eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
نغمه سعادتی همسر اقا رسول شغل:طراح لباس
بیتا افشار همسر اقا داوود شغل:پرستار
NAFAS: https://harfeto.timefriend.net/16508755299950 منتظر نظراتتون هستم😉
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #6 ____ سعید :در اتاقو زدمو با صدای آقا محمد که گفت بیا تو رفتم داخل سلام اقا
رمان پارت #7 ____ فرشید:بچه ها خوب همه جای خونه رو بگردید ببینید میتونید مدرکی چیزی پیدا کنید. خودمم رفتم سراغ موبایل و لب تاپش ببینم که با کیا در ارتباط بوده محمد:تو اتاق بودم که رسول اومد داخلو گفت که رضوی رو آوردن و آقای عبدی گفتن که شما بازجوییش کنید. خودم رو آماده کردم و به سمت اتاق بازجویی حرکت کردم، از پشت کامپیوتر توی اتاق رو داشتم میدیدم معلوم بود کاملا استرس داره و با دستاش بازی می‌کرد. رفتم داخل محمد:سلام رضوی :سس.. للام خب همه حرکات و صحبت های شما ضبط میشه. لطفا به سوالات من خوب گوش کنید و در صورتی که براتون مفهموم نبود درخواست تکرار کنید نظری:ببرایی..چیی.. منن.ررو.اااوردین.ایینجاا.من..ککااریی نککردمم محمد:خب پس اگه کاری نکرده باشید نیازی هم نیست استرس داشته باشید! جوابم رو نداد و به زمین نگاه کرد دوربین رو روشن کردم و گفتم خودتون رو کامل معرفی کنید. رضوی:من شکیبا رضوی هستم استاد دانشگاه فرزند ناصر متولد1363 تهران محمد:خب خانوم رضوی، همتی رو می‌شناسید؟ رضوی:همتی؟ نه ولی یه همکلاسی در دوران ابتدایی به این فامیلی داشتم محمد:زمان حال رو میگم! نه زمان ابتدایی. رضوی:خیر نمیشناسم. محمد:که اینطور. خب تو دانشگاه چیکار میکنید؟ رضوی:کاری که همه استاد ها میکنن، تدریس میکنم. محمد:خسروی هم حتما شاگردتونه دیگه درسته؟ رضوی:من شاگرد زیاد داشتم، شاید اینی هم که میگید شاگردم بوده محمد:عکسش رو ببینید ممکنه که بشناسید؟ رضوی:نمیدونم شاید تبلت رو برداشتمو یکی از عکس های شخصی خسروی رو بهش نشون دادم صورتش سرخ شده بود و پاهاش رو از استرس تکون میداد. رضوی :نهه..نمیی..شناسمش محمد:عکسی که توی ترکیه گرفته بودن و گذاشته بود توی پیج شخصیش رو بهش نشون دادم. که شما نه خسروی رو می‌شناسید نه همتی رو؟ ولی به صورت خیلی اتفاقی باهم دیگه همسفر میشید و در یک جمع خیلی صمیمی عکس میگیرید، درست میگم؟ صداش لرزون شد و گفت... پ.ن:بازجویی آقا محمد😎✨ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #7 ____ فرشید:بچه ها خوب همه جای خونه رو بگردید ببینید میتونید مدرکی چیزی پی
رمان پارت #8 _ رضوی:ااز..مم..نن چیی میخواید؟؟ محمد:حقیقت رو! اینکه برای چی با پسر یکی از مسئولین اینقدر صمیمی هستید؟ در مورد همتی هر چی میدونید بگید. رضوی: خب من مادرم بیماری قلبی داشت و دکترا گفته بودن حتما باید عمل شه اما من پول کافی نداشتم و حقوق دانشگاه کافی نبود و تصمیم گرفتم یه شغل پاره وقت دیگه هم داشته باشم که بهم توی جور کردن پول کمک کنه رفتم همجا رو گشتم تا توی یه کافی شاپ استخدام شدم. دقیقا پنج روز بعد از من رعنا و آقای خسروی اومدن اونجا،چند دقیقه بعد از ورودشون گوشیم زنگ خورد، خواهرم بود، گفت حال مادرم بد شده، سریع از کافی شاپ زدم بیرون. دوروز بعد از اون ماجرا یه شماره ناشناس بهم زنگ زد جواب که دادم یه صدای خیلی مهربون به گوشم خورد و گفت که منو تو کافی شاپ دیده و از حال مادرم خبر داره و میخواد بهم کمک کنه و مشخصات خودش رو داد و من هم متوجه شدم که همون رعناست. محمد:شماره شمارو از کجا آورده بود؟ رضوی:نمیدونم شاید از یکی از همکارام توی همون کافی شاپ گرفته بود. محمد:خب ادامه بدید! رضوی:بهم گفت فردا ساعت 18 برم پارکِ..... و اونجا منتظرش باشم و گفت که قصدش کمک کردن به من و بقیست منم قبول کردم و فردا رفتم سر قرار و بهم زنگ زد که روی یکی از صندلی ها نشسته و منم تونستم پیداش کنم رفتم کنارش نشستم و بعد سلام و احوال پرسی رعنا شروع کرد به حرف زدن گفت که میدونه مادرم مریضه و باید عمل شه و من هم پول کافی ای ندارم و گفت میخواد بهم کمک کنه. بهم گفت پول عمل مادرم رو میده. محمد:خب شما در قبال این پول چه کاری باید براش میکردی؟ رضوی :قرار شد من دیگه فقط به دانشگاه برم و روی شاگرد های خودم متمرکز شم و اونایی که مشکل مالی و مشکلات دیگه ای دارن و از هوش بالایی برخوردارن از بقیه جدا کنمو اسمشون رو بدم به رعنا. بقیه کارها رو خود رعنا انجام میداد. محمد:شما با خودت فکر نکردی که چرا باید این کار رو انجام بدی؟ رضوی:خب من مادرم از همه چیز برام مهم تر بود ولی با این حال ازش پرسیدم که این اسامی رو برای چی میخواد. محمد:خب اون چی گفت؟ رضوی:گفت میخواد مثل من به اونا کمک کنه محمد:خب چرا هنوزم که هنوزه به این کار ادامه میدید؟ رضوی: خب من تهدید شدم محمد:تهدید؟! رضوی:بله. من یروز زنگ زدم به رعنا و گفتم که دیگه نمیتونم باهاش همکاری کنم و اونم یهو لحنش از مهربونی به عصبانیت تغییر کرد و گفت که اگه به کارم ادامه ندم، همون مادری که پول عملش رو دادم میکشم! و منم دیگه سکوت کردمو به خاطر جون مادرم باهاشون همکاری کردم. محمد:چرا تصمیم گرفتی که دیگه باهاشون همکاری نکنی؟ چیز مشکوکی ازشون دیدی؟ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
سلام خیر چرا همچین فکری میکنید؟! تحقیق میکنم...
من از ادمینی درمیام کسی هست که روبیکا داشته باشه و بتونه بره کانال رمان امنیت مجهول و بقیه پارتاشو بزاره این کانال؟! @Ewqfth_1200 اطلاع بدید
@sa_0dat آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول سوالی داشتید بپرسید...