#فصل_دوم_ارام_من
#پارت201
یه شلوار مشکلی جذب پوشیده بود
با پیراهن کرم آستیناش هم زده بود بالا
سه تا از دکمه های بالاش هم باز بود و هیکل عضلانیش رو به نمایش گذاشته بود
عطرش هم که تو کل سالن پخش شده بود
موهاش رو هم باز گذاشته بود
موی کوتاه بیشتر بهش میومد.
از ایستادن خسته شدم
چند قدم اون طرف تر از من یه میز خالی بود.
رفتم و
پشتش نشستم
دلارام و نهال که معلوم نبود کجا بودن
مهران هم مشغول صحبت با مهموناش بود
کوروش و حامد هم نبودن
خودم رو با گوشیم سرگرم کردم که کمتر با بقیه چشم تو چشم شم.
یکم که گذشت، حس کردم یکی رو به روم نشست
سر بلند کردم دیدم غریبس
یه مرد هیکلی بود با یه تیپ عالی، چهرش هم خوب بود.
گفت: از اول مجلس حواسم بهتون بود
تنها بودین کسی رو اینجا نمی شناسین
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت202
یه مرد هیکلی بود با یه تیپ عالی، چهرش هم خوب بود.
گفت: از اول مجلس حواسم بهتون بود
تنها بودین کسی رو اینجا نمی شناسین
چرا مهمونی یکی از آشناهاس
اوه که اینطور
افتخار یه دور رقص رو به بنده میدین؟
صداش خیلی مردونه و گیرا بود
گفتم من رقص بلد نیستم
جدی می گین?
بله.
اصلا موردی نداره خیلی سادس
اگه بخواین خودم یادتون میدم.
اصلا حوصله نداشتم
گفتم نه مچکرم ترجیح میدم تنها باشم
زل زد تو چشمام و گفت چشمات یه حالت عجیبی داره.
به هر کی چند ثانیه نگاه کنی کلا آب میشه.
چقدر هم زود لحنش تغییر کرد
به زور لبخند زدم و گفتم ممنون
تا خواست چیزی بگه یکی زد روشونش
سر بلند کردم دیدم وحیده
مرده هم بلند شد و گفت:
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
💎 میامین
🔹 زندگی نامه علما
🔹 زندگی نامه شهدا
🔹توصیه های اخلاقی عرفانی
🔹 وصیت نامه و دست نوشته شهدا
🔹 معرفی کتاب و...
🔗 لینک عضویت:
https://eitaa.com/joinchat/2285044196Cc82aebfad0
صبحانه خور کردن بچت رو بسپر به من😉
اگه از بَد غـذایی و خـوراکیهایمُضــری که خانـوادت مـصرف میـکنن خـسته شـدی 🥴
بیـا پیش خودم تا ارگانیکشـــــو بهت بدم
https://eitaa.com/joinchat/3548316007C863c9cace7
اینجا که هرکی جنس برده مشتری شده بعدم خودش فروشنده😅
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_440
#رمان_حامی
خیلی کم پیش میاد شخصا از کسی خواهش کنم دعوتم رو قبول کنه.
حالا فعلا که اول مهمونیه.
تا آخر شب کلی وقت هست.
یکم خوش بگذرونید تا سر فرصت با هم خلوت کنیم و سنگامون رو وا بکنیم.
با نفرت نگاهم را از باربد که لالمونی گرفته بود، گرفتم.
می خواستم بگویم سریع زرتان را بزنید می خواهیم برویم.
ولی یادم افتاد ما فقط برای شنیدن حرف های کمیل آنجا نبودیم.
زبان به دهان گرفتم و حامی دوباره به جایم گفت :
باشه. ممنون.
فقط ما کجا باید بشینیم؟
کمیل به سالن اشاره کردو گفت :
هرجا عشقتون کشید.
اینجا رزرو قبلی نمی خواد
اما طاقت نیاوردم و این بار رو به باربد گفتم :
یادم نمیاد شکایتمون رو پس گرفته باشیم.
چه جوری الان اینجایی؟
باربد با پوزخند نگاهی به من حامی انداخت و گفت :
چه زود هم ما شدین!
- جواب سوالم و نگرفتم!
دست به سینه شد و گفت :
پارتیم کلفته دختر عمو.
حیف پدر من که عموی لجنی چون او بود.
با حرکتی که حامی کرد، به کل حواسم از وضعیتمان پرت شد.
دستش را از لای دستم که به کمرم زده بودم عبور داد و مجبورم کرد بازویش را بگیرم.
کیف اونیه که باهاش کِیف کنی🥰🤩
اگه دنبال یه کیف خوش دست و با کیفیتی👜
اگه یه ساک شیک و جادار میخوای🧳
اگه کوله ای میخوای که خوشگل و بادوام باشه🎒
فقط و فقط کافیه بیای تو این 👇کانال
https://eitaa.com/joinchat/3833266665C5a6f9ca289
میتونی طرح و رنگ و سایز و جیب خور کیف ها رو هم خودت انتخاب کنی🤌
از دستش نده، جایی با این کیفیت برات کیف و کوله و ساک سفارشی نمی دوزن😎✌️
بزن رو لینکو عضو کانال شو✅
https://eitaa.com/joinchat/3833266665C5a6f9ca289
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_441
#رمان_حامی
مات و مبهوت با دهانی نیمه باز نگاهش می کردم و او بی توجه به نگاه حیرانم، مرا بالاجبار همراه خود کشاند.
با اینکه تمام حواسم پی حامی بود و بس، اما خوب می توانستم حدس بزنم که چه در دل کمیل و باربد می گذرد و نگاهشان سعی می کنند سرم را از تنم جدا کنند..
وقتی کاملا از دیدراسشان خارج شدیم، حامی پوفی کرد و دستش را از دستم آورد بیرون.
تازه به خودم امدم.
دهان نیمه بازم را بستم و نگاهم را از چشمان سیاهش دزدیدم.
اخیشی گفت و وادامه داد.
- ایشالله که دلخور ملخور نشده باشی.
حس کردم نیاز بود.
به سختی جلوی خودم را گرفتم که فریاد نزنم" اصلا هم دلخور نشدم.ای کاش طولانی تر بود"
سعی کردم عادی باشم و خود را مشتاق نشان ندهم.
خونسرد نگاهش کردم و میان آن سر و صدا های اعصاب خرد کن، صدایم را تا جایی که بشنود مثل خودش بالا بردم و گفتم :
یه وقتایی آدم مجبوره تن به کارایی بده که دوست نداره.
منم فکر می کنم نیاز بود.
- خوبه که درک می کنی. دمت گرم.
بریم یه گوشه موشه ای بشینیم ببینیم باید چی کار کنیم.
شاید توقع بیجایی بود، ولی دلم می خواست در برابر حرفم عکس العمل نشان دهد و بگوید آن حرکت بر خلاف میلم نبود.
تا برویم و سر یک میز بنشینیم، گرمای دستش را هنگامی که دور دستم حلقه شد کاملا محسوس حس می کردم.
ادکلن فقط ۲۵۰ تومن؟😳
آره اگه باورت نمیشه بیااینجاخودت ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/868811583C8552031e8b
زودباش فالو کن تا جا نموندی👆👆👆
خوراک تابستونه فقط با پول یه اسپری ادکلن بخر اونم ۱۰۰ میل شرکتی❤️🔥
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_442
#رمان_حامی
شاید از نظر خیلی از دختر ها، مخصوصا آن هایی که در مهمانی حضور داشتند و راحت در بغل پارتنرشان می رقصیدند و حد و مرزی هم برای روابطشان قائل نبودند، گرفتن دست یک مرد خیلی عادی محسوب می شد و مشکلی هم نداشت.
اما برای منی که انقدر روی روابطم حساس بودم، آن حرکت حامی اصلا هم عادی نبود!
حتی یک لحظه هم به مخیله ام خطور نمی کرد یک روز یک انسانی پیدا شود که بتواند احساساتم را از خط ممتد، به نمودار سینوسی تبدیل کند.
هی بالا و هی پایین.
سر میز رو به روی هم نشستیم.سعی کردم افکارم را منسجم کنم و حواسم را بدهم به برنامه مان.
خوشبختانه حامی هم در انجام این تصمیم یاری ام کرد
چون بلافاصله بعد از اینکه نشستیم به طرفم خم شد و گفت :
قرار نبود باربد باشه. حالا که هست نقشت چیه؟
راست می گفت. در برنامه مان باربد جایی نداشت.
مطمئن بودم بالاخره یک جای کار سر می رسد و همه چیز را خراب می کند.
پر حرص لبم را گزیدم و گفتم :
این یالغوز مگه نباید الان زندان باشه؟
کشور ما مگه قانون نداره؟!
- بحث رو سیاسی نکن.
به قید وثیقه ای چیزی آزاده دیگه!
دو روز نیست گرفتن بردنش.
تا بره دادسرا و دادگاه و حکمش بیاد و رسما بیفته اون تو یکم طول می کشه.
امشب هم عموت گفت واسه همین بیایم اینجا دیگه.
که پسر دردونش نیفته گوشه هلوفتونی.