•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #3 ____ رسول:طبق دستور آقا محمد تحقیق در مورد این آقای خسروی رو اولویت قرار د
رمان #امنیت_مجهول
پارت #4
_
رسول:هاشم مالکی آقا.
محمد:خب درموردش چی فهمیدی؟
رسول: آقا توی ایران ساکن نیست ولی هرچند وقت یکبار از ترکیه به ایران میاد و یه مدت کوتاهی میمونه و دوباره به ترکیه بر میگرده، ولی آقا توی ترکیه هم ساکن نیست، آمریکایی اصیلِ و در نیویورک زندگی میکنه.
محمد:پس پولا از توی خود ایران واریز میشن؟
رسول:بله آقا. من حدسم اینکه فقط برای اینکار میاد.
محمد:خب چهرشو شناسایی نکردی؟
رسول:دارم دوربینهای فرودگاه رو بررسی میکنم اقا.
محمد:خوبه، میتونی بری به کارت برسی
چند روز بعد...
محمد:
به داوود زنگ زدم تا بفهمم اوضاع چطوریه، دارن چیکار میکنن
محمد:سلام اقا داوود چه خبر؟
داوود:سلام اقا. خانوم همتی امروز با رضوی توی یه کافی شاپ قرار گذاشتن بعد نیم ساعت حرف زدن از هم جدا شدن
محمد:پس فرشید هم دیدی؟
(فرشید خانوم رضوی رو زیر نظر داشته)
داوود:بله اقا
محمد:تو اینجور مواقع باید بیشتر مراقب باشید
داوود:چشم آقا
محمد:خب دیگه برو به کارت برس راستی اسم کافیشاپ و محل دقیقش رو برای علی سایبری بفرست تا دوربیناشونو هک کنه...
پ.ن:یعنی چیکار داشتن باهم؟ 🤨
فوروارد:آزاد✔️
اين داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #4 _ رسول:هاشم مالکی آقا. محمد:خب درموردش چی فهمیدی؟ رسول: آقا توی ایران ساکن
رمان #امنیت_مجهول
پارت #5
____
داوود:
بعد از اینکه گفت و گوم با آقا محمد تموم شد آدرس و اسم کافی شاپ رو برای علی سایبری فرستادم...
علی سایبری:رفته بودم برای خودم یه چایی بریزم که وقتی برگشتم دیدم داوود آدرس و اسم کافی شاپ رو برام فرستاده و مشغول کار شدم اول دوربینارو هک کردم. بعد از چند دقیقه چک کردن به یه فیلم رسیدم که هم خانوم همتی و رضوی و هم محمود خسروی اونجا بودن، فیلم رو جلو تر بردم که صادق خسروی هم به جمعشون اضافه شد(پدر همون محمود خسروی) که یچیزی داد دست هر سه تاشون، تصویر رو زوم کردم که متوجه شدم بلیطه!
زمان فیلم رو چک کردم درست دوروز قبل تر از پستیه که خانوم رضوی گذاشته بود توی پیج اینستاگرامش!
پس این سفر رو مهمان آقای مسئول بودن...!
رفتم پیش آقا محمد تا گزارش کار بدم
بعد از اینکه برای آقا محمد ماجرا رو توضیح دادم، آقا محمد ازم خواست برم به کارم برسم و به سعید بگم بیاد اتاقش
داشتم میرفتم سمت میزم که سعید رو دیدم
علی سایبری:به به داداش سعید، چه عجب ما شمارو دیدیم.
سعید:چی میگی علی من که میزم کنار توئه هر دقیقه کنار همیم
علی:شوخی کردم حالا چرا اینقدر آشفته ای؟
سعید: چیزی نیست.
علی :عه؟ خب برو که درمانت پیش آقا محمده، نمیدونم چه خوابی برات دیده
سعید:باشه پس من رفتم.
از علی سایبری جدا شدمو رفتم سمت اتاق آقا محمد....
پ.ن:اینا رفته بودن ترکیه چیکار؟ 🤨
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #5 ____ داوود: بعد از اینکه گفت و گوم با آقا محمد تموم شد آدرس و اسم کافی شاپ
رمان #امنیت_مجهول
پارت #6
____
سعید :در اتاقو زدمو با صدای آقا محمد که گفت بیا تو رفتم داخل
سلام اقا، علی سایبری گفت کارم دارید؟
محمد:اره بیا برات ماموریت دارم میخوام بری سراغ خسروی ببینی چیکار میکنه، با پدرش تو خونه زندگی میکنه یا نه
سعید :چشم آقا، الان میرم به موقعیت
محمد:باشه خدا به همراهت
بعد از رفتن سعید، گوشیمو برداشتمو به فرشید زنگ زدم
محمد:الو سلام فرشید کجایی؟
فرشید:سلام اقا تو موقعیتم و مراقب رضوی هستم.
محمد:میخوام دستگیرش کنی.مراقب باش در نره!
فرشید:چشم آقا محمد خیالتون راحت
فقط اینکه. وارد خونه بشیم یا بمونیم بیاد بیرون؟
محمد:وارد خونه شید و هرچی مدرک میتونید جمع کنید. خیلی مراقب باشیا همه چیز رو چک کن، سوژه فرار نکنه فرشید!
فرشید :چشم اقا
بعد از اینکه با بچه ها برای عملیات هماهنگ شدیم، عملیات رو شروع کردیم...
احمد رو فرستادم که از دیوار بره بالا در رو برامون باز کنه. همگی وارد خونه شدیم. خونه ساکت بود همجا رو چک کردیم که ناگهان در یکی از اتاقا باز شدو خانوم شکیبا رضوی ازش اومد بیرون
چشماش گرد شده بود و با صدای لرزون گفت
شم..ماا...تو.. خونهه.. ممم.ننن..چییک..اار...میکنییدد
فرشید :دستاتو بزار رو سرت برگرد سمت دیوار، خانوم لطفی لطفا به ایشون دستبند بزنید
بعد از دستگیری رضوی، اونو با چند تا از بچه ها فرستادم که برن اداره و خودمو چند تا دیگه از بچه ها برای چک کردن خونه موندیم.
پ.ن: داستان کم کم داره شکل میگیره😃
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#آخرین_پرواز
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۷
2روز بعد
#محمد
2 روز قبل رسول مرخص شده بود و فرستاده بودمش خونه تا کامل استراحت کنه و بعدا بیاد سایت و به کارا برسه امروز قرار بود بیاد... لورا هم دیروز مرخص شده بود و انتقالش داده بودیم به بازداشتگاه امروز روز بازجویی لورا محبی بود و بازجو اقای شهیدی بود ساعت ۶ صبح بود ک بچه ها یکی یکی سرو کلشون پیدا میشد رفتم تا با بچه ها خوش و بش کنم و بهشون بگم همگی قراره شاهد بازجویی لورا باشیم (توجه فقط سعید و فرشید و داوود اومدن😐)
محمد:به به سلاممم
همه:سلام اقا خوبین؟
محمد:بله ممنون،رسول نیومده هنوز؟
داوود:نه اقا هنوز نیومده
محمد:بچه ها ی نکتهای بگم امروز جلسهی بازجویی لورا محبی هست توی این دوروز اول دستیار و بادیگارد و .... ک دستگیر کردیم رو بازجویی کردیم ک نتیجه روی میز کار همتون هست و اما برای بازجویی لورا محبی همه باید باشن البته تو اتاق بازرسی
#داوود
در حال بحث و گفتگو در مورد پرونده بودیم ک بلهههه بالاخره استاد لنگ لنگان دست به کمر اومد،
محمد:داوود برو کمکش
داوود:چشم اقا...
محمد:به به آقا رسول چخبر دلاور؟
رسول:سلام آقا خوبین؟
محمد:خوب بیمارستانو و زنتو پیچوندی دو روز بیشتر نمونیاا😂
سعید:شگردشه اقا😑
فرشید:تازه شما رو هم گول زد بیاد سر کار
رسول:میذارید برسم بعد؟ای کاش ک نمیپیچوندم امروز به دور از چشم نغمه سه تا قرص مسکن خوردم😂💔
داوود:آدم نمیشی نه؟ خب میموندی نمیومدی😑
رسول:نمیشد همین جوریم کلی کار دارم
فرشید:نگران نباش آقا محمد توی این دوروز با ما کاری کرد که تا دو هفته روی میزت پرونده نیاد همه رو ما راست و ریست کردیم🤞😐💔
محمد:بسه دیگه بریم واسه بازجویی اقای شهیدی منتظره
رسول:اقا بذارید ویندوز متحم بیاد بالا بعد الان هنه خوابن حتی اقای شهیدی😂
محمد:جانم؟😐😤
رسول:امممم.....هیچی میگم بفرمایید بریم ک دیر شد
محمد:بله بریم😎
پ.ن:والاااا بذار ویندوز بیاد بالا خو😂💔
پ.ن:از پارت های بعد ماجرای اصلی تازه شروع میشه😉