‹🕌✨›
دقت کردین جملات وارونه چگونه است؟
(گنج) (جنگ) می شود ،
(درمان) (نامرد) و (قهقهه) (هق هق) !!!
ولی (دزد) همان (دزد) است
(درد) همان (درد) است
و (گرگ) همان (گرگ) ...
اری نمی دانم چرا (من) (نم) زده است
و (یار) (رای) عوض کرده است
(راه) گویی (هار) شده ،
و (روز) ب (زور) میگذرد ،
(اشنا) را جز در (انشا) نمی بینی
و چه (سرد) است این (درس) زندگی ،
اینجاست ک (مرگ) برایم (گرم) میشود چرا که (درد) همان (درد) است
یا صاحب الزمان دلم (آرامش) «وارونه» می خواهد...
دلم (شما را) میخواهد....
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج💔
❖ عمریستبـهدنبــالتــوأم،نیستنشانی
ایخوبترازخوبترازخــوب،کجایــی؟!..💙
#امام_زمان
#ماه_رجب
#جمعه
اللـهم عجل ولیـک الـــــ♡ــــفرج
‹🕌✨› ↫ #امام_زمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
#ترفند
#ایده
#گلدوزی
با این روش لباس های سادتون رو خوشگل کنید
‹🕌✨› ↫ #خلاقیت
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
enc_16460380389373949325690.mp3
6.16M
﷽ ‹🕌✨›
🌷#عید_مبعث🌷
🎙امیر کرمانشاهی
💐مَبعَثِه اوجِ بَرَکات بَر تو مُحَمَد صَلَوات
‹🕌✨› ↫ #مولودی
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
اسلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی❤️
‹🕌✨› ↫ #قرار_عاشقی
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ ‹🕌✨›
🎙استاد مسعود عالی
🌿حد رفاقت با امام زمان(؏)
‹🕌✨› ↫ #سخنرانی
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_6
دعوتنامه بود
برای من بود....
خیلی زود جواب کارهامو از خدا گرفته بودم
مرسی خداجونم،شکرت🤲🏻
+باشه دختر،حالا بشین ببینم چیه
نامه رو ازم گرفت با دقت ولی اهسته میخوند،وقتی به انتهای نامه رسید که هواری از سر خوشحالی کشید
بوسه ای بر شقیقه ام کاشت
+مرضیه ،تبریک میگم بهت دخترم افرین تو باید در مراسم حجاب موسسه شرکت کنی،طق چیزی که اینجا نوشته تو باید از قران بگی و بیشتر بقیه رو با قران اشنا کنی افرین😃👏🏻👏🏻
مامان ازمنم خوشحال تر بود
حالم عوض شده بود انگار جور دیگه ای بودم حال و شور با خدا بودن قابل وصف نبود ....
اینجوری مسیر زندگیم عوض شده بود،وقتی آیات قرآن رو به زبون میاوردم انگار که تمام دنیا تو مشتم بود،چون یه خدا داشتم که دوسش داشتم
تا قران نخونی و با خدا نباشی نمیفهمی...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°
با چندتا دختر مذهبی و خیلی چادری اشنا شده بودم ...
ولی اونها از همون اولش هم همینطور بودن..
یه میز گرد داشتیم که هرشب توی معراج شهدا درمورد حجاب و شهدا صحبت میکردیم
یه استاد هم داشتیم که بیش از هممون میفهمید!
همینطور که مشغول صحبت بودیم از میون افراد حاضر،چشمم به یه دختر افتاد که اومده بود کنار قبر یک شهید و حسابی گریه میکرد و دعا میخوند متعجب پیش خودم که:پس کو چادرش؟؟چرا چادر نداره !!فقط یه مانتو بلند به مقنعه پوشیده که هیچ کدوم از شاخه های مویش معلوم نبود ..حجابش کامل بود ولی چادر نداشت... تا اخر بحثمون با ذهنم و خودم کلنجار رفتم..
همه که رفتن یکی از بچه های همون میز گرد که اسمش سپیده بود کنارم نشست
+توفکری مرضیه خانم؟اتفاقی افتاده؟!
_نه،فقط داشتم درمورد اون دختری که...
حرفم رو قطع کرد
+اره فهمیدم؛
_راستی اون اصلا چادر نداشت و اومده بود کنار قبر مطهر شهدا،گریه میکرد
یکم عجیب نیست؟
+شاید از نظر تو اره،ولی حجاب که به چادر پوشیدن نیست
همین که موهات بیرون نباشه و یه روسری پوشیده و کاملا بسته و اصلا لباس تنگ نپوشی،خودش حجابه...ما باید تمام اعضا و جوارح مون پاک باشه،مثلا با چشمت به نامحرم نگاه نکنی،یا پاهات به جای بد نری و... اینو بدون رفیق!
_اره درسته،ممنونم که توجیحم کردی ...
بعد از رفتن سپیده ،رفتم کنار قبر رفیق شهیدم و دوباره زدم گریه
_خدای مهربونم،شکرت.من بنده خوبی شدم برات؟؟مرسی که داری بابت چادر پوشیدن و بندگیم بهم عزت میدی،اصلا مهمتر از اون داری افراد خوبی مثل خودم سر راهم قرار میدی ،شکرررتتت شنیدم که میگن هرکس خوب باشه و رفتارش هم خوب باشه هرکس که باهاش رفیق میشه باهاش همونطوریه
من دارم بالا میرمممم،دارم میشم همون مرضیه خوبه...،همه اینا این که زنده ام نفس میکشم بخاطر توعه خداجون،ممرسیی
نفهمیدم که زمان چقدر زود گذشت و رسیدم به خونه
فردا باید میرفتم موسسه ،خوشحال بودم خوشحال تر از همیشه
،هیچ چیز برام بهتر از با خدا بودن نبود
چادر قشنگم،بال پرواز من بود بسوی خالقم
ام چه لذتی داشت پوشیدنش ،هربار که بپوشی برای دفعه بعد وسوسه میشی
یه چادر نو گرفته بودم داشتم توی کمد دنبالش میگشتم برای فردا...
یهو چشمم به یه چیزی خورد که حالمو بد کرد
_یعنی..دوباره؟؟ن این دفعه فرق داشت
همون لوازم ارایشی کثیف
انگار هوای شیطانی درونم غلبه کرد
کل تنم بی حس بود
قلبم تپش تندی داشت
من باید با نفس شیطانی مبارزه میکردم...
خودش بود ،قدرت و معجزه خدا
از جلوی چشمم کنارشون زدم و به گشتن ادامه دادم تا پیداش کردم
دیگه اون افکار بد موندگار نبود میرفتن خیلی زود..
چون من توی اون حال و هوای قبلم نبودم
شاممو خوردم و کمک مادرم ظرف هارو شستم ازش تشکری کردم و رفتم توی اتاقم و ساعت رو برای اذان صبح کوک کردم
ادامه دارد....🙂🌸
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_7
روی تختم دراز کشیدم و تموم اتفاقات روزمو نوشتم
عادت هر شبم بود کارام رو مینوشتم تا عادات بد مو کنار بزارم و بعدش همه رو ببینم ...
چشمام بسته شد....
برای نماز صبح بیدار شدم مامان و بابا رو هم بیدار کردم و همه کنار هم نماز خوندیم...
اخ که هیچ چیز بهتر از نماز خانوادگی نبود
تا موقعی که میخواستیم بریم بیدار بودم و مطالبی رو از اینترنت پیدا میکردم و میخوندم
وقتی که خواستیم بریم روسری سیاهمو که باعث جلب توجه نشه،سرم کردم و مانتو و چادر قشنگم و هم روش ...
ارایش نمیکردم هیچ کجا حتی یه کِرم خالی!
حاضر و اماده بودیم کتاب هامو برداشتم و سوار ماشین شدیم
نزدیکای مقصد بودیم
دلم ترس و اضطرابی نداشت ،،
مدام ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب:با یاد خدا دلها ارام میشود»رو به زبون میاوردم..
رسیدیم
به سمت سالن اجتماعات که همه جمع بودند رفتیم کمی نشستیم و گوش دادیم و بعد از من دعوت کرد تا بیام از قران و بخصوص حجاب بگم
سعی کردم ماجرای خودمو نگم،ولی از حس و حال ارامشم با خدا و چادر میگفتم
تمام واقعیت هایی بود که این مدت برام اتفاق افتاده بود..
همین چند ماه که زود گذشت!
خیره به چشمان تک تک دخترای چادری اون جمع بودم همه مثل خودم بودن همه چادری بودن..
بعد از صحبت هام اشکی از سر شوق از دو عینم ریخت
حال خوبیه چادری بودن
چادر ها بهشتی اند و فرشته ...
منی که توی سن ۱۷ سالگی تازه فهمیدم و خودمو پیدا کرده بودم!
حالا دلم برای اون مدت که چرا باخدا نبودم،میسوخت
رخداد ها پس از هم دیگه و یکی به یکی میومدن
بعد از اتمام مراسم مشغول دیدن از سالن بودم که یک نفر بلند صدام میکرد
+خانم مرادی،خانم مرادی،بامن بیاید به اتاق مدیر ممنون..
خیلی زود گذشت که حرفامونو با مدیر موسسه زدیم
از اجرام خوشش اومده بود و ازمن دعوت به کار کرد
همین بود..راز موفقیت من
یعنی با خودم میگفتم که مرضیه،هنوزم دوست داری برگردی به اون دوران؟؟؟
باید یه تقدیر و تشکر جانانه میکردم از هدی ،دختر چادری که منو عاشق حجابش کرده بود
تصمیم گرفتم با یه دسته گل و شیرینی برم پیشش
به از اینکه از اونجا برگشتیم مامان خیلی اصرار کرد که باهاش برم خونه
ولی قبول نکردم و پیش هدی رفتم.....
ادامه دارد....🙂🖇
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
امیدواریم از خوندن این رمان زیبا لذت ببرید☺️❤️
همراه ما باشید...✅
وعده ما: هرشب حوالی ساعات ۲۱:۰۰🕘🌷
@Eashagh_reza
خیلی خوشحالیم که اومدید🌹
منتظر پستای جذابمون باشید😉
شبتون امام رضایی🕌✨
@Eashagh_reza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
آقا!
یا امام رضا!...
همه رفیقام اومدن من جاموندماا:)💔"
‹🕌✨› ↫ #صبح_بخیر
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza