب به ساک نگاه می‌کند. - همه وسایلت توی این جا شد؟ عمو شانه بالا می‌اندازد: - آره! با تعجب می‌گویم: - شمام می‌آین بابا؟ - آره مگه نمی‌دونستی؟ خوب نیست شما سه تا خانم تنهایی برید. آرام می‌گویم: - چقدر خوب! عمو به طرف اتاقش می‌رود: - من برم بخوابم. شمام بخوابید؛ قبل نماز صبح باید بریم. نمازمون رو توی فرودگاه می‌خونیم. نکند برای عمو خطری پیش بیاید ، یا ستاره برای او هم نقشه‌ای داشته باشد؟ نگرانش هستم. باید به لیلا بگویم. ستاره صدایم می‌زند: - برو چمدونت رو بیار ببینم چی برداشتی؟ عادتش است قبل از مسافرت یک‌بار وسایلم را چک کند تا مطمئن شود همه‌ی آن‌چه لازم دارم را آورده‌ام و بار اضافه برنداشته‌ام؛ از بچگی تا همین الان که بزرگ شده‌ام. تمام وقتی که ستاره چمدان کوچکم را بازرسی می‌کند با دقت به دستانش نگاه می‌کنم تا چیزی به چمدانم اضافه نکند؛ اما همه‌چیز عادی‌ست. ستاره از روی مبل کیسه‌ای را برمی‌دارد و یک چادر عبای مشکی از آن در می‌آورد: - ببین! این رو خریدم اون‌جا بپوشم! واقعا ذوق می‌کنم ، از این‌که مادر قرار است بعد مدت‌ها چادر بپوشد. وقتی بچه بودم چادری بود اما کم‌کم چادرش را برداشت. می‌گفت حجاب را می‌شود جور دیگر هم رعایت کرد و با چادر راحت نیست. واقعا هم هیچ‌وقت ندیدم ، مانتوهای جلف و تنگ بپوشد، یا موهایش پیدا باشد. گاهی یک ته آرایش ملیح می‌کند و نه بیشتر. مثل آرسینه و راشل. با ذوق می‌گویم: - سرتون کنین ببینم چه شکلی می‌شین؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت مادر چادر را می‌پوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم یکی مثل آن دارم. می‌گوید: - تو هم چادرت که این مدلیه رو بپوش که مثل هم باشیم! - راستش خیلی این مدل رو دوست ندارم. با چادر حسنا راحت‌ترم. ولی اگه بخواین میارمش که یکی دوبار بپوشم. - باشه. هرجور راحتی. به آرسینه نگاه می‌کنم و می‌گویم: - تو نمی‌خوای چادر عربیم رو بدم بهت؟ -نه من با مانتو راحت‌ترم. قرار شده است یکی از مانتو عربی‌های من را بپوشد؛ نمی‎دانم چرا. از این مدل پوشش خوشش نمی‎آمد. ستاره انگار چیزی یادش آمده باشد، از داخل همان کیسه چند پارچه سیاه درمی‌آورد و یکی را روی صورتش می‎گذارد. یک روبنده است! واقعا دارم به چشم‌هایم شک می‎کنم! ستاره می‌خواهد روبنده بزند؟! - سه تا از این‌ها خریدم براتون که بزنیم و مثل هم بشیم! ذوق بچگانه ستاره هم برایم جدید است. این مدل اخلاقش معمولا برای موسسه بود نه داخل خانه. من که از پیشنهادش بدم نیامده، یکی از روبنده‌ها را می‎گیرم و امتحان می‌کنم. باید جالب باشد! اما برایم سوال شده که چطور ستاره چنین تصمیمی گرفته؟ شاید می‎خواهد راحت شناخته نشود... نمی‌داند همکاران لیلا همه‌ چیز را می‌شنوند و فهمیده‌اند قرار است دنبال یک خانم با چادر عربی و روبنده مواجه شوند. یکی از روبنده‌ها را به سمت آرسینه می‌اندازم: - تو هم بزن ببین چه شکلی می‌شی آرسین! آرسینه خنده‌اش می‌گیرد: - آخه مگه چیزی پیداست که می‌خوای ببینی چه شکلی می‌شم؟ ستاره همه‌چیز را جمع می‌کند و دوباره جدی می‌شود: - برین بخوابین دیگه. *** - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ... (به نام خداوند رحمتگر مهربان سوگند به [كوه‌] تين و زيتون، و طور سينا، و اين شهر امن... ) نمی‌دانم چقدر خوابیده‌ام. چشمانم را با دست می‌مالم و دنبال صاحب صدا می‌گردم. اتاق روشن است اما نوری از پنجره به داخل نمی‌تابد. روشنایی‌اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... زنی را می‌بینم با چادر سفید که پشت به من و وسط اتاق نشسته است و قرآنی در دست دارد. همه‌ی نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی‌بینم. دلم می‌خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده‌ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می‌ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. - لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ. (به‌راستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پست‌ترين [مراتب‌] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند، كه پاداشى بى‌منّت خواهند داشت. پس چه‌چيز، تو را بعد [از اين‌] به تكذيب جزا وامى‌دارد؟ آيا خدا نيكوترين داوران نيست؟) 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت سوره تین را تمام کرده است ، و می‌خواهم بلند شوم و بروم به سمتش، اما خودش برمی‌گردد تا صورتش را ببینم. دختری‌ست همسن خودم که لبخند می‌زند. آن‌قدر زیبا و نورانی‌ست که دوست دارم فقط نگاهش کنم. می‌پرسد: - تو ریحانه‌ای؟ به ذهنم فشار می‌آورم. من که اریحا هستم! دختر چه می‌گوید؟ آرام می‌گویم: - شما منو از کجا می‌شناسین؟ - تو ریحانه‌ای! مادرت دوست داره تو ریحانه باشی! هنوز جوابش را نداده‌ام که از خواب می‌پرم. گیج و گنگ در تخت می‌نشینم. آن‌جایی که دختر نشسته بود، آرسینه دراز کشیده است و خمیازه می‌کشد. پس دختر کجاست؟ چقدر زیبا بود! چقدر دوست داشتنی بود! صدایش هنوز در گوشم هست: - تو ریحانه‌ای! یادم می‌افتد اسمی که پدر و مادر واقعی‌ام برایم انتخاب کرده‌اند ریحانه بوده. چه اسم قشنگی! جایی خواندم کسانی که اهل علوم دقیقه هستند، نامی که مادر بر فرزند نهاده را نام اصلی و آسمانی فرد می‌شناسند و با نام مشهور فرد کاری ندارند. همان‌طور که خدا در احادیث قدسی پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) را با نام «احمد» می‌خواند؛ نامی که مادر حضرت بر ایشان گذاشته بود. نمی‌دانم این مطلب چقدر درست است؛ اما اگر درست باشد، یعنی نام اصلی من که مادرم انتخاب کرده ریحانه است. چه سلیقه‌ی خوبی داشته مادرم! لبه‌ی تخت می‌نشینم. گلویم خشک است. می‌خواهم به سمت در بروم تا آب بخورم، اما صدای نجوایی از اتاق ستاره، در آستانه در نگهم می‌دارد. از دزدکی گوش کردن بدم می‌آید ، اما وقتی اسم خودم را میان حرف‌هایشان می‌شنوم، سرجایم می‌ایستم. عمو منصور: فکر می‌کنی اریحا چیزی فهمیده؟ ستاره: بعید می‌دونم. تمام این مدت حواسمون بهش بوده. اگه چیزی فهمیده بود رفتارش عوض می‌شد. عمو منصور: مگه نمی‌بینی از وقتی برگشته یکم پکره؟ ستاره: اون‌ها بخاطر تهدیدهای آریله. تازه، اگه به من اعتماد نداشت نمی‎گفت کسی تعقیبش کرده. عمو منصور: مطمئنی اریحا با آریل راه می‌یاد؟ اون اصلا مثل ما فکر نمی‌کنه! ستاره: هرجور می‌خواد فکر کنه، با تهدیدی که آریل کرده نمی‌تونه غلط اضافه بکنه. امروز حساب کار دستش اومد. بعدم، من این‌همه وقت بزرگش کردم که بعدا یه جایی به درد بخوره، می‌دونی چقدر می‌تونه کمک کنه؟ من مُهره‌ای مثل اریحا رو از دست نمی‌دم. عمو منصور: داری ریسک می‌کنی! اگه همه‌مونو به دوست و رفیق‌های بسیجی و سپاهیش لو داد چی؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت ستاره: نگران نباش. جون عزیز و آقاجونش این‌قدر براش مهمه که خریت نکنه... اما بازم خیالم راحت نیست منصور! عمو منصور: چرا؟ ستاره: حس می‌کنم تحت نظریم و نمی‌دونیم. همه‌ش می‌ترسم یه چیزی خراب شه. عمو منصور: این فکرهای منفی رو از سرت بنداز بیرون. ما تمیز کار کردیم. ردی نذاشتیم. ستاره: هیچ‌وقت نباید به حس ششمت شک کنی. خودم هم می‌دونم همه‌ی کارامون روی حساب بوده ولی باز هم حس می‌کنم حفره هست این وسط. عمو منصور: نگران نباش. به این فکر کن که خیلی با هدفی که داشتیم فاصله نداریم! کامم از تصور این‌که دست عمو منصور و ستاره و آریل در یک کاسه است تلخ می‌شود. تمام دور و بری‌هایم به من خیانت کرده‌اند! کسانی که با نام پدر و مادر صدایشان می‌زدم، می‌خواهند من را آلت دست خودشان کنند برای هدفی که هنوز دقیقا نمی‌دانم چیست. روی تخت دراز می‌کشم ، و دستم را روی صورتم فشار می‎دهم تا گریه‌ام بی‌صدا باشد. حالا من تنهای تنها هستم، میان نزدیکانی که فرسنگ‌ها از من فاصله دارند. من را بگو که نگران عمو بودم ، و این‌که نکند بخواهند در عراق بلایی سرش بیاورند. فکر می‎کردم عمو هم از کار ستاره بی‌خبر است. اما تمام این مدت هم‌دست بوده‌اند. تصور این‌که حتی عمویم که با او نسبت خونی دارم هم مقابل من ایستاده است تمام وجودم را می‌سوزاند. حالا دارم با کسانی همسفر می‎شوم ، که من را برای منافعشان می‌خواسته‌اند و معلوم نیست الان هم برای منافعشان می‌خواهند چه بلایی سرم بیاورند. شاید رفتن به این سفر خیلی از ابهامات ذهنم را روشن کند. حداقل می‌دانم پدر و مادر راضی‌اند به رفتنم و حتی احساس می‌کنم بیشتر از قبل کنارم هستند. چشمم به تابلوی خوشنویسی عمو صادق که قبل از ماموریتش به سوریه به من داد می‌افتد: - در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست خون دل و رد قدم رهگذری هست... حالا من رسیده‌ام به پیچ و خم این عشق. همان‌طور که پدر و مادر رسیدند، همان‌طور که عمو صادق رسید و حالا انگار همه‌ی آن‌هایی که خون دلشان در این مسیر ریخته است دارند به من نگاه می‌کنند. - شرم است در آسایش و از پای نشسته جرم است زمین‌گیری اگر بال و پری هست. سعی می‌کنم با یادآوری خواب شیرینی که دیده‌ام خودم را آرام کنم و خوابم ببرد اما هنوز پلک‌هایم سنگین نشده که صدای ستاره را می‌شنوم: - پاشین دیگه باید بریم. درحالی‌که جمله دختر در ذهنم تکرار می‌شود، آماده می‌شویم و از خانه بیرون می‌زنیم. هوا هنوز تاریک است و نیم ساعتی تا اذان مانده. پروازمان ساعت پنج و نیم صبح است به نجف. هم خوشحالم و هم مضطرب. زیر لب آیةالکرسی می‌خوانم و نوزده بسم الله. نمازمان را در نمازخانه فرودگاه می‌خوانیم و در سالن انتظار می‌نشینیم. دورتادور سالن را از نظر می‌گذارنم. حتم دارم همکاران لیلا بین مسافرها هستند و حواسشان به ماست. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا