🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_401
#رمان_حامی
.
به نظر من هیچی بهش نگو همین راهو تا تهش برو.
بالاخره یا تو خر میشی و دلتو تقدیمش می کنی، یا اخلاقای گندت دل اونم می زنه دیگه
حالا همین الان هم که نمی خواین فرتی مزدوج بشین.
اگرم خیلی فاز بچه مثبتا برت داشته برو بهش بگو آقا جان من نیتم اینه.
حالا بگو زنم می شی یا نه.
- اگه بگم که عمرا قبول نمی کنه.
یه الم شنگه هم به پا میشه.
بعدشم، خودت می دونی خصوصیاتمو.
وقتی محرم نیستیم نمی تونم باهاش راحت باشم.
راحت حرف بزنم، راحت کنارش باشم.
تا همین الانش هم می دونم یه جاهایی واقعا زیاده روی کردم.
اگرم قراره بشه باید سریع بشه تا حداقل از این نظر وجدانم اروم بگیره.
- ولی حامی به نظرم بشین یکم بیشتر فکر کن.
من که می گم تو هم می خوایش.
کلافه پوک عمیقی به سیگارم زدم.
- آرکان جون جدت بیخیال خب؟
یه بار گفتم نیستم دیگه آقا ول کن ما رو.
- من دیگه چیزی به عقل ناقص و نصفه نیمهم نمی رسه.
هرچی به ذهنم رسید گفتم.
دیگه خود دانی.
چاییتو بخور یخ کرد.
سری تکان دادم و سیگار را داخل کریستال روی میز خاموش کردم.
نگاهم روی گلدان خاک گرفته ی روی میز بود، اما فکرم جای دیگر سیر می کرد
☘️خلق ناممکن ها،به دست توانای ما ممکن است☘️
✅فتح انگلستان ممکن است
✅فتح ترکیه ممکن است
✅فتح ایتالیا ممکن است
✅فتح آلمان ممکن است
✅فتح اتحادیه اروپا ممکن است
✅فتح کشورمان ایران ممکن است
برای مطالعه فتوحات این مرد بزرگ و بهره بردن از فتوحات در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/994312504Ce057a8402e
https://eitaa.com/joinchat/994312504Ce057a8402e
💥فتح ممکن است اما فتح، فتاح میخواهد💥
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_402
#رمان_حامی
به تک تک پیشنهادات آرکان فکر کردم، اما آخر هم نتوانستم تصمیم درستی بگیرم.
حتی کمی با خود کلنجار رفتم که ببینم آیا من هم دوستش دارم؟ هرچند دیشب تا صبح کارم همین بود.
در خیابان پرسه زدم، و زندگی ام را از لحظه آشنایی با آرامش تا همان شب اعتراف ظاهری مرور کردم.
اما حسی که حالم را دگرگون کند نیافتم.
از خانه ی آرکان بیرون آمدم اما باز هم به عمارت نرفتم.
دربست گرفتم و رفتم بهشت زهرا.
کمی هم با پدرم خلوت کردم و از او خواستم بین من و خدا واسطه شود و راهی پیش پایم بگذراد.
از او خواستم اگر عابقت کارم خیر است، کاری کند که به همین روال پیش رود.
اگر هم نیست، سنگی جلوی پایم بیفتد که تا وقتی قضیه جدی تر نشده، کار تمام شود.
****
~ آرامش ~
از همان دیشب که صدای باز و بسته شدن در را شنیدم، هنوز بازنگشته بود.
خود نیز از شدت ناباوری و هیجان، حتی یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشتم.
خستگی و نگرانی هر دو مثل خوره به جانم افتاده بود.
یعنی کجا رفته بود این پسر؟
کارم به جایی رسیده بود که می خواستم بلند شوم بروم دم خانه مادرش و دوستش آرکان.
چون شماره شان را نداشتم.
شماره ی هستی هم از موبایلم پاک شده بود.
کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بودم و دور اتاق می چرخیدم که دو تقه به در خورد.
به امید اینکه حامی باشد، سریع پریدن به سمت در.
اما ماهرو بود.
کمی از هیجان حالاتم کاستم و گفتم :
سلام.
بله؟
رنگ و رویش پریده بود، چشمانش نیز از شدت پف باز نمی شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳کانالی پر از آرامش و حس خوب برای شما...🌿
مناظر بکر و زیبای شمال،زندگی روستایی،
آشپزی در طبیعت و... در کانال زیر👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/875299370C5041db5a65
معرفی لوکیشن برای سفر تو تابستون👆🏻
حتما یه سر بزنید کانالش عالیه😍
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_403
#رمان_حامی
شک نداشتم این دختر باز گریه کرده.
آرام سلام کرد و گفت :
می تونم بیام تو خانم؟
اخم کردم و از جلوی در کنار رفتم.
امیدوار بودم خودش بگوید چه شده، چون حوصله ی موشکافی نداشتم.
گوشه ی اتاق ایستاد.
من نیز رو به رویش ایستادم و منتظر ماندم تا حرف بزند.
بر خلاف دفعه های قبل، این بار خیلی معطلم نکرد و بی مقدمه گفت :
اگه اجازه بدین، می خوام از اینجا برم.
ناباور نگاهش کردم.
همه دست به دست هم داده بودند مغز مرا متلاشی کنند.
چه می گفت این دختر؟
چه ناگهانی!
اصلا کجا می خواست برود؟
مگر جایی را داشت؟ کسی را داشت؟
سوالاتم را با تعجب بر زبان آوردم.
- بری؟کجا بری؟ پیش کی؟ بعد این همه مدت؟
- کار پیدا کردم. توی هتل.
جا خواب هم می دن.
حقوقش هم خوبه.
- میشه دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم؟
کنار من بودن اذیتت می کنه؟
جات بده؟ نون و آبت کمه؟
سریع گفت :
نه خانم این چه حرفیه.
شما خیلی بیشتر از این حرفا به گردن من حق دارید.
حتی اگه تا آخر عمرم بدون حقوق و هیچی واستون کار کنم بازم کمه.
ازتون می خوام که توضیح نخواید.
فقط اینو بدونید که از لحاظ روحی وافعا نیاز دارم از این خونه برم.
اگر قبول کنید که لطف بزرگی در حقم کردین.
نمی توانستم به اجبار نگهش دارم
✨ محصـولات ســلامتی آرامش نارون ✨
هدف👈 فقط سلامتی روحی و روانی توست
وســـــواس داری 🥶؟
افـــســرده شــــدی🥴؟
اقدام به خودکشی🥺؟
و ...خيلي خلل هاي روحي ديگه
حتي ، نگران هیچ کدوم هم نباشي اینجا قراره 👈 آمـــوزش 0 تا 100 تــدابیـر آرامـش رو بـبـینـی
و محـصولات ارامشي نـارون🌿
رو تهیه کني که از👇
مشكلاتي اعم از
افسردكي _ ناامیدی_خودخوری_خلاص بشي يا يك پيشگيري برات باشه 👌
فقط بايد بيايي تو کـانالت و لذت ببري
🥰👇
https://eitaa.com/joinchat/3806462653C6adf012fe2
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_504
#رمان_حامی
حتما به عواقب تصمیمش فکر کرده بود که انقدر جدی ایستاده بود رو به رویم و داشت دم از رفتن می زد.
چون کمی هم بی حوصله بودم، بحث را کش ندادم و گفتم :
خوددانی. من نمی تونم به زور اینجا نگهت دارم.
حتما دلیل قانع کننده ای واسه رفتن داری.
فقط بگو کی می خوای بری که من یه وقتی بذارم و باهات تسویه حساب کنم.
چشمانش از اشک برق زدند، اما جلوی ریزششان را گرفت
- هرچی زودتر بهتر.
همانطور که به سمت پنجره ی اتاقم می رفتم گفتم :
باشه. عصر کارات که تموم شد بیا اتاقم.
آرام و زیر لب، چشمی گفت و در را باز کرد.
دلم نیامد آنقدر سرد و بی تفاوت باشم و بگذارم برود.
برای همین قبل از آنکه کامل از اتاق خارج شود گفتم :
دوست ندارم وصله سمج یا فضول بودن بهم بچسبه. واسه همین اصرار نمی کنم که دلیلت رو بگی.
اما ازت می خوام بیشتر فکر کنی.
من و تو چند ساله داریم با هم تو یه خونه زندگی می کنیم.
فارغ از جایگاه ها و موقعیت هامون، قبول کن به هم عادت کردیم.
با صدایی لرزان، با اجازه ای گفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
شستم خبردار شده بود که این حالت هایش همه و همه بخاطر حامی است.
احساس بدی داشتم.
یه چیز مثل عذاب وجدان.
آن دختر هم مثل من عاشق بود.
پس خوب می فهمیدم در دلش چه خبر است.