#رسول
باتمام وجود شیشه رو فشار دادم نگاهم به قطره های خونی افتاد که چکه چکه روی زمین میوفتاد
همونطور که از قلبم خون میچکید از ظلم اطرافیانم
بدون توجه به شیشه هایی که روی زمین بود وباهرقدم توی پاهام فرو میرفت قدم برمیداشتم ودستمو محکم تر فشار میدادم
بابا- داری چه غلطی میکنی؟
دیوونه شدی؟
خندیدم بلند
-اره دیوونه ام من دیوونم دیوووووونه
پایان جملم مصادف شدباضربه محکمی که به دهنم خورد
مزه خون روتو دهنم احساس کردم
بابا-دهنتو ببن مادرت وبرادرت خوابن
سرشو تکون داد ازاتاق بیرون رفت
صدای صحبتش با گل بانو به گوشم رسید
بدون توجه به زخمای پام پاتندکردم ودرو قفل کردم وپشت در نشستم
گل بانو به در میزد ازم میخواست درو باز کنم اونقد در زدوخواهش کرد که گوش ندادم تااینکه صدای باباروشنیدم
بابا_ولش کن گل بانو ارزش اینونداره بخاطرش گلوتو پاره کنی
کاش به اندازه گلبانو نگرانم میشدی
توکه دیدی حال وروزمو
دیدی لعنتی
نگاهم به دستم وپاهام افتاد همچنان خونریزی داشت
به اینه نگاه کردم بدجور شکسته
قلبم تیرخفیفی کشید دستمو روش گذاشتم
_میدونم تو بدتر شکستی. میدونم
خودمو کشون کشون روی زمین کشیدم وبه تراس رفتم
همونطورکه دستم روی قلبم بود سرمو به دیوار تکیه دادم وچشمامو بستم
_خیلی خوابم میاد
خیلی...
@roman_kadeh_shooom
https://rubika.ir/joinc/BGIDJAEA0UEMYOXMDABBEMYLAXTDUHPE
نظرات
۱_دود آتش ۰
۲_سپر ۷
۳_دلگرمی ۱
۴_پاسبانان وطن ۴
۵_سرزمین من ۱
۶_رد شهادت ۳
۷_شهیدان زنده اند ۱
- یه کانال پر از همه چیز! 🪐
• لوازم آرایشی های گیاهی ارگانیک 💅🏻
• تکه دوزی 🪡
• سرویس آشپزخانه 🍽
• میناکاری 🏺
• محصولات چاپی 📇
• چیزای فانتزی 🔮
- با قیمت مناسب 💰
- اما اینجا فقط یه آنلاین شاپ نیست، همه چی توش پیدا میشه! 🎡
• معرفی کتاب 📚
• تکست 🖤
• موزیک 🎧
• فکت 🔎
• انیمه 🎞
• پروفایل 🖼
- راستی تازه تأسیسیم حمایت یادت نره ❤️🩹
- قبل از رفتن چند روزی مهمونمون باش مطمئن باش پشیمون نمیشی 🙃
✎ https://eitaa.com/joinchat/551682502Cff4c822b19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪامل کلیپ بالا رو میخواهی؟!
پس انگشت مبارک رو بزن رو لینک زیر اونجا سنجاقه💢
نبود ترک کن کانال رو.لینک👇
https://eitaa.com/FffffFffff313
🌹بسم ربّ الکریم🌹
﴿یک محفل مذهبی و دخترونه میخوای؟
دعوتی توی کانال امام حسن مجتبی (ع)
یک کانال که با حمایت دختر خانوم های ایرانی فعالیت نظامی داره.﴾
اینم لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/FffffFffff313
سلامم رفقاااا
یه کانال اوردم بلاخره قدم رنجه کردن اومدن ایتا😍
رمانای قشنگشون رو خوندی؟📜
نخوندی؟؟ 😟
صد هیچ از دنیا عقبی 🤓
بیا تو کانالش گفته خیلی زود رمان قشنگش رو شروع میکنه😍😍
کانال کاملا امام حسنی 💚🕌 و دخترونه💕 هست
«امار بالای پنجاه شروع فعالیت»
https://eitaa.com/FffffFffff313
متن زیر یک آنچه خواهید دیدی هست از ابتدای رمان من،که هنگام پارت گذاریِ اصلی احتمال تغییر اندکی در ویرایش هست.
نزدیک اذان ظهر بود که کارا رو جمع و جور کردم و یکبار گزارش نوشته شده رو خوندم و ویرایش کردم،بعد از اون،چهارتا از رمز های پرونده رو شکستم که متوجه حضور فردی پشت سرم شدم!
_________________________
در صندوق ماشین مشکی رنگاَش را باز کرد و جعبه کادوی طوسی رنگی را که با گلبرگ های صورتی جلا داده شده و بوی عطر دلنشین زنانهای به خود گرفته است بر دست...
_________________________
حال دیگر صدای بغضدار پشت تلفن به گریه تبدیل شده است و آرام تر میگوید:
________________________________
با تبسمی دلچسب به سمت در صندلی عقب گام برداشت و خودشو روی صندلی روکش دار مشکی ماشین جا داد.
__________________________
صدای ضربه انگشتانی مردانه بر روی شیشهی نیمهِ دودی ماشین توجه هر دو را جلب کرد به سمت خودش که با چهره جدی و اَبرُوان درهم تنیده....
___________________________
تسبیح آرامش بخش قبل از عملیات است را بیرون میآورد و دانه های ظریف آن را به کندی زیر انگشتانش به حرکت در میآورد
لینک پارت گذاری رمان اگه به ۵۰ نفر برسیم رمان رو شروع میکنم.
https://eitaa.com/FffffFffff313
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
نظرات ۱_دود آتش ۰ ۲_سپر ۷ ۳_دلگرمی ۱ ۴_پاسبانان وطن ۴ ۵_سرزمین من ۱ ۶_رد شهادت ۳ ۷_شهیدان زنده ان
نظرتون چیه دیگه تا شب صبر نکنیم ؟
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
#سپر
#پارت_33
#محمد
عربده زدم
محمد: ولش کن چیکار باهاش داری
آیسان: نه مثل اینکه واقعا نقطه ضعف فرماندهی
به رسول نگاهی کردم که با باز و بسته کردن چشم هاش بهم اطمینان میداد تا اتفاقی براش نمیوفته
آروم آروم با کفش های پاشنه بلندش قدم برداشت به سمت رسول .
خودمو تکون میدادم که شاید این طناب لعنتی باز شه و بتوننم جلوشو بگیرم
دیگه بیفایده بود دقیقا رسیده بود جلوش
حمید دستاشو باز کرد و از پشت گرفته بودش
طلاقت دیدن اون صحنه رو نداشتم
چشمامو بستم
#رسول
دستامو سفت گرفته بود و راه فراری نداشتم
انبرو گوشم برد
حرارتش خیلی زیاد بود
سرشو باز کردن و با شتاب
پرده ی گوشمو وسط انبر قرار و محکم فشار میداد
از درد نمی دونستم چیکار کنم
فریاد بکشم
ناله کنم
آخ بگم
دردش آنقدر زیاد بود که نمیشد با هیچکدوم از این چیزا معادله اش کرد
اما طاقت نیاوردم و شروع کردم به ناله کردن
حمید ولم کرد و آیسان بیشتر گوشمو با انبر فشار میداد و این باعث میشد که تمام بدنم بی تیکه گاه بشه و احساس کنم گوشم داره کنده میشه
بلاخره ولم کردم با سرعت روی زمین ولو شدم
ناله می کردم دست خودم نبود
حالم بده بود
انقدر گوشم میسوخت که جرئت اینکه دستمو ببرم سمتش نداشتم
چشمام تار میدید
قلبم خودش رو دیوانه وار و وحشیانه به دیواره ی قفسه ی سینم می کوبید
درکی از موقعیتم نداشتم
سوزش گوشم جوری بود که دلم می خواست فریاد بکشم اما نباید جلوی اینا از خودم ضعف نشون بدم
قهقهه های زنانه و شیطان گونش روی موخم بود
گوشه ی چشم تارم محمدی رو میدیدم که داره دست و پا میزنه تا بیاد پیش من
آیسان اومد بالای سرم
آیسان: جوابتون همونه نه ؟
بریده بریده گفتم
رسول: آره جوابم همونه
آیسان: بهت نشون میدم
دوباره رفت بیرون
اون فقط هویت ما رو میدونه اما ما رو نمی شناسه ما سرباز های گمنام امام زمانیم و عاشق شهادت وگرنه تو این مسیر پر پیچ و خم قدم نمیزاشتیم
چند نفر اومدن تو شروع کردن به زدن منو محمد
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
به قلم ✍: بانوی بی نشون