#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
#رسول
چشمام رو لاز کردم دکترا بالای سرم بودن بعد از اینکه یه چندتا سوال ازم کردن رفتن بیرون منم گیج و منگ فقط به اطرافم نگاه میکردم چیزی یادم نمیومد تا اینکه چشمم خورد به بچه ها که داشتن با دکتر حرف میزدن تازه یادم اومد چی شده و واسه چی اینجام.....
#محمد
دکتر اومد بیرون و ما به سمتش حمله ور شدیم
محمد:آقای دکتر حالش چطوره؟!
دکتر:خوشبختانه سلامت بهوش اومدن این یه اتفاق نادره فیط چون شش ماه تکون نخوردند ممکنه هرزگاهی پاهاشون خواب بره و گزگز کنه که کاملا طبیعیه
محمد:کی مرخص میشن؟!
دکتر:اگه وضعشون مساعد بود فردا چون بیماری ریوی دارن بهتره یک شب تحت مراقبت باشن
محمد:ممنون میتونیم ببینیمش؟!
دکتر:بله حتما بفرمایید
همه:ممنون
(میرن داخل)
محمد:به به سلام استاد
داوود:سلام داداش
فرشید و سعید:سلام
رسول:سلام........(با بی توجهی روشو میکنه اونور و سلام میده)
داوود:الان قهری
رسول:شاید....
آقا محمد کی منتقل میشم بازداشتگاه؟!
محمد:بازداشتگاه واسه چی؟!آقا رسول شما دروغ تو کارت نیست ما بهت اعتماد داریم
رسول:مشخصه از وضعیت الانم😒
داوود:رسول خبر داری ۶ ماه توی کما بودی ما چی کشیدیم؟!فکر میکردم هر چی هم باشه دیگه تا الون تلافی شده نه؟!
رسول:نه تلافی نشده آقا داوود تو اصلا اون روز از ماجرا خبر داشتی که اومدی واسه دستگیری من؟!
داوود:من الانم شک دارم تو اون اطلاعات رو از روی سهل انگاری داده باشی به اونا (با داد)
رسول:پس به من شک داری اره؟!😡(با داد)
#محمد
داوود و رسول همین طور داشتن بحث میکردن منو سعید و فرشید همین جوری خشکمون زده بود این دوتا که انقدر خمدیگه رو دوست داشتن هرچی از دهنشون در میومد بار هم کردن یدفعه داوود عصبانی شد و رفت یه سیلی زد به رسول میخواست ادامه بده که رفتیم از پشت گرفتیمش رسولم توی شک بود
#داوود
دیگه داشت کفریم میکرد نفهمیدم چیشد که رفتم جلو و یه سیلی خوابوندم زیر گوشش میخواستم ادامه بدم که بچه ها اومدن از پشت گرفتنم
#رسول
با سیلی که خوردم بیشتر از دست بچه ها ناراحت شدم.....آخه داوود همه کس من بود....بچه ها بردنش بیرون
.
.
.
.
.
(توی راهرو بیرون اتاق رسول در بیمارستان)
محمد:عه عه داوود چت شد تو آروم باش
داوود:آخه آقا محمد میبینی چی میگه
سعید:مگه چی داره میگه هر کس جای اون بود به عنوان یه مامور امنیتی همین هارو میگفت حتی اگه تو جای اون بودی
محمد:داوود فقط یکم به اعصابت مسلط باش خب؟!
داوود:چشم اقا من...من دست خودم نبود
#نفس
#نفس
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️🅰
#نفس
#نفس
پ.ن:سیلی زد بهش😢
پ.ن:رسول چقدر مظلومه نه؟!🤫
پ.ن:هیجانی😈
پ.ن:زده تروکونده بعد میگه دست خودم نبود😬
پ.ن:منتظر واکنش رسول بمانید😊🙏