بسم ࢪٍب الشهدا والصديقين💔
ﯾه كانال مخصوص بسيجي هاى ايتا
توش پره استوري چرﯾڪيه🤞🏿📻
توۍ كانالش ﻋطر شهدا پچيده🥲
واي منڪه با حال هواش جون دوباره گڕفتم🥺♥
https://eitaa.com/joinchat/2388525573Cbdef5fed32
#بيا به ﺟمعمون اضافه شو...
❧﹙بَر خطوطِ سَبزِ تَخیُّل بنویسید اُمید!﹚☙
"سایهروشن" رمانی با محوریت گاندو...
•برادرانهای از جنس داسول!
•عاشقانهای از جنس آسمانی!
------------
✧آنچه در '’سـایـ♡ـهروشـ♪ـن‘' خواهید خواند:
~•~•~•~
-من این ریسک بزرگو به جون نمیخرم؛ میخوام زندگیمو حفظ کنم!
-برگشتم آقا... بعد چهارده سال؛ میبخشی منو؟ کمکم میکنی؟ برام پیش خدا واسطه میشی؟
-دیگه برام اهمیتی نداره. مهم اینه که بهاش، فاش شدن حقیقت بود...
-چرا دست از این لجبازی برنمیداری؟ فکر میکنی با این کارت وضعیت تغییری میکنه؟!
-مگه نمیگین تا اون بالاسری نخواد برگ از درخت نمیوفته؟ میرم پیش عزیزش تا برام واسطه بشه؛ تا بهم ثابت بشه که نگاهش به منم هست!
-میدونم چقدر تلاش کردین تا دلمو به دست بیارین. به همین خاطر بهتون قول میدم وقتی برگردم، بشم دانیالِ خونواده!
-از تصمیمت مطمئنی؟ به عواقبش فکر کردی؟!
-نمیشه توصیفش کرد... اینجا...یه بهشت واقعیه!
-نمیذارم خونت پایمال شه؛ قول میدم ادامه دهندهٔ راهی باشم که توش قدم گذاشتی.
-ممنونتم آقا. من دیگه اون آدم سابق نمیشم... قول میدم!
@sayehroshann
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
پارتامون گم نشن 😉
ولی خوشم میاد هیچکی نگران نیست که بعد از اینکه محمد به رسول میگه داره میره ماموریت چه واکنشی نشون میده ولی من فکر میکردم براتون مهمه😂
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
ولی خوشم میاد هیچکی نگران نیست که بعد از اینکه محمد به رسول میگه داره میره ماموریت چه واکنشی نشون
از ویوی سین ها معلومه قشنگ منتظر پارتین اما متاسفم کار دارم میوفته برای شب
#رسول
باتمام وجود شیشه رو فشار دادم نگاهم به قطره های خونی افتاد که چکه چکه روی زمین میوفتاد
همونطور که از قلبم خون میچکید از ظلم اطرافیانم
بدون توجه به شیشه هایی که روی زمین بود وباهرقدم توی پاهام فرو میرفت قدم برمیداشتم ودستمو محکم تر فشار میدادم
بابا- داری چه غلطی میکنی؟
دیوونه شدی؟
خندیدم بلند
-اره دیوونه ام من دیوونم دیوووووونه
پایان جملم مصادف شدباضربه محکمی که به دهنم خورد
مزه خون روتو دهنم احساس کردم
بابا-دهنتو ببن مادرت وبرادرت خوابن
سرشو تکون داد ازاتاق بیرون رفت
صدای صحبتش با گل بانو به گوشم رسید
بدون توجه به زخمای پام پاتندکردم ودرو قفل کردم وپشت در نشستم
گل بانو به در میزد ازم میخواست درو باز کنم اونقد در زدوخواهش کرد که گوش ندادم تااینکه صدای باباروشنیدم
بابا_ولش کن گل بانو ارزش اینونداره بخاطرش گلوتو پاره کنی
کاش به اندازه گلبانو نگرانم میشدی
توکه دیدی حال وروزمو
دیدی لعنتی
نگاهم به دستم وپاهام افتاد همچنان خونریزی داشت
به اینه نگاه کردم بدجور شکسته
قلبم تیرخفیفی کشید دستمو روش گذاشتم
_میدونم تو بدتر شکستی. میدونم
خودمو کشون کشون روی زمین کشیدم وبه تراس رفتم
همونطورکه دستم روی قلبم بود سرمو به دیوار تکیه دادم وچشمامو بستم
_خیلی خوابم میاد
خیلی...
@roman_kadeh_shooom
https://rubika.ir/joinc/BGIDJAEA0UEMYOXMDABBEMYLAXTDUHPE
#پارتواقعی🔥❤️🩹
دختری حدود 5 ساله دست تو دست مرد و زنی که گویی پدر و مادرش هستن وسط جنگل ایستاده اند. کمی که دقت میکنم درمییابم که آن دختر خود منم ... منی که 5 ساله ام و پدر و مادرم پیشم هستن ؛ نگاهی به چهرهی دوتاشون میکنم و لبخند عمیقی میزنم ؛ دلم برای چهرهی قشنگشون تنگ شده بود ، درکی از اطرافم ندارم و فقط محو چهرهی قشنگشون هستم ؛ صدای جیغی میاد که متعلق به مامانمه ، جیغی از جنس درد و ترس ... میترسم و چادرش را محکم بغل میکنم ... جنگل آتیش گرفته و هر لحظه شعله ور تر میشه و ما وسط آتیش ماندهایم ؛ زبونم بند آمده و نمیتوانم جیغ بزنم فقط از ترس به خود میلرزم و چادر مادرم را بیشتر فشار میدهم ... ازبین شعله های آتش شخصی را میبینم که با تفریح نگاهم میکند ... چشم هایم از گریهی زیاد تار شده و نمیتونم چهرهاش را واضح ببینم ؛ نگاهی به اطرافم میکنم که مادر و پدرم نیستن و فقط چادر مامانمه تو دستم با شعله ور تر شدن آتش جیغی میکشم و ...
میخوای بدونی چیشد؟یا اصلا تهش چی میشه؟ دنبال یه رمان قلم قوی هستی؟
پس همراه باشید با ما ؛ با بهترین رمان اطلاعاتی روبیکا🫀🍃
@Rommann12
آیدی نویسنده جهت تب♥️🫂
@nafas_20008