eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشنایی با منتظر خستگی ناپذیری که در روز نیمه شعبان، عروجی شهادت گونه داشت و بزرگترین جریان فرهنگی در حوزه مهدویت را با سخنرانی ها و فعالیت هایش سامان داد. ✅ وصیت شیخ احمد کافی چه بود و چرا به آن عمل نشد؟ ✅ ساخت ۷۲ مهدیه در سراسر کشور چگونه ممکن شد؟ ✅ رابطه امام خمینی با شیخ احمد کافی چگونه بود؟ 🔰در ویدیوی بالا به آنچه نمیدانید خواهید رسید ... 🔊 در ثواب انتشار این ویدیو و ذکر صلوات و فاتحه به روح این بزرگمرد شریک باشید. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
40.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلایی محمد فصولی - بیا ماه دلارا اومده - ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️احکام صدقه 🔷 بعد از تحویل صدقه به فقیر یا وکیل فقیر، برگشتن و انصراف از آن شرعاً ممکن نیست. 🔷 واسطه شدن برای رساندن صدقه به دیگری مستحب است. از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نقل شده است: 🌹مَنْ تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ (عَنْ رَجُلٍ إِلَى مِسْکِینٍ)کَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِهِ وَ لَوْ تَدَاوَلَهَا أَرْبَعُونَ أَلْفَ إِنْسَانٍ ثُمَّ وَصَلَتْ إِلَى الْمِسْکِینِ کَانَ لَهُمْ أَجْرٌ کَامِلٌ وَ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ وَ أَبْقَى- لِلَّذِینَ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا لَوْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ. 🔷کسی که صدقه شخصی را به نیازمندی برساند، مانند صدقه دهنده اجر دارد و اگر صدقه در دست چهل هزار نفر بچرخد و سپس به فقیر برسد، برای هر چهل هزار نفر اجر کامل است. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر_شینا وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده ڪردم و به بهانه ڪمڪ به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من ڪشیدم. خدیجه اصرار می ڪرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من ڪارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و ڪارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع ڪردم و به بهانه چای آوردن و تمیز ڪردن آشپزخانه، از دستش فرار ڪردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فڪر ڪنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی ڪنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. ڪمی ڪه بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل ڪنی.» صمد بعد از اینڪه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. ڪچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشڪلت همین است. دیوانه؟! مثل اینڪه سرباز است. چند ماه دیگر ڪه سربازی اش تمام شود، ڪاڪلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشڪل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر ڪن تو ڪه از لاڪت درآیی و رودربایستی را ڪنار بگذاری، بیچاره اش می ڪنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز ڪرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود ڪه آمد؛ خودش تنها، با یڪ بقچه لباس. مادرم تشڪر ڪرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره ڪرد بروم و بقچه را باز ڪنم. با اڪراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز ڪردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، ڪه از هیچ ڪدامشان خوشم نیامد. بدون اینڪه تشڪر ڪنم، همان طور ڪه بقچه را باز ڪرده بودم، لباس ها را تا ڪردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره ڪرد تشڪر ڪنم، بخندم و بگویم ڪه قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق ڪردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف ڪرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. ادامه دارد...✒️
دختر_شینا ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساڪ را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینڪه حرفی بزنم، ساڪ را گرفتم و دویدم طرف یڪی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم ڪرد. ایستادم. دم در اتاق ڪاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نڪن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به ڪاغذ نگاه ڪردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یڪ روز بود، ببین یڪ را ڪرده ام دو. تا یڪ روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا ڪند ڪسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست ڪاری ڪرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله ڪسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تڪلیف مرا مشخص ڪن. اگر دوستم نداری، بگو یڪ فڪری به حال خودم بڪنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت ڪه به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یڪی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساڪ دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد ڪه یڪ دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع ڪردم و ریختم توی ساڪ و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. ڪم ڪم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ ڪس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می ڪشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یڪ روز ڪه سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینڪه در اغلب شهرها حڪومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حڪومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یڪ ماه از آخرین باری ڪه صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یڪ نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش ڪرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس ڪردم صورتم دارد آتش می گیرد. ادامه دارد...✒️
🔹 معجزه تولد شهید همت🔹 مرحوم علی اکبر همت [پدر شهید همت] می‌گوید: «پاییز سال ۱۳۳۳ به همراه جمعی از همشهری‌ها برای زیارت حرم امام حسین علیه السلام راهی کربلا شدیم. آن روزها سفر به کربلا خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. مخصوصاً برای همسر من که باردار هم بود. راه پر از دست‌انداز باعث شد تا حال همسرم بد شود. پرسان پرسان بردیمش پیش یک دکتر عراقی. معاینه‌اش کرد و گفت: بچه صددرصد سقط شده! برگشتنی با درشکه آمدیم، تا چشم مادرش افتاد به حرم طاقت نیاورد. گریه کرد و گفت: ۲ هزار کیلومتر راه آمده‌ام، بیایم خدمت امام برسم، نه اینکه بروم یک گوشه بنشینم. هرچه اصرار کردم که حالش خوب نیست و باید مدارا کند افاقه نکرد. مجبور شدم ببرمش حرم. مادرشهید همت می گوید « گفتم: الان می‌روم پیش دکتر واقعی. رفتم حرم، نمی‌توانستم روی پاها بایستم. همان‌جا پای ضریح نشستم. سر گذاشتم روی شبکه‌های ضریح گفتم: یا امام حسین! من از خودم نمی‌ترسم که بروم. به حرف هیچ‌کس هم گوش نمی‌دهم. فقط می‌ترسم من قاتل این بچه بشوم. نگذار همچنین بلایی سرم بیاید. گریه می‌کردم، زیارت می‌کردم، حرف می‌زدم. برگشتم خانه و خوابیدم. خواب دیدم نشسته‌ام پای ضریح دارم به این خانم‌های قدبلندی نگاه می‌کنم که روبنده‌ی عربی دارند. به خودم می‌گفتم چه باحیا هستند این‌ها که یکی از آنها آمد پیش من گفت خانم! گفتم: بله. دست کرد از زیر چادرش یک بچه قشنگ درآورد داد به من. چادرم را هی می‌کشید روی صورتش می‌گفت: بچه‌ات که از دست رفت ولی برای اینکه دست خالی برنگردی این را بگیر با خودت ببر. به کسی هم نشانش نده. فقط یادت باشه اسمش را بگذار محمد ابراهیم. او از ماست و پیش ما هم برمی‌گرده. « صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان دکتر، معاینه‌اش که تمام شد، ماتش برد. همین‌طور نگاهمان می‌کرد. می‌گفت: قابل باور نیست. شما دیشب رفتید پیش کی؟ دکتر گفت: یعنی هیچ دوا و درمانی نکردی؟ بیمارستان و جایی نرفتید؟ گفتم: نه. گفت: همان اصل کاری. به من گفت: مگر نرفتید حرم؟ گفتم: چرا. خندید و گفت: کار ارباب خودمان است پس. دکتر تا شنید چی شده و کجا رفته‌ایم هر چی پول ویزیت و نسخه داده بودیم را به ما برگرداند. گفت: خیلی مواظب‌شان باشید. هردویشان از خطر جستند، بچه بیشتر. ۴ ماه کربلا ماندیم و برگشتیم. نیمه بهمن رسیدیم شهرضا. بچه صبح روز سیزدهم فروردین ۱۳۳۴ به دنیا آمد. اسمش را به خاطر آن خواب گذاشتیم محمد ابراهیم.»🌸🍃 @Emam_kh
🔰 لوح | فداکاران راه ظهور 🌷رهبرانقلاب‌اسلامی: شما مردم ايران و شما مادران شهيدداده و پدران داغدار و افرادى كه در طول اين مبارزه زحمت كشيديد بدانيد، موجب پيشرفت حركت انسانيت به سوى سرمنزل تاريخ و موجب تسریع در حضرت ولی‌عصر(صلوات الله عليه) شديد. شما يك قدم اين بار را به منزل نزديك‌تر كرديد. 📚از کتاب انسان ۲۵۰ ساله ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali