هدایت شده از مهرداد بذرپاش
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ما درد کارگران، سفره بازنشستگان، کرامت معلمان ، صلابت نظامیان، دغدغه پرستاران، معیشت هنرمندان و ورزشکاران را به جان خواهیم خرید.
❇️ #ایران_به_پیش
#مهرداد_بذرپاش
🔰@Bazrpash_ir
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت177
پشت سنگا دریا بود.
اگه کیان اونجا نبود
یا اگه باردار نبودم عین اسب ازشون بالا می رفتم...
رو بالاترین نقطه وایسادم
کیانم اومد کنارم
با دستش کمرم رو گرفت.
آخ که چقدر دلم برای دریا تنگ شده بود.
چه منظره ی قشنگی بود.
دریا طوفانی بود و موج هاش به با سنگا برخورد می کرد.
باد هم آروم می وزید.
روسریم از سرم افتاد.
خواستم سرم کنم گفت اینجا جز ما هیچ کس نیست
راحت باش
منم از خدا خواسته بیخیالش شدم
باد لای موهامون می پیچید و اونا رو به پرواز در میاورد.
چشام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم انگار رو زمین نبودم
حالم قابل وصف نبود.
عطر کیان با بوی خاک نم قاطی شده بود و بهترین حال و هوا رو درونم ایجاد
کرده بود.
زل زدم به دریا
به دریایی که ته نداشت
تهش یه خط صاف بود و بس.
صدای کیان آرامش درونم رو تجدید کرد الان چه حسی داری؟
با اعماق وجود گفتم بهترین حس دنیا الان مال منه...
کیان بعد از مدتها، منم آرومم دیگه از اون آشوب درونی خبری نیست.
حس هامون مثل هم بود.
نگاهش به نگاهم گره خورد سیاهی چشماش عالمی داشت.
اخم مردونش
یه لحظه پشتم لرزید اگه یه روز کیان مال من نباشه من میمیرم
میشم یه
مرده ی متحرک ....
اگه اون نباشه هیچی رو نمی خوام حتی بچه رو...
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_360
#رمان_حامی
راحت خود را رها کردم و سعی کردم ذهنم را از هر فکر و خیالی تهی کنم.
هیچ... حال من از هیچ پر بود.
کاش می شد در همان خلا بمانم و بیرون نیایم.
وقتی بین ماشین ها ویراژ می داد و حرفه ای از کنارشان رد می شد، حال من هم بهتر و بهتر می شد.
انگار دقیقا در جایی بودم که می خواستم.
در جایی بودم که آرامش داشتم.
در جایی که به هیچ مشکل و هیچ غمی فکر نمی کردم.
در کنار.....!
از پشت به سرش نگاه کردم.
کلاه اسپرت و گرمی روی سرش گذاشته بود تا یخ نکند.
انگار او هم مثل من غرق شده بود در دنیایی دیگر.
اما با حرفی که زد، خط قرمز کشید روی تفکراتم.
- اینجوری بهم زل زدی تموم می شما!
ابرو هایم از سر تعجب در هم گره خورد.
مگر پشت سرش هم چشم داشت؟
وقتی چشمم به آینه بغل موتور افتاد، فهمیدم از کجا مرا دیده!
با لبخند زل زده بود به صورتم.
کم نیاوردم و گفتم :
نگران نباش تموم نمی شی!
- خوب نیست اینطوری زل بزنی به نامحرم!
از آن حرف ها خوشم نمی آمد.
انسان بی دین و ایمانی نبودم، اما خب از آخوند بازی هم خیلی خوشم نمی آمد.
سوالی که همان لحظه به ذهنم رسید را خیلی جدی پرسیدم.
- تو واقعا رو این مسائل حساسی با فقط ادای آدمای دین و ایمون دار رو در میاری؟
- بهم نمیاد؟
- اصلا.
کوتاه خندید.
- بهت حق می دم.
به ریخت و قیافم نمیخوره.
ولی خب نباید از روی ظاهر آدما اونا رو قضاوت کرد.
- از جمله های کلیشه ای خوشم نمیاد.
- تو بگو از چی خوشت میاد من همونو بگم.
- از ظاهر سازی هم خوشم نمیاد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_361
#رمان_حامی
بلند تر خندید.
از اینه بغل نگاهش کردم.
خیره به رو به رو گفت :
افراط رو دوست ندارم. اما دوست دارم بنده ی خوبی باشم واسه خدا.
هرچند که الان نیستم...
ولی...
- شعار که نمی دی؟
- نه.
سر تکان دادم.
- خوبه. امیدارم موفق باشی.
رسیدیم پشت چراغ قرمز.
صدایش را کمی آورد پایین.
- تو چی؟
- من چی؟
- درجه ی ایمان و اخلاصت رو شرح بده.
درجه ایمانم؟ مگر می توانستم تشخیص دهم چقدر ایمانم قوی است؟
- چی میگی تو؟ مگه من می تونم تشخیص بدم اینا رو.
- آره. می تونی.
کنجکاو شدم.
- خب چطوری؟
فرمان را رها کرد و گفت :
یه جا از یکی از امامامون خوندم که گفته بودن اگه می خوای ببینی نمازت چقدر قبول شده، ببین چقدر از گناه دور شدی.
دوری از گناه هم یعنی بنده ی خوب بودن.
📣 مقایسهای از مدل کاری و شخصیتی جلیلی و قالیباف
✍️دکتر سعدالله زارعی
⤴️من با آقای دکتر قالیباف کار نکرده ام ولی کارهای او را دنبال نموده و از مسائل غیر علنی مرتبط با ایشان تا حد قابل توجهی خبر دارم.
با دکتر جلیلی نزدیک به دو سال در شورای عالی امنیت ملی بطور نسبتا" مستقیم کار کرده ام و پیش و پس از آن هم با ایشان رابطه داشته و هنوز هم این رابطه به شکل جلسات محدود یا دو نفره ادامه دارد.
🔸من این دو نفر را در خصوصیاتی مشترک دیده ام:
- خلوص نیت و یگانگی در ظاهر و باطن
- پرکاری و خستگی ناپذیری
- ارتباط نزدیک دلی و مرید و مرادی با رهبر معظم انقلاب اسلامی دامت برکاته
- اعتقاد قلبی به ارزش های انقلاب و مجاهدت در تحقق و تقویت آن ها
- برخورد صریح و بی ملاحظه نسبت به انحرافات و خطراتی که خط انقلاب را تضعیف می کنند
- ارتباط عمیق و دلی با نهاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
- فداکاری و مایه گذاشتن از آبروی خود برای نظام
- سکوت در مواقع حملاتی که به شخص خودشان صورت می گیرد
- گرم گرفتن با نیروهای انقلاب و وقت گذاری برای آنان
- مشورت پذیری و تشکیل جلسات کارشناسی
- صرفه جویی و قناعت در مصرف بیت المال
- کمک به دولت های نظام چه آن دولت هایی که قبول داشته اند و چه آن دولت هایی که به آن ها نقد جدی داشته اند.
- اندیشمند و دوراندیش بودن
- کار تشکیلاتی و نیروپروری
- اشراف کافی به مسائل داخلی و خارجی
🔸 اما تفاوت ها :
- جلیلی مطالعاتی تر و قالیباف اجرایی تر
- جلیلی حلقه ای تر و قالیباف بازتر
- جلیلی در فهم و تحلیل مسائل عمیق تر و قالیباف سریع تر
- جلیلی زود رنج تر و قالیباف زود گذشت تر
- جلیلی حوزوی تر ، قالیباف دانشگاهی تر
- جلیلی بطئی التصمیم تر و قالیباف سریع التصمیم تر
- جلیلی مجتهدتر و قالیباف مقلدتر
- جلیلی با دایره ملازمان کمتر و قالیباف با دایره ملازمان بیشتر
- جلیلی مردمی تر و قالیباف مدیریتی تر
- قالیباف مجرب تر و دامنه تجربه اش متنوع تر و جلیلی مجرب در حوزه های محدودتر
- همکاری جلیلی با دولت در دوره شهید رییسی کمتر و همکاری قالیباف با دولت شهید رییسی بیشتر - و در عین حال هر دو مورد بی مهری حلقه اطراف شهید -
- جلیلی در سیاست خارجی جلوتر و قالیباف در مسایل اجتماعی جلوتر
- جلیلی در مسایل امنیتی و تهدیدات عمیق تر و قالیباف در مسایل اقتصادی مشرف تر
- در مسایل فرهنگی ، جلیلی عمیق تر و البته محدودتر و قالیباف روبنایی تر و البته بازتر
همین مقدار فعلا" بس است .
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_362
#رمان_حامی
وقتی هم که نمازت مخلصانه باشه یعنی عبدی!
نمی دونم میگیری چی می گم؟
گیرایی ام بالا بود.
چون اهل تعارف نبودم گفتم : من نماز نمی خونم.
سرش را تا نیمه چرخاند سمتم.
- اینو حس کردم ولی یه طرفه قاضی نرفتم.
گفتم شاید می خونی ولی در خفا که ریا نشه.
هر دو چند لحظه سکوت کردیم، و باز هم سکوت میانمان توسط خودش شکسته شد و فرصت فکر کردن را به من نداد
- می تونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- این چند وقت که کنارت بودم، خیلی از اخلاق ها و تمایلاتت دستم اومده.
اینکه حجاب داری، روی روابط حساسی، دختر سبک و عقده ای هم نیستی.
حلال و حروم هم سرت میشه.
برام سوال شد که چطور همچین آدمی نماز نمی خونه.
مطمئنم پدر و مادرت هم آدم مقیدی بودن.
سؤالش ذهن مرا هم درگیر کرد.
چرا من نماز نمی خواندم؟!
چطور ادعای بندگی خدا می کردم ولی حاضر نبودم جلویش دولا راست شوم؟
با سبز شدن چراغ، حامی گاز و داد و با تکانی که خوردم، به خودم آمدم.
از سکوتم بهره گرفت و گفت :
اصلا چی شد که بحث به اینجا رسید؟
به قدری غرق در مسئله ای که بیان کرده بود شدم که همه چیز را از یاد بردم.
- نمی دونم.
- صد رحمت به حافظه ی ماهی.
خداروشکر یکی از یکی بدتریم
به حرفش توجهی نکردم و باز غرق شدم در دنیای افکارم.
منی که ادعایم می شد پیرو راه پدرم هستم، منی که از خدایم توقع یاری داشتم، چرا چنین عمل مهمی را کنار گذاشته بودم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_363
#رمان_حامی
با توقف موتور، شروع کردم به چشم چرخاندن به اطراف.
نگاهم که به نور سبز رنگ افتاد، سرم را بلند کردم.
با دیدن تابلوی "مسجد صاحب الزمان" تکانی خوردم و به حامی نگاه کردم.
سرش را چرخاند و گفت :
بپر پایین.
با تعجب گفتم :
چرا اومدی اینجا؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
دو سه دقیقه دیگه اذون می گن.
یالا بپر پایین بریم نمازمون رو جماعت بخونیم.
نماز؟ آن هم جماعت؟
نمی دانم چرا دستپاچه شدم.
روی موتور بی حرکت نشسته بودم و هاج و واج به حامی نگاه می کردم.
وقتی دید چیزی نمی گویم، کامل چرخید سمتم و گفت :
چرا خشکت زده خانم رئیس؟
بیا پایین دیگه. باید وضو هم بگیریم.
تِزول (زود باش)
کلمه ی آخر را نفهمیدم.
- چی؟
- هیچی می گم زود باش. دیر شد.
نتوانستم مخالفت کنم.
پیاده شدم، ایستادم تا حامی موتور را پارک کند.
همان موقع، صدای اذان در خیابان پیچید.
چیزی در دلم صدا کرد.
نمی دانم چه بود، حال عجیبی پیدا کردم.
انگار آن صوت، با تمامی اصواتی که شنیده بودم فرق داشت.
نه اینکه بگویم تا به حال صدای اذان را نشنیدم، یا مثل دخترای های فیس و افاده ای بگویم بلد نیستم چگونه نماز بخوام، اما واقعا برایم عجیب بود چه چطور می شود نسبت به خواندن نماز بی تفاوت باشم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_364
#رمان_حامی
پدرم که تمام اهدافش به خدا منتهی می شد، پس چطور من در این باره بیخیالی پیشه کردم؟مگر تلاش نمی کردم مثل او باشم؟
حتی مادرم نیز به این مورد توجه ویژه داشت.
شاید چون خیلی کنارم نبودند، فرصت نکردند روی این موضوع وسواس به خرج دهند.
اوایلی که به سن تکلیف رسیده بودم، خیلی مرا به خواندن نماز آن هم اول وقت توصیه می کردند. هروقت بودند، اصرار داشتند نماز را پیش هم بخوانیم.
اما به یاد نمی آورم دقیقا از کی بی تفاوت شدم به آن.
حجابم هم اجباری نبود. به خواست خودم بود.
از همان اوایل روی پوششم حساس بودم.
دلم نمی خواست خودم را به نمایش چشم های حریص بگذارم.
این را یک جور ارزش می دانستم برای خودم.
با بشکنی که حامی جلوی چشمم زد، پلکی زدم و نگاهش کردم.
لبخند مهربانی زد و گفت :
وقت نمازه. فکر و خیال رو بذار واسه بعد.
به یکی از در ها اشاره کرد و گفت :اونجا ورودی خواهرانه.
بجنب برو وضو خونه وضو بگیر تا پیش نماز قامت نبسته برسیم.
نتوانستم چیزی بگویم. فقط چند بار سر تکان دادم و به جایی که اشاره کرد رفتم.
***
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_365
#رمان_حامی
- السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
نماز عشا را هم با آن جمع خواندم.
تمام که شد، از چپ و راست لفظ "قبول باشه دخترم" را می شنیدم. من نیز لبخندی کوتاه می زدم و می گفتم "همچنین"
اولش که وارد شدم و گوشه ای از صف ایستادم، احساس غربت می کردم.
حس می کردم تمام نگاه ها زوم من است و همه دارند یک طور خاص نگاهم می کنند.
اما کم کم عادی شد.
حال عجیبی بود، یک حال ناشناخته.
برای دقایقی احساس می کردم در این دنیا نیستم.
انگار دیگر بار مشکلات روی دوشم سنگینی نمی کرد.
انگار دغدغه های بزرگم به یکباره حل شده بودند.
همان چند دقیقه ی اول، دوست داشتم سریع تر تمام شود و بروم از آنجا بیرون، اما وقتی نماز تمام شد، دیگر دلم نمی خواست بلند شوم.
دوست داشتم مدتی طولانی همانجا بنشینم.
حتی نمی دانستم می خواهم چه کنم، فقط دلم نمی خواست از آنجا بیرون روم.
کلا دو صف تشکیل شده بود و همه بلا استثناء مسن بودند.
کمی جای تعجب و تاسف داشت.
چرا باید مسجدی در مرکز شهر آنقدر خلوت باشد؟ چرا یک جوان میان آن افراد یافت نمی شد؟ شاید دلیل نگاه های خیره روی من هم همین بود.
نماز که تمام شد، شخصی از جمع مرد ها شروع کرد به خواندن چند آیه و دعا.
همراهش زیر لب زمزمه کردم، قلبم بیشتر از قبل تسکین یافت.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_366
#رمان_حامی
وقتی همه التماس دعا گفتند و بلند شدند، من نیز به ناچار از جایم برخاستم.
چادر نماز سفید رنگ را تا کردم و دوباره داخل همان کمدی که برداشته بودم گذاشتم.
کمی به مهر در دستم نگاه کردم. بوسیدم و گذاشتمش داخل قفسه ی مهر ها.
تا از مسجد بروم بیرون، چند بار چرخیدم و فضای آنجا را از نظر گذراندم.
با همه جا فرق داشت.
آرامش بود، صفا بود، خلا بود و رهایی!
احساس سبکی می کردم.
آهی عمیق کشیدم و بالاخره از آنجا دل کندم.
کفش هایم را پوشیدم و رفتم بیرون.
برگشتم همانجایی که حامی موتور را پارک کرده بود.
نبود. خواستم گوشی ام را در بیاورم و زنگی به او بزنم که آمد.
همان لبخند زیبا روی لبش خود نمایی می کرد.
انگار او هم حالتش تغییر کرده بود. این را به خوبی درک می کردم.
به من که رسید، لبخندش دندان نما شد و گفت :
قبول باشه خانم.
از آن پیرزن ها شنیدم که به هم می گفتند "قبول حق"
خیلی غیر ارادی آن را تکرار کردم.
حامی به موتور تکیه زد و دست هایش را در جیب کاپشن چرم قهوه ای رنگش فرو برد.
کمی نگاهم کرد و مشتاق گفت :
خب چطور بود؟
دوست داشتم با شوق فریاد بزنم و بگویم عالی بود. انگار لحظاتی را در بهشت سپری کردم.
اما از آنجایی که نه توانایی اش را داشتم و نه می خواستم که احساسم را واضح و آشکار بیان کنم، با لحنی آرام گفتم :
خوب بود. حالم بهتر شد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_367
#رمان_حامی
حامی نیز که انگار توقع شنیدنش را داشت، سریع تکان داد و گفت :
الحمدلله.
دوست داری بازم بیای؟
نتوانستم بگویم "نه"
مگر می شد دوست نداشته باشم؟
ای کاش اصلا می شد از این به بعد در مسجد زندگی کنم.
از بس که حالم خوب شده بود.
انگار حسم را از چشمانم خواند.
باز سری تکان داد و خیره به رو به رو گفت :
تا قبل از اینکه بابام اونطوری شه، تقریبا هر هفته می رفتیم مسجد محل واسه نماز جماعت.
چون هم بابام کار داشت هم خودم نمی شد هر روز یا هر شب بریم. ولی قرار گذاشته بودیم هفته ای یه شب نماز رو بریم مسجد بخونیم.
وقتایی که حالم خوب نبود، یا عصبی و کلافه بودم، اگه می دیدم بابا نمی تونه بیاد، خودم بدون اون می رفتم.
امکان داشت بعدش که میام بیرون حالم مثل قبل باشه.
یه حس سبکی بهم دست می داد.
اطمینان خاطر پیدا می کردم. آروم می شدم.
امشب دوباره تموم اون حسا درونم تکرار شد.
دقیقا حرف هایش وصف حال همان شب من بود.
غرورم اجازه نداد به زبان بیاورمشان، همه نگاهم همه چیز را فریاد می زد.
فقط به جمله ی "منم همینطور" اکتفا کردم.
دیگر خودش تا ته خط را خواند.
لبخندی از سر رضایت زد و گفت :
خب حاج خانم بریم؟
سرم را چند بار تکان دادم و گفتم :
بریم.
سوار موتور شد و روشنش کرد.
دوباره ترکش نشستم و راه افتاد در شهر.
****
وارد عمارت که شدیم، حال و هوایم زمین تا آسمان با وقتی که از آنجا خارج شدم فرق می کرد.
سبک سبک شده بودم. تمام غم ها دمشان را گذاشته بودند روی کولشان و رفته بودند.
و من این را مدیون حامی بودم.
مدیون پسری که در کنار حرص دادن و چزاندن، خوب بلد بود چطور باید حال کسی را خوب کند.
درس معرفت را خوب از بر بود.
همراه هم، بی هیچ حرفی از پله های راهروی پشتی خانه بالا رفتیم و وارد طبقه ی دوم شدیم.
تا رو به روی در اتاقم با هم همگام بودیم.