ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت هشتاد و هشتم: پسر عینکش را روی بینی بالا داد:«میتونم بشینم؟» جکسون حقیقتا نمی
• داستان عاقبت
پارت هشتاد و نهم: جکسون نگاهش را از او گرفت. مستقیم نشست. دو دستش را دور فرمان ماشین قفل کرد و گفت:«چون آخرینبار خیلی وقت پیش هم رو دیدیم!»
چهرهٔ پسر دوباره خنثی شد. لبهایش را به هم فشرد و زمزمه کرد:«آدمایی که تو کل عمرم دیدم هنوز اونقدر زیاد نشدن که بخوام کسی رو فراموش کنم...»
جکسون کوتاه و بیصدا خندید. یکتای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:«اسمت دیوید بود؟»
پسر آهسته سرش را تکان داد:«بله.»
جکسون لبخندی زد. دستش را جلو آورد و گفت:«خوشبختم! منم جکسونم.»
پسر بالاخره رویش را سمت او برگرداند. با ابروهای بالا داده پرسید:«پرسیدم با من چه کار داری جکسون؟»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت هشتاد و نهم: جکسون نگاهش را از او گرفت. مستقیم نشست. دو دستش را دور فرمان ماشین
• داستان عاقبت
پارت نودم: جکسون خندهای کلافه کرد. تلاش داشت انکار کند... لب گزید و بریده بریده گفت:«هی.. هیچی پسرم! احتمالا برات سوءتفاهم شده!»
دیوید پوزخندی زد و سرش را تکان داد. لبهایش را به هم فشرد و گفت:«تلاشات بیهوده است جکسون. من همه چیزو دربارهٔ خودت و اون تیم سری پوکیدهتون، نیکولاس پارکر و مایکل شپارد میدونم.»
لبخندش را پهنتر کرد:«راستی برای جدایی از همسر و اخراجت هم متأسفم!»
اینبار جکسون واقعا متعجب شد! هنوز سعی داشت انکار کند... هم باور اینکه این پسر همه چیز را میداند، هم آنچیزهایی را که میگفت. آشفته لب زد:«چی.. چی میگی تو دیوید؟!»
دیوید کلافه فریاد زد:«فقط جواب سوال منو بده! با من، دقیقا، چه کار دارید؟»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت نودم: جکسون خندهای کلافه کرد. تلاش داشت انکار کند... لب گزید و بریده بریده گفت
• داستان عاقبت
پارت نود و یکم: جکسون با ناباوری سری تکان داد. ناگهان تُن صدایش را بالا برد و انگشت اشارهاش را رو به دیوید گرفت:«هِی پسرهی روانی! گوش کن بهت چی میگم؛ تا وقتی نگفتم از اینجا تکون نمیخوری. مفهوم شد؟»
دیوید پوزخندی زد. یکتای ابرویش را بالا انداخت و آرام گفت:«نترس مرتیکهی روانی. من تا جواب سوالمو نگیرم از اینجا جُم نمیخورم!»
جکسون که رگهای گردن و پیشانیاش ورم کرده بود، در ماشین را باز کرد و پیاده شد. دستی توی موهایش کشید. در را قفل کرد و به آن تکیه داد. گوشیاش را از جیب شلوارش بیرون کشید و شمارهٔ نیکولاس را گرفت. هرچه زنگ خورد، جواب نداد. عصبی، یکبار دیگر شمارهاش را گرفت. هنوز بوق دوم را نخورده بود، دیوید به شیشهٔ پنجره کوبید. سرش را سمت او برگرداند. با همان پوزخند مضحک و صدایش که به سختی از داخل ماشین شنیده میشد گفت:«تلاش بیهوده نکن جکسون. رفیقت الان با نامزدشه و اونم ازش خواسته گوشی رو سایلنت کنه.»
جکسون ناگهان وحشتزده به صفحهٔ گوشی نگاه کرد. چند بار لب زد تا چیزی بگوید ولی نهایتا عاجز ماند... تماس را قطع و گوشی را در جیب شلوارش فرو کرد. باز دستی لای موهای کم پشتش کشید. با پاشنهٔ کفش روی آسفالتها ضرب گرفت و تلاش کرد تمرکز کند تا بیش از این قافیه را به یک بچه نبازد...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت نود و یکم: جکسون با ناباوری سری تکان داد. ناگهان تُن صدایش را بالا برد و انگشت
• داستان عاقبت
پارت نود و دوم: چند نفس عمیق کشید و فورا شمارهٔ مایکل را گرفت. بعد از خوردن چندین بوق بالاخره پاسخ داد. جکسون عصبی داد زد:«هیچ معلومه تو کجایی؟!»
مایکل با خونسردی گفت:«حمامام!»
- حمام؟! آخه کدوم آدم عاقلی با خودش گوشی رو به حمــــام میبره؟
مایکل ابرویی بالا انداخت و گفت:«آدمی که هر لحظه منتظر یه تماس مهمه! حالا تو اگر کار خاصی نداری قطع کن.»
- نــــه مایکل!
- هــــیــــش! چرا داد میکشی؟ چی شده؟
جکسون دستی به ریشهایش کشید. صدایش را کمی پایین آورد و گفت:«ببین مایک، ما رسما با یه گودزیلا طرفیم!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت نود و دوم: چند نفس عمیق کشید و فورا شمارهٔ مایکل را گرفت. بعد از خوردن چندین بو
• داستان عاقبت
پارت نود و سوم: مایکل قهقههای سر داد. کمی سرش را خاراند و گفت:«چــــی شده جکسون؟!»
- الان نمیتونم توضیح بدم. فقط خواهشا هرچه زودتر کارتو تموم کن و خودتو به این لوکیشنی که میفرستم برسون. تاکید میکنم، خیلی زود!
جکسون این را گفت و بیآنکه منتظر جوابی بماند، تلفن را قطع کرد. از شیشهٔ ماشین نگاهی به پسرک انداخت. آرامشاش جوری بود که انگار واقعا آنها را آدم حساب نکرده!
ولی با کمی دقت به ضرب گرفتن پایش روی زمین و انگشتانش روی کیف لپتاپ، توانست به اضطرابش پی ببرد. به خودش یادآوری کرد دیوید هر چه هم که گودزیلا باشد، بههرحال یک بچه است! یا حالا همان نوجوان... بنابراین دوباره قفل ماشین را چک کرد و سپس به مغازه رفت تا برایش نوشیدنی و کیک تهیه کند.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• افراد #Type3 تو محل کار چطورین؟🚦 بخش هفتم: وقتی تیپ سهها سالمن، افرادی پرجذبه، مفید و کاری، رهبر
• افراد #Type3 تو محل کار چطورین؟🔑
بخش هشتم: مردم میگن تیپ سهها برای اینکه سبقت بگیرن، از انجام هیچکاری کم نمیارن. همچنین تیپ سهها به اینکه نفر بعدی که ارتقا پیدا میکنه، یا به اینکه دفتر ریاست در آینده قراره در اختیار چه کسی قرار بگیره و موضوعات اینچنینی اهمیت میدن.👀
@Eema_ennea | #ادمین_می
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• کودکی #type4👦🏻 بخش سوم: اونها با این احساس زندگی میکنن که شبیه سایر کودکان نیستن و سعی میکنن ب
• کودکی #type4👦🏻
بخش چهارم: [بهرهبرداری از تفاوتها] اغلب نتیجه معکوس داره و به شانس اونها برای دستیابی به خواستههاشون، که حس تعلقه، لطمه میزنه.😔
@Eema_Ennea | #ادمین_آسمان
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• ده مسیر برای تکامل و رشد #type4🌱 بخش دوم: مواظب باشین دچار خودشیفتگی نشین. وقتی دیگران درمورد درد
• ده مسیر برای تکامل و رشد #type4🌱
بخش سوم: مسیر زندگیتونو تغییر بدین و به جای اینکه روی ویژگیهای ایدهآل برای هر فرد تمرکز کنین ویژگیهای حاضر و منحصربه فرد رو در افرادی که دوستشون دارین، پیدا کنین و قدرشون رو بدونین.
@Eema_Ennea | #ادمین_ماریا
• باید چه رفتاری به عنوان یه مدیر #type2 با کارمند #type4 داشته باشم؟🤝
پارت اول: استفاده از نقابهای مختلفتون، باعث منفعل شدن کارمند تیپ چهاریتون میشه چون فکر میکنن شما اونها رو از روال کاری کنار گذاشتین و خودتون همه کارها رو انجام میدین!🏃🏻
@Eema_Ennea | #ادمین_اسمارت