eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
854 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه ۵ نفر دیگ برید قبل شروع یکی دیگ هم میدم😍😍☝️
نه تنها نرفتین دو نفر هم از دیشبیا لفت دادن😐😐😐❌
متاسفانه سوخت🔥🙏
وتَقلق؟ واللهُ رَبك ورَبُّ كُلّ العَالمين.. و مضطرب میشوی؟ و خدا پروردگار توست و پروردگار تمام جهانیان!
🔴 هشدار جدی برای تمام آقایان متاهل🔴 🚧مشکلات زناشویی آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧 راه حل تضمینی پیش ماست 💯شاید حکمتی داشته که اینجا دعوت شدی😇↙️ 👇🏻👇🏻روی لینک زیر کلیک کن👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2006909634Cb4274cbb13 ✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی✅️ 🧾برای اقدام و تشکیل پرونده ، همینجا رو لمس کن و فرم ویزیت رو پر کن📋 https://formafzar.com/form/zv44c
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
🔴 هشدار جدی برای تمام آقایان متاهل🔴 🚧مشکلات زناشویی آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧 راه حل تضمینی پیش ماست 💯شاید حکمتی داشته که اینجا دعوت شدی😇↙️ 👇🏻👇🏻روی لینک زیر کلیک کن👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2006909634Cb4274cbb13 ✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی✅️ 🧾برای اقدام و تشکیل پرونده ، همینجا رو لمس کن و فرم ویزیت رو پر کن📋 https://formafzar.com/form/zv44c
3 تاتون برید پارت رو بدم😍☝️
یه نفر دیگ 😍☝️
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 ! - زندگی شخصی اونه. به ما چه؟ اخم کرد و گفت : مثل اینکه شما دو تا با هم بزرگ شدینا! یعنی یه ذره مهر و عاطفه تو دلت نیست؟ بی اختیار فریاد زدم : نه نیست!! تو دل تو چی؟! یه کلمه حرف قشنگ از دهنت در میاد؟! از برخوردم جا خورد. انگار من هم منتظر بودم، تا تنور داغ شد چسباندم. - چی میگی تو؟ چی باید بگم مثلا؟ اصلا چه ربطی داره! - هیچ ربطی نداره. بهتره دیگه کشش ندیم. - ناموسا حالت خوش نیستا! می خوای راهو کج کنم بریم دکتر معاینت کنه؟ جوش آوردم. به طرفش برگشتم و با غیض گفتم : روانی خودتی خب؟ بفهم با کی حرف می زنی. رسیدیم جلوی خانه شان. ترمز کرد و کامل به سمتم چرخید ناباور و دلخور نگاهم کرد و گفت : آرامش ما داریم ازدواج می کنیم همین روزاس که اسمت بره تو شناسنامم اونوقت تو هنوز به چشم نوکر و زیر دست بهم نگاه می کنی؟ هنوز خودت رو بالاتر می دونی؟ پوزخند زد. - البته حق داری چیزی عوض نشده که من هنوزم خدمتکارتم و رانندت هنوز کارگر کارخونتم دلیلی نداره منو در سطح خودت ببینی. اصلا در سطح تو نیستم که بخوای به من با دید دیگه ای نگاه کنی. این را گفت و با تکان دادن سر پیاده شد
✨ محصـولات ســلامتی آرامش نارون ✨ هدف👈 فقط سلامتی روحی و روانی توست وســـــواس داری 🥶؟ افـــســرده شــــدی🥴؟ اقدام به خودکشی🥺؟ و ...خيلي خلل هاي روحي ديگه حتي ، نگران هیچ کدوم هم نباشي اینجا قراره 👈 آمـــوزش 0 تا 100 تــدابیـر آرامـش رو بـبـینـی و محـصولات ارامشي نـارون🌿 رو تهیه کني که از👇 مشكلاتي اعم از افسردكي _ ناامیدی_خودخوری_خلاص بشي يا يك پيشگيري برات باشه 👌 فقط بايد بيايي تو کـانالت و لذت ببري 🥰👇 https://eitaa.com/joinchat/3806462653C6adf012fe2
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 با دهانی نیمه باز به جای خالی اش نگاه کردم. تازه متوجه حرف هایی که زدم شدم. چه دلیلی داشت باز هم جایگاهم را به رویش بیاورم؟ مگر قرار نبود رسما و شرعا همسرش شوم؟ دیگر این حرف ها چه معنی ای داشت؟! - آرامش؟ نمی خوای پیاده شی؟ سرم را چرخاندم. با دیدن هستی و حامی کنار هم، مجبور شوم خودم را عادی نشان دهم و پیاده شوم. ولی در دلم غوغایی به پا بود. جلوی در رسیدم. هستی با لبخند و روی باز با من سلام و احوال پرسی کرد و هردومان را دعوت کرد داخل. لحظه ی آخر، نگاهی به چهره ی حامی انداختم. کاملا مشخص بود حالش خوش نیست. آخر این چه کاری بود که من کردم؟ بدبختی بلد هم نبودم چگونه باید از طرف مقابلم دلجویی کنم. یک وقت هایی احساس می کردم هیچ چیز از دختر بودن نمی دانستم. انگار هیچ کدام از خصلت های زنانه درونم شکل نگرفته بود! با حالی زار همراهشان به داخل رفتم. مادرش هم مثل هستی خیلی صمیمی برخورد کرد و همه با هم وارد خانه شدیم. چشمم به اولین جایی که افتاد، جای خالی پدرش روی تخت بود. با اینکه تا به حال حتی یک بار هم با او حرف نزده بودم، اما یک جوری شدم. جای خالی اش را در خانه شان حس کردم. لبخند تلخی زدم و روی همان مبلی که سری پیش نشسته بودم، نشستم. حامی هم رفت و رو به رویم روی زمین نشست و به یکی از پشتی ها تکیه داد. هستی و مادرش، با وسایلشان از ما پذیرایی کردند. هیچ کدام هم هنوز لباس های سیاهشان را از تن در نیاورده بودند. حتی حامی. هنوز هم آن مهر و محبت و حس خوب درون خانه شان جاری بود، اما یک سنگینی هم احساس می شد. سنگینی ای از جنس غم. نگاهم به حامی افتاد. اخمی نسبتا غلیظ روی صورتش خود نمایی می کرد. تا قبل از اینکه بحثمان شود، خوب بود. خودم را لعنت کردم که چرا آن حرف ها را زدم. اصلا به چه دلیل آن چیز بیخود را بهانه کردم و شروع کردم به دعوا و جنجال با او؟! وقتی همه دور هم جمع شدیم، حامی در جلد دیگرش فرو رفت. زد به رگ شوخی و خنده و شروع به صحبت کرد. - چطوری مامان. کیفت کوکه؟ این ضعیفه هنوز حسابی حرصت می ده نه؟
- ماخانه‌به‌دوشیم‌غَم‌ِسیلاب‌نداریم... - ماجزپسرِفاطمه‌ارباب‌نداریم💛️🔗(:️ ؎ِقلبم