eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 رسول: نه آقا نیازی نیست میرم سرکار با قیافه ی کفری نگاهم کرد محمد: رسول مثل اینکه یادت نیست بخاطر چی تنبیه شدی ها خودتم می‌دونی تمرکز نداری و بازم می خوای بری تا اینار جانانه تنبیهت کنم رسول: یعنی الان غیر جانانه تنبیه کردید که به این روز افتادم محمد: کدوم روز من که چیزی نمی بینم بعدم اگرم اتفاقی برات افتاده تقصیر فرماندت نیست خودت لوسی پوفی کشیدم و از داخل بغلش بیرون اومدم رسول: همیشه این آقا محمد با همه خوب بوده جز بنده محمد: یعنی خودت دلیلشو نمیدونی چقله؟ رسول: بعله خیلی خوب میدونم محمد: پس چرا می پرسی رسول: امم چون که دوست دارم محمد: تاثیر گذار بود نچ نچ نچ بلند شو بلند شو ببین چجوری منو به حرف کشیدی کلی کار دارم بلند شدم سرم گیج می‌رفت انگار فهمید و.دستمو گرفت بیشتر وزنم رو روی خودش انداخت . دراز کشیدم محمد تا حالا هم برام پدری کرده بود هم برادری با اینکه کوچیکه بودم باهام بازی نمی کرد اما همیشه پشتم بود یادمه یه سال بعد از شهادت بابا توی مدرسه با یه پسری دعوام شد بهم گفت یتیم گفت تو بابا نداری خیلی دلم شکست به سمتش حمله کردم و دعوامون‌ شد مدیر مدرسه هم منو مقصر دعوا می دونست وقتی رفتم خونه خیلی پکر بودم محمد قضیه رو فهمید و فردا به مدرسه اومد اون روز باید بگم خوشحال ترین آدم جهان بودم آخه یه تکیه گاه پیدا کرده بودم که می تونستم با خیال راحت بهش تکیه کنم محمد از موقعی که بابا رفت برام پدری کرد دقیقا از همون روز اول طبق معمول محمد باهم بازی نکرد و محور شدم خودمو سر گرم کنم ماشین بازی آبی رنگ مو تو دستم گرفتم حوصلم سر رفته بود بابا هم نبود که بخواد باهام بازی کنه بهم قول داده بود چند روز پیش برگرده اما هنوز نیومده بود مامان این چند روزو تو نگرانی سر کرده بود و من محمد تو چشم انتظاری با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد خوشحال از اینکه شاید بابا باشه به سمت در پرواز کردم بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم اما با چند مرد هایی که لباس سبزی به تن داشتن دم در بودن آروم سلام کردم یکیشون گفت + کوچولو به مامانت میگی به لحظه بیاد دم در رسول: با...با... مامانمم..چیکار داری ؟ خم شد و دستشو روی سرم کشید گفت +آروم باش عزیزم ما در همکار های باباتیم میشه مامانتو صدا کنی عزیز در حالی که چادر گل گلی به سر داشت وارد حیاط شد عزیز: رسول مادر بابا.... عزیز با دیدنشون کپ کرد . . 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
سلام علیکم 🌚🤝 رفقا بریم برای تبادلات فقط من خواهش مندم لف ندید برای رشد مجبورم تبادل کنم
چند قدم مانده تا امنیت💛 رمانی عاشقانه و جنایی با اتفاقات تلخ و شیرین ... برادرانه های زیبا! من یه معشوقه ای دارم که چشاشو بسته سخته که ندونی پدر بچت و برادرت کجان نگرانم نگرانم از باید ها و نباید ها میترسم عشق زندگیم رو از دست بدم شدم یه مرده متحرک! چشاش مثل رسول درخشان و نافذه تو نباید از پیشم بری تنهامون نزار توی خون خودش می غلتید نمی تونست نفس بکشه رفته رفته دیگه کمرم بی حس شد و چیزی نفهمیدم! یعنی اون سحره؟ در دونه عزیز؟ چرا چشاتو باز نمی کنی خسته شدم از بس منتظرت موندم لطفا بیدار شو! اگه پسر باشه تو اسمش رو بزار دختر باشه من قبوله؟ قبوله یعنی چی که از دستش دادیم؟ اصلا نمیتونستم باور کنم ندارمش و دیگه زنده نیست! یعنی تو بارداری؟ من عاشقش نمیشم من به سازمان خیانت نمی کنم منو ببخش و حلالم کن اگه نیخوای این رمان هیجان انگیز رو بخونی بیا کانال زیر @Raman_gandosso
سلام وقت بخیر یه کانال دارم تازه تأسیس میشه از کانالم حمایت کنید نیاز دارم 🥺https://eitaa.com/kafe_romman_NV/6
سلام سلام من امروز آمدم با یه رمان عالیییییی و جذاب رمان عاشقان میهن 😌 تکه پارت هایی از آینده 😊 رسول هم منو دوست داره با توکل به خدا و بااجازه بزرگ ترها بله عروسیتون رو عزا میکنم حالا ببین سیده زهرا تیر خورده بود با مامان و باباش و عطیه رفتیم بیمارستان چییی آخ جووووووون دارم ابجی میشم اهم اهم چایی دارم بیارم چیپس و پفکم هستا چیزی خواستی بگو یهوقتی تعارف نکنیا خوب عزیزم انگشتت رو بزن روی لینک تا پارت هارو بخونی پیوستن یادت نره https://rubika.ir/NAZNINZAHRAASHGHANMIHANN
سلام سلام یه رمان گاندویی عاشقانه هیجانی آوردم براتون حالشو ببرید تو خونه داشتم کتاب میخوندم تلوزیون روشن بود بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون هم اکنون باخبر شدیم سرباز گمنام امام زمان خانم سیده زهرا محمدی براثر اصابت گلوله و خون ریزی شدید شربت شهادت را چشیدن میدونم موندی تو خماری میخوای بخونی چی میشه پس بیا ک منتظرم @NAZNINZAHRAASHGHANMIHANN
کانال در روبیکا هست
「موی‌سفیده」 _من هنوز باورش‌برام‌سخته...💔 _شاید تو بتونی من رو ترک کنی ولی من نه....! _من‌بی‌تو چشمام‌پر‌اشک‌می‌شد((: _قرار‌نیست‌این‌روال‌زندگی‌ما اینجور‌باااشه^ -ولی تو‌ نمیدونی که تمام منی؟ _رسول‌و‌داوود‌تو‌خطرن‌ولی‌تو انگار‌مهم‌نیس‌واست! _من..من‌پُر‌از‌دردم‌لعنتیی،رسم‌عشق‌این‌نبود؛ _ولی‌ما‌میتونینم‌تنهایی‌دنیا‌رو‌بهم‌بریزیم' 『رسول من میدونم زنده‌است و کنارمون میمونه ! چرا تو باختی نه..نه نباید ببازی فهمیدی؟ شونه‌هام رو تکون میداد: 'تو نباید ببازی منو نگاه کن ، بهت میگم بهم نگاه کن' چشمام خسته بودن و به کمی استراحت طولانی نیاز داشتن که فقط آرامش رو تزریق کنن((: 』 https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM