⛔️هشدار جدی برای تمام دیابتی ها⛔️
🔺از مصرف قرص خسته نشدی؟؟؟!
🔻از تزریق انسولین خسته نشدی؟؟؟!
✅برای بهبود دیابت خودتون حتما لینک پایین رو مشاهده کنید 👇👇
🚨 https://eitaa.com/joinchat/745014105C2a978a9166 🚨
✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت206
درو آروم هل داد و دست گردن وایساد جلوی در
یه لبخند هم رولبش بود
که منو می ترسوند.
اون آروم میومد جلو و من میفتم عقب
اینقدر رفتم تا دیگه راهی برای فرار نداشتم..............
از زبان درسا
کیان رفت به سگمون غذا بده
نیم ساعتی نبود
منم آشپزیم تموم شده بود و جلوی تلویزیون لم داده بودم
وقتی اومد تو خیلی کلافه و آشفته بود.
دلیلش رو
هم نمی دونستم
چون حالش تا همین یه ساعت پیش خیلی خوب بود.
بدون اینکه چیزی بگه رفت تو اتاق
نگران شدم بلند شدم و رفتم پشت در
از لای در نگاش کردم
رو تخت نشسته بود و به موهاش چنگ میزد.
درو باز کردم و رفتم داخل کنارش
نشستم و دست گذاشتم رو شونش گفتم:
کیان؟
چرا کلافه ای
اینقدر؟
⭐️ دوره های خودسازی (بسوی بی نهایت) #رایگان
💎 روی خودسازی خودت کار کن و راهی بی نهایت شو ∞
💎 تا پنجره ای دریایی به سمت خوشبختی در زندگیت باز کنی
✅ اگه واقعا مصمم هستی خودِ بهتری از خودت بسازی با یه نیت قشنگ روی لینک بزن👇
https://eitaa.com/joinchat/1088684161C3ef94b3270
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_457
#رمان_حامی
مثل آدم هایی که داخل یک مسابقه سرعتی هستند، دور خودم می چرخیدم.
نمی دانستم از کجا شروع کنم.
چشمم که به گاو صندوق افتاد، کیفم را انداختم روی میز و رفتم یه سمت گاو صندوق.
این بار نوبت حامی بود که بپرسد : چی کار می کنی؟
همانطور که این طرف و آن طرفش را نگاه می کردم گفتم :
دارم سعی می کنم بفهمم چطوری باز میشه.
- خب گاو صندوق یا قفل داره یا رمز دیگه!
که ما نه کلید داریم نه رمز!
- رمز داره!
- خب هیچی پاشو بریم خونمون.
با تشر گفتم : حامی!
- استغفرالله.
بیا کنار ببینم چه مدلیه.
تا خواست جلو بیاید فوری گفتم :
تو کشیک بده یه وقت کسی نیاد!
- کی به کی می گه!
خیر سرم یه دورانی دزد بودم!
بیا کنار ببینم چه خبره اونجا.
تو وایسا کشیک بده.
درست می گفت!
هیچ کاری برایم نشد نداشت اما حامی در این موارد وارد تر بود.
بلند شدم و عقب رفتم تا خودش یک حرکتی کند.
آستین های کتش را بالا زد و رفت کنار گاو صندوق نشست.
لحظه به لحظه بیرون را نگاه می کردم تا اگر کسی آمد بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم.
حامی هم صدایش در نمی آمد. این نشان می داد که سخت با آن جعبه ی آهنی مشغول است.
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷
تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا
از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 🪄
روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇
https://www.20landing.com/141/1440
https://www.20landing.com/141/1440
با تخفیف ۵۰ درصد به مدت محدود 🤑
هدایت شده از مسابـــقه رنگــیـنه🎖
🎀<مسابـــــــقه بزرگ رنگینه>🎀
نفر اول گردنبند و دستبند به ارزش 210🌝
نفر دوم دستبند و گردنبند به ارزش 140🐍
نفر سوم گردنبند و کش به ارزش 80🍒
https://eitaa.com/joinchat/585368001C22804bc34a
اکسسوری بگیرر اونم با ارسال رایگان🤤💕
👈شرایط مسابقه👉
کد51
🛍خاصترین کیفِ ویژه خانومای خوش سلیقه😍
➖همهجاروگشتی اما هرچی کیفِقشنگ بوده گرون بوده و کیفای ارزونم یکیازیکی
بدتر بودنُ اصلا بهـت نمیومـدن؟😔🎨
💎کیفایدلبر اینجاکاملا باسلیقه و شکلُ
جنسی که میخوای ساخته میشنُ خیلیـم
سبک و جمعجورنُ میتونی باهاشون تیپِ
موردعلاقـهاتُ بزنیُ عیـنِمـاهبشـی😍🖼
🎁تـازه#ضمانـتمرجـوع و کُلـی تخفیـفُ
هدیهفوقالعادهعالیَـم دارن زودبیا🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/3384673095C58400c3ed4
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_458
#رمان_حامی
کمی که گذشت، مشتی به گاو صندوق کوبید و گفت :
نمیشه. لعنتی.
با عجز نگاهش کردم.
- بازم تلاش کن.
- رمز داره.
چی کارش کنم؟!
نوچی کردم و با تاسف سر تکان دادم.
- اصلا مطمئنی اینجاست؟
- تنها جائیه که نگشتم!
- اگه نبود چی؟
- حداقل خیالمون راحت میشه..
دوباره بسم الله گفت و شروع کرد به ور رفتن با آن.
سرکی به بیرون کشیدم.
شخصی را دیدم که از دور می آمد.
از سر کچلش فهمیدم کمیل است!
از مسیری که داشت طی می کرد، معلوم بود دارد به سمت همین اتاق می آمد.
چون آخرین اتاق سالن بود.
همین را کم داشتیم.
فوری در را بستم و گفتم:
حامی داره میاد!
از جای پرید و گفت :
کی؟
- کمیل
- یا خود خدا. خب بدو بریم قایم شیم.
- کجا آخه؟
مثل مرغ پر کنده دور اتاق می گشت.
چشمش که به کمد دیواری افتاد، گوشه ی لباسم را گرفت و با خودش به همان سمت کشاند.
در عرض چند ثانیه وارد کمد دیواری شدیم و حامی به سختی در را از داخل بست.
تاریک بود و تنگ!
اگر کوچکترین تکانی می خوردیم، می افتادیم داخل بغل هم!
نمی دیدمش، اما از نفس های گرمش که به پیشانی ام می خورد، تشخیص می دادم که رو به رویم است.
صدای باز شدن در که آمد، آرام لب زد :
نفس نخور!
چشمانم گرد شد!
نفس نخورم؟ منظورش چه بود.
همان موقع که این حرف را زد، یک چیز سختی به گونه ام برخورد کرد.
درمان تخصصی مشکلات پوست بدون درد و دوره نقاهت...😱
با روزی ۵ دقیقه وقت گذاشتن تو خونه میتونی
جای زخم ، سوختگی و بخیه رو بدون عوارض از بین ببری❤️
کاملاً گیاهی و با هزینه کمتر از لیزر و جراحی🤩👌🏼
با بیش از صدها نمونه درمان شده ✅🥰
با مشاوره رایگان 🤯
اگه جای زخم ، سوختگی و یا بخیه داری این کانال به دردت میخوره😉👇😍
https://eitaa.com/joinchat/4134077275Cd5eb8882e5
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_459
#رمان_حامی
لبم را گزیدم که یک وقت آخ نگویم!
دست آقا بود!
بخاطر آن سوتی ، دستش را بلند کرد تا بگیرد جلوی دهانش که محکم زد به صورتم!
دلم می خواست با مشت بکوبم داخل شکمش اما جلوی خودم را گرفتم.
صدای تق تق کفش هایش می آمد.
بعد از کمی تعلل، صدایش شنیده شد. داشت تلفنی با شخصی حرف می زد. خیلی هم توپش پر بود.
- سلام و زهر مار!!
ببینم فرق تو با درخت چنار چیه هان؟!
خفه شو.... گفتم خفه شو مهدی!
آخه تو که عرضه نداری غلط می کنی قپی میای!
زر مفت نزن!
به محض اینکه مهمونی رو جمع و جور کنم اونجام.
پلک رو هم نمی ذاری.
ببند.... می بینمت فعلا!
سعی کردم آرام نفس بکشم تا یک وقت توجه جلب نکنم.
صدای قدم هایش و نزدیک تر می شد.
می توانستم بگویم هیچ کداممان نفس هم نمی کشیدیم.
حضورش را جلوی در کمد دیواری احساس کردم.
چشمانم را محکم بستم. هر لحظه منتظر بودم که در را باز کند، اما خوشبختانه یا متاسفانه این کار را نکرد.
صدای چرخش کلید در قفل در کمد دیواری امد و
بالاخره بعد از دقایقی انتظار که برایمان به اندازه یک سال گذشت، از اتاق خارج شد