💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
#سپر
#پارت_33
#محمد
عربده زدم
محمد: ولش کن چیکار باهاش داری
آیسان: نه مثل اینکه واقعا نقطه ضعف فرماندهی
به رسول نگاهی کردم که با باز و بسته کردن چشم هاش بهم اطمینان میداد تا اتفاقی براش نمیوفته
آروم آروم با کفش های پاشنه بلندش قدم برداشت به سمت رسول .
خودمو تکون میدادم که شاید این طناب لعنتی باز شه و بتوننم جلوشو بگیرم
دیگه بیفایده بود دقیقا رسیده بود جلوش
حمید دستاشو باز کرد و از پشت گرفته بودش
طلاقت دیدن اون صحنه رو نداشتم
چشمامو بستم
#رسول
دستامو سفت گرفته بود و راه فراری نداشتم
انبرو گوشم برد
حرارتش خیلی زیاد بود
سرشو باز کردن و با شتاب
پرده ی گوشمو وسط انبر قرار و محکم فشار میداد
از درد نمی دونستم چیکار کنم
فریاد بکشم
ناله کنم
آخ بگم
دردش آنقدر زیاد بود که نمیشد با هیچکدوم از این چیزا معادله اش کرد
اما طاقت نیاوردم و شروع کردم به ناله کردن
حمید ولم کرد و آیسان بیشتر گوشمو با انبر فشار میداد و این باعث میشد که تمام بدنم بی تیکه گاه بشه و احساس کنم گوشم داره کنده میشه
بلاخره ولم کردم با سرعت روی زمین ولو شدم
ناله می کردم دست خودم نبود
حالم بده بود
انقدر گوشم میسوخت که جرئت اینکه دستمو ببرم سمتش نداشتم
چشمام تار میدید
قلبم خودش رو دیوانه وار و وحشیانه به دیواره ی قفسه ی سینم می کوبید
درکی از موقعیتم نداشتم
سوزش گوشم جوری بود که دلم می خواست فریاد بکشم اما نباید جلوی اینا از خودم ضعف نشون بدم
قهقهه های زنانه و شیطان گونش روی موخم بود
گوشه ی چشم تارم محمدی رو میدیدم که داره دست و پا میزنه تا بیاد پیش من
آیسان اومد بالای سرم
آیسان: جوابتون همونه نه ؟
بریده بریده گفتم
رسول: آره جوابم همونه
آیسان: بهت نشون میدم
دوباره رفت بیرون
اون فقط هویت ما رو میدونه اما ما رو نمی شناسه ما سرباز های گمنام امام زمانیم و عاشق شهادت وگرنه تو این مسیر پر پیچ و خم قدم نمیزاشتیم
چند نفر اومدن تو شروع کردن به زدن منو محمد
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
به قلم ✍: بانوی بی نشون
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 #سپر #پارت_33 #محمد عربده زدم محمد: ولش کن چیکار باهاش داری آیسان: نه مثل ای
اگر میخواین حمایت نکنید و اصلا نظر نداشته باشیم منم رمانو ول میکنم میشه پایان باز
❁ بِـــسْمِ الرَبِ الشُهَدا وَ صِدیقین ❁
✧ رمان: رسم عشق و آتش ✧
بخشی از رمان:
آقا محمد: به طور عجیبی احساس میکنم پای انگلیس ها وسطه.
سوگند: دخالتشون که حتمیه اما به طور رسمی وارد کار نشدن
۞✧۞✧۞✧۞✧۞
یک لحظه وقتی وارد اتاق شدم. اسلحه در دستانم خچکید. چند بار به خودم نهیب زدم حتما اشتباه فهمیدم. چند بار با خودم تکرار کردن، این پیکری که جلوی من هست پیکر برادرم نیست. اما نمیتوانستم که خودم را گول بزنم....
بقیهاش رو نمیگم خودت بخون:
https://eitaa.com/joinchat/1944649996Ca1f5eba313
یک رمان جذاب و گاندویی🌿🥀
به قلم عاشق شهادت🌿🥀
قسمتی از رمان🌿🥀
محمد: رفتم پیش رسول.....
راستی رسول جان امروز باید بری خونه استراحت کنی ، حاج خانم هم دل تنگته
رسول: چشم آقا😅
رسول : رفتم خونه و مشغول آماده کردن گزارش بودم ....
بعد از یک ساعت فقط پنج صفحه نوشتم ....
از بچگی دستم خیلی کند بود ....🥺
که یهو یاد رضوانه افتادم ....💡🤩
آروم رفتم سمت اتاق رضوانه و در زدم..🚪
رضوانه: بفرمایید داخل
رسول: به به آبجی قشنگم حال شما خوبه؟
رضوانه: بله ، داداش خان شما خوبید؟
رسول:ممنون ، میگم میدونستی من عاشقتم ..❤️
رضوانه: با لحن تمسخر آمیزی گفتم : وظیفته😅😝
رسول: رضوانه جان خط شما به من شبیه است؟
رضوانه:وا داداش تو که میدونید خط من و تو مو نمیزنه 😏
رسول : قربون آدم چیز فهم 🥰😘
رضوانه: من در خدمتم
رسول: رضوانه میتونی یه بیست صفحه برای من گزارش بنویسی ؟
رضوانه: چاره ای دارم ؟
رسول: خیر😂😂😂
کلکل های خواهر و برادر❤️😂
عاشقانه های زن و شوهر❤️😂
دلبری دختر از باباش❤️😂
و............
میخوای ادامه رمان را بخونی ؟.....
https://eitaa.com/okmiwHXe
منتظرتون هستیم🌿🥀
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
https://harfeto.timefriend.net/16859442861599
یعنی با دیدن ناشناس قلبم اکلیلی شد 🥺🤓
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سپر
#پارت_34
#رسول
حتی یک ثانیه هم مکث نمیکردم همش در حال زدن بودن
یهو یکی لگدی پر شتاب به قلبم وارد کرد
درد عجیب و زیادی در بدنم ریشه زد
نامردا بازم داشتن میزدن
به هر زوری شده دستمو به سمت قلبم بردم و روش گذاشتم تا شاید این درد لعنتی پایان یابه اما نه من حالا حالا ها باید بخاطر این قلب درد بکشم
زیر مشت و لگد هایی که داشتن بدنمو مورد اثابت قرار میدان تمام فکرم پیش محمد بود .
محمدی که دلیل زندگیم بود.
نمیدونم از این جا جون سالم به در میبریم یانه اما اینو خیلی خوب میدونم که اگه محمد نباشه منم نیستم اگه بره منم باهاش میرم چون تو این مدت فهمیدم که نفسم به نفسانی گرمش بنده
گوشم گز گز میکرد.
بلاخره خودشون خسته شدن و دست از زدن برداشتن
و رفتن بیرون
هر جوری شده خودمو کشون کشون به محمد ی که مثل خودم گوشه ایی از اتاق افتاده بود
بالا سرش رسیدم . تند تند نفس میکشید . الهی بمیرم براش
با نگرانی و آروم گفتم
رسول : خوبی محمد 😢؟
چشم های تیله شو باز کرد
محمد: آره فقط دارم فکر می کنم
رسول تو هر جوری شده باید از این جهنم نجات پیدا کنی
رسول: محمد خیلی تک خوری من بدون تو جایی نمیرم
محمد: الان موقع لج کردن نیست
رسول : لج نمی کنم بعدم تو الان می خوای چجوری منو فراری بدی درحالی ما حتی نمیدونیم در کدوم نقطه ی شهریم ها ؟
یعنی واقعا بعد از این همه مدت نمیدونی من هر جای تا امنی باشم با تو برام امنه
من بدون تو جایی نمیرم فدات شم .
لبخندی زد . کمکش کردم بلند شه دوباره گوشه ایی نشستیم
محمد: رسول حواست باشه اگر جلو چشمت هر بلایی سر من آوردن نباید اطلاعات بدی . این چیزی که منو و تو میدونیم ممکنه با دادنش امنیت یک ملت به خطر بیوفته قربونت برم پس...
نزاشتم ادامه بده این حرفا رو خیلی بهم گفته جوری که حفظ شدم
رسول: پس به جای اینکه امنیت تو و خودمو انتخاب کنم امنیت مردمی که حق به گردنمون دارن رو انتخاب کنم . وظیفه ی یک مامور امنیتی در اسارت محافظت از خودش و اطلاعاتشه .
هیی حفظ کردن این حرفا آسونه اما درک کردنشون سخت ترین کار ممکن.
لبنخندش عمیق تر شد از اون هایی که دل ادمو میبرن دستشو پشتم کشید
محمد: الهی قربون اون درک کردند برم من
رسول: قول میدی تنهام نزاری
خندید
محمد: باشه ولی باید جواب ازائیل رو خودت بدی ها 😂
رسول: باشه اومد بهش میگم من فعلا با داداشم کار دارم برو یه موقع دیگه بیا
محمد: بعد اونوقت چیکار باهام داری ؟
رسول: دیگه بماند
خندید . اما نمیدونم چرا من خنده و بعضم باهم قاطی شده بود
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
نویسنده✍: بانوی بی نشون
کپی ممنوع ⭕️