هدایت شده از [طوفآنِ𝕕𝕠𝕣𝕓𝕚𝕟]
بسم رب العشق..
میخوام برای اولین بار تقدیمی بدم.
اونم تقدیمی خاص (:
هرکس این پیام رو #فور کنه اسم کانالش یا خودش رو توی حرم اباعبدالله یا بین الحرمین عکس میگیرم و تقدیم میکنم بهش🌚♥️
تعداد محدوده پس بجنبین..
May 11
پارت اول رمان شاخه زیتون🍀🌸🍀
https://eitaa.com/E1N3G5E7lab/156
پارت اول رمان رفیق (جلد اول)🍀🌼🍀
https://eitaa.com/E1N3G5E7lab/2523
پارت اول رمان رفیق ( جلد دوم )🍀🌺🍀
https://eitaa.com/E1N3G5E7lab/4478
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_ویک
وقتی خانم صابری اصل قضیه را ،
به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد،
به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت.
برعکس چند لحظه قبل ،
که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه میکرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را میجوید. تندتند سرش را تکان میداد و خانم صابری را تایید میکرد.
یک لحظه احساس پشیمانی کردم ،
از این که پای نامیرا را وسط کشیدهایم. اگر میترسید و عقب میکشید خیلی بد میشد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم.
میدانستم خانمها زبان هم را بهتر میفهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت.
حدود بیست دقیقه طول کشید ،
تا حرفهایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند.
رفتار خانم رحیمی محطاطانهتر بود؛
حدس میزدم هنوز کامل مجاب نشده است.
خانم صابری نیامد به سمت من.
سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم
و پشت بیسیم گفتم:
- خب، نتیجه چی شد؟
- فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده.
- ترسیده بود؟
- هرکسی باشه میترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه.
- توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟
- بله، خیالتون راحت.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_ودو
- ممنونم. فعلا خدانگهدار.
سوار موتورم شدم و برگشتم اداره.
امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت:
- هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره.
-یعنی چی؟
- یعنی هیچی دربارهش نمیدونیم. از بچههای برونمرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه میده یا نه
با حرص نفسم را بیرون دادم:
- سمیر بهش چی میگفت؟
- ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب میبرد.
نیشخند زدم:
- عیده ایرانی باشه.
امید نشست پشت لپتاپش و گفت:
- اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمیزد. یه جوری بود.
سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجهاش شبیه لهجه عربی بود؛
اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا میکرد و بیشتر از ته حلقش حرف میزد.
چقدر هم با تحکم سخن میگفت! سمیر رامش بود.
به امید گفتم:
- براش ت.م گذاشتید؟
- آره.
- خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و نهیهایی که دیروز با سمیر میکرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه.
نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش.
به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وسه
صدایشان در اتاق پیچید.
ناعمه داشت سر سمیر داد میکشید:
- چندبار بهت گفتم تو باید احتیاط کنی؟چندبار بهت گفتم باید حواست باشه یه وقت نیروهای امنیتی روت حساس نشن؟
- من کاری نکردم! فقط توی مهمونی شرکت کردم. الانم میبینی که چیزی نشده.
صدای ناعمه بلندتر شد:
- تو مثل این که اصلا نمیدونی ما داریم چه غلطی میکنیم! نمیدونی ما با کی طرفیم؟ فکر کردی طرف ما گاگوله؟
صدای سمیر کمی ملایم شد:
- وقتی توی اَمّان دیدمت مهربونتر بودی!
انگار میخواست این بحث را تمام کند؛
اما غرورش اجازه نمیداد معذرت بخواهد.
فهمیدم سمیر و ناعمه ،
در پایتخت اردن با هم آشنا شدهاند؛ یعنی در دوره دانشجویی سمیر.
میتوانستم حدس بزنم سمیر،
شکار ناعمه بوده و به تشویق ناعمه تصمیم گرفته به عربستان برود.
صدای نیشخند ناعمه را شنیدم و بعد گفت:
- سمیر! ما کارای مهمی داریم. از اولم یه هدف داشتیم، یادته؟
- اوهوم.
صدای ناعمه آمد پایین:
- ما فاصلهای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، میتونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم.
سمیر جواب نداد.
ناعمه گفت:
- یکم دیگه صبر کن. یه برنامههایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا احمقی که عضو گروه و کانالت هستن کار کن.
سمیر در صدایش التماس ریخت:
-حبیبتی...
ناعمه خندید. بقیهاش هم...بیخیال!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وچهار
آژیر خطر در ذهنم روشن شده بود.
مطمئن بودم با ناعمه خیلی کار داریم و این ناعمه، آدم برعکس سمیر آدم آموزشدیدهای ست.
امید آمد توی اتاق و گفت:
- ببین، استعلام بچههای برونمرزی اومد. چنین چهرهای رو نمیشناسند. اصلا انگار همچین آدمی نبوده.
***
راستش باورم نمیشد ،
آقای زبرجدی بتواند اینطوری ضدتعقیب بزند و خودش را از تور تعقیب برهاند؛
آن هم در شرایطی که دخترش روی تخت بیمارستان در کماست و معلوم نیست چه بشود.
آقای زبرجدی طوری تعقیبکننده را جا گذاشت که من هم نفهمیدم چی شد؛ اما الان کامل تروریستها در تور ما هستند.
این آقای تروریست ،
یک ساعتی در خیابانهای اصفهان به امید پیدا کردن ابوالفضل چرخید و حالا هم رفته به یک خانه در حاشیه شمالی شهر.
به حاج رسول بیسیم میزنم:
- الان طرف توی تور منه. رفته توی لونهش؛ ولی مطمئن نیستم تنها باشه.
حاج رسول میگوید:
- فعلا همونجا باش، چشم ازش برندار. به موقعش که شد میگم جمعشون کنی.
دوری اطراف خانه میزنم ،
تا ببینم راه خروجی دارد یا نه. روی موتور مینشینم.
دست خودم نیست که تا چشم میبندم،
مطهره میآید جلوی چشمم. از وقتی خانم صابری را اینطور دیدهام، یاد مطهره افتادهام.
ماشینم را همانجا گذاشتم ،
و پریدم پشت آمبولانس. وقتی یکی از همکارهای مطهره داد زد:
- شما کی هستید؟
سریع گفتم:
- همسرشونم!
هنوز همکارش از بهت درنیامده بود که امدادگر آمبولانس در را بست.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وپنج
چشم از مطهره برنمیداشتم.
وقتی نگاهش میکردم، رنگبهرنگ میشد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود.
امدادگر داشت معاینهاش میکرد.
من هنوز نمیفهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر میکردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم.
به صورتش دقت کردم.
انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خونمردگیاش پیدا میشد.
یک خط قرمز از بینیاش آمده بود ،
تا روی لبهای کبودش. لبهای کبودش پاره شده بود و خونش داشت میخشکید.
چادرش کج شده ،
و از کنار برانکارد آویزان بود.
نمیفهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفهام میکرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را میدیدم، میترسیدم چیزی بپرسم.
امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد.
گردنش پیدا شد. سینهام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم
که تشر زد:
- بذار کارمو بکنم!
دستم را بردم عقب ،
و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت.
امدادگر زیر لب گفت:
- حتماً شکسته!
نفهمیدم منظورش چی بود.
گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمیفهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست.
از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟
مغزم قفل شده بود.
امدادگر نبض مطهره را گرفت ،
و چندبار صدایش زد. جواب نمیداد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغقوه را انداخت در چشمان مطهره.
اعصابم بهم ریخته بود ،
از این که دارد به چشمان مطهره من دست میزند. دلم میخواست مطهره خودش چشمان قشنگش را باز کند، لبخند بزند و بگوید چیزی نیست.
نمیدانم امدادگر چه دید که هول کرد.
شروع کرد به دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وشش
انقدر پریشان بودم ،
که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمیچرخید.
فقط به این فکر میکردم که من و مطهره ،
الان باید نماز صبحمان را به جماعت بخوانیم؛ نه این که در آمبولانس باشیم.
امدادگر یک دور دیگر ،
علائم حیاتی مطهره را چک کرد و باز هم برای احیای قلبی تقلا کرد. نمیفهمیدم دارد چه اتفاقی میافتد.
مغزم کند شده بود.
زبانم مثل یک وزنه ده تُنی تکان نمیخورد.
ناگاه امدادگر دست از کار کشید و لبش را جوید.
به من نگاه کرد.
شاید تعجب کرده بود از این که هنوز مات هستم. وقتی مطمئن شد قلب مطهره دیگر نمیزند، چادر مطهره را کشید روی صورتش.
چند لحظه به صورت مطهره که زیر چادر پنهان شده بود نگاه کردم. نمیفهمیدم.
وقتی دیدم امدادگر کاری نمیکند،
جرأت پیدا کردم، دست بردم و چادر مطهره را از صورتش برداشتم.
سرم را جلوتر بردم ،
و این بار بیشتر به صورتش دقت کردم. از این که امدادگر داشت نگاهمان میکرد خوشم نمیآمد.
بالاخره به سختی زبان چرخاندم و به امدادگر گفتم:
- حالش خوب میشه؟
امدادگر فقط نگاهم کرد.
از نگاهش اندوه را خواندم. انگار میدانست نباید چیزی بگوید؛ فهمیده بود من انقدر شوکه شدهام که معنای رفتارش را نفهمیدم و هنوز امید داشتم به زنده بودن مطهره.
دوباره پرسیدم:
- شما میدونید چرا اینطوری شده؟
سرش را تکان داد؛ خیلی کم. با صدای گرفتهای پرسید:
- گفتید شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
راست نشستم و گفتم:
- همسرشونم.
همیشه از پاسخ به این سوال ،
احساس غرور میکردم؛ حتی الان که یک حس مبهم در ذهنم فریاد میزد که این اول بدبختیست.
دوست داشتم بگویم اردیبهشت همین امسال عقد کردیم؛ اول رجب. دقیقاً دو ماه و بیست و سه روز از عقدمان میگذشت.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وهفت
مقنعه مطهره را صاف کردم ،
که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمیکردم به گردن کبودش دست بکشم.
گفتم:
- مگه نمیگید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمیبندید؟
باز هم چیزی نگفت.
سرش را پایین انداخت و بیسیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم.
چشم دوختم به مطهره.
چند تار مو از موهای مشکیاش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس میکردم خواب است.
طوری که بیدار نشود،
با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش.
عرقش سرد بود؛ سرش هم.
پشت دستم را گذاشتم روی گونهاش. یخ بود.
نمیفهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بیروح نبود!
دستم را گرفتم مقابل لبان نیمهباز و کبودش. انگار میخندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛
اما هیچ نفهمیدم. از بینیاش هم.
به امدادگر نگاه کردم.
حرفهایش پشت بیسیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمیکرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمیآید.
دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛
زیر مقنعهاش. میترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛
اما باید نبضش را چک میکردم.
آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را میفهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه.
دلم در هم پیچید.
انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده.
ناباورانه به امدادگر گفتم:
- چرا نبضش نمیزنه؟
نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت.
بلندتر پرسیدم:
- چرا نفس نمیکشه؟
باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛
انگار میخواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانهبازی در بیاورم.
دوباره مطهره را نگاه کردم.
سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لبهایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینهام.
قلبم درد میکرد. تیر میکشید.
چندبار صدایش زدم؛ جواب نمیداد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃