#رمان
#از_عاشقی_تا_شهادت
#ژانر: طنز، غمگین، امنیتی
#پارت_اول
به روایت #آیه
خیلی استرس داشتم 😖قرار بود فردا به سایت برم و کارم رو شروع کنم اما نمیدونم چرا استرس داشتم 😖 روی تخت دراز کشیده بودم که صدای پیامک از گوشیم اومد
با بیمیلی گوشی رو برداشتم وارد واتساپ شدم پیام از گروه (خل و چلا) اومد با دیدن اسم گروه یک لبخند زورکی زدم و وارد گروه شدم.
تو گروه فاطمه، زهرا و نیایش بودن پیام از طرف فاطمه بود:
فاطمه: سلام بچه ها خوبین؟ من فردا نمیتونم بیام پارک باید برم جایی ببخشید 😔😔
ای وااااای کلا پارک رو یادم رفته بود☹️ قرار بود فردا با بچه ها بریم پارک که من باید برم سایت 😔
منم پیامی مثله پیام فاطمه دادم که دیدم زهرا هم یه پیام اونجوری فرستاد.
بعد از اون یهو نیایش نوشت: خااااااک بر سره شما سه نفر من رو بگو به خاطر شما سه نفر نمایشگاهم رو تعطیل کردم ضد حالا 😤😤😤😤😡😡
نیایش نقاش هست و نمایشگاه نقاشی داره 🙂
فاطمه و زهرا تو دانشگاه من بودن و درسشون تموم شده بود میدونستم میخوان تو سایت استخدام بشن اما نمیدونستم چه روزی و چه سایتی. 🤔
حوصله فکر کردن نداشتم نت و خاموش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار.
فقط مامان عطیه و بابا محمد و عزیز و آرمان و زهرا و فاطمه و نیایش میدونستن من قراره چیکار کنم و برم سایت.
به بقیه فامیل گفته بودم دانشجوی پزشکی هستم چون نمیشد به کسی چیزی گفت 😔
تو این فکرا بودم که صدای مامان به گوشم خورد:
عطیه: آیده دخترم بیا ببین کی اومده. 🙂
آیه: چشم مامان الان میام 🤗
از روی تخت بلند شدم که یهو در باز شد 😒
ای خداااا چند بار به این آرمان بگم در بزن بعد بیا داخل 😡😡
آیه: تو در زدن بلد نیستی 🤔😡
آرمان: چرا بلدم ولی قضیه جدیه وقت نشد در بزنم 😁
آیه: چی شده 🤔
آرمان: بابا اومده میخوام برم از سر کوچه دوغ بخرم تا شام بخوریم.
آیه: خب این الان چه ربطی داشت که تو اومدی تو اتاق بدون در زدن 😡
آرمان: جورابامو ندیدی 🤣🤣🤣🤣
زد زیر خنده انقدر از دستش عصبانی شده بودم که بالشت رو تخت رو زدم تو صورتش که مساوی شد با گیج شدنش بعد این بار من بودم که بلند بلند میخندیدم 😂😂😂😂😂
پ. ن: بیچاره آرمان 😂
ادامه دارد.......
نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
#رمان
#از_عاشقی_تا_شهادت
#ژانر: طنز، غمگین، امنیتی
#پارت_اول
به روایت #آیه
خیلی استرس داشتم 😖قرار بود فردا به سایت برم و کارم رو شروع کنم اما نمیدونم چرا استرس داشتم 😖 روی تخت دراز کشیده بودم که صدای پیامک از گوشیم اومد
با بیمیلی گوشی رو برداشتم وارد واتساپ شدم پیام از گروه (خل و چلا) اومد با دیدن اسم گروه یک لبخند زورکی زدم و وارد گروه شدم.
تو گروه فاطمه، محیا و نیایش بودن پیام از طرف فاطمه بود:
فاطمه: سلام بچه ها خوبین؟ من فردا نمیتونم بیام پارک باید برم جایی ببخشید 😔😔
ای وااااای کلا پارک رو یادم رفته بود☹️ قرار بود فردا با بچه ها بریم پارک که من باید برم سایت 😔
منم پیامی مثله پیام فاطمه دادم که دیدم محیا هم یه پیام اونجوری فرستاد.
بعد از اون یهو نیایش نوشت: خااااااک بر سره شما سه نفر من رو بگو به خاطر شما سه نفر نمایشگاهم رو تعطیل کردم ضد حالا 😤😤😤😤😡😡
نیایش نقاش هست و نمایشگاه نقاشی داره 🙂
فاطمه و محیا تو دانشگاه من بودن و درسشون تموم شده بود میدونستم میخوان تو سایت استخدام بشن اما نمیدونستم چه روزی و چه سایتی. 🤔
حوصله فکر کردن نداشتم نت و خاموش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار.
فقط مامان عطیه و بابا محمد و عزیز و آرمان و محیا و فاطمه و نیایش میدونستن من قراره چیکار کنم و برم سایت.
به بقیه فامیل گفته بودم کارمند اداره هستم 😔
تو این فکرا بودم که صدای مامان به گوشم خورد:
عطیه: آیده دخترم بیا ببین کی اومده. 🙂
آیه: چشم مامان الان میام 🤗
از روی تخت بلند شدم که یهو در باز شد 😒
ای خداااا چند بار به این آرمان بگم در بزن بعد بیا داخل 😡😡
آیه: تو در زدن بلد نیستی 🤔😡
آرمان: چرا بلدم ولی قضیه جدیه وقت نشد در بزنم 😁
آیه: چی شده 🤔
آرمان: بابا اومده میخوام برم از سر کوچه دوغ بخرم تا شام بخوریم.
آیه: خب این الان چه ربطی داشت که تو اومدی تو اتاق بدون در زدن 😡
آرمان: جورابامو ندیدی 🤣🤣🤣🤣
زد زیر خنده انقدر از دستش عصبانی شده بودم که بالشت رو تخت رو زدم تو صورتش که مساوی شد با گیج شدنش بعد این بار من بودم که بلند بلند میخندیدم 😂😂😂😂😂
پ. ن: بیچاره آرمان 😂
ادامه دارد.......
نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
#رمان
#از_عاشقی_تا_شهادت
#ژانر: طنز، غمگین، امنیتی
#پارت_سوم
به روایت #آیه
با صدای گرم و پر مهر بابا چشمام رو باز کردم سریع حالتم از خوابیده به نشسته تغییر کرد 🙂
_سلام بابا صبح بخیر 😴
محمد: سلام دخترم صبح ت هم بخیر پاشو وقت نمازه ☺️
_چشم 😴
بابا رفت طبقه پایین 🚶🏻♂ و منم رفتم سمت سرویس بهداشتی وضو گرفتم که با صدای الله اکبر اذان لبخندی زدم. ساعت 4:17 دقیقه بود و اذان از بلندگوهای مسجد پخش میشد.
چادر نمازم و سجاده ام رو برداشتم و رفتم طبقه پایین. بابا و آرمان جلوتر از من و مامان و عزیز بودن ما هم پشت سرشون بودیم.
_سلام مامان ، سلام عزیز، سلام آرمان صبحتون بخیر 👩🏻
عطیه: سلام عزیزم صبح تو هم بخیر
عزیز: سلام گلم صبح تو هم بخیر
آرمان: سلام صبح بخیر
بعد از پایان نماز دیگه ن من به اتاقم رفتم ن بقیه. ساعت حدودا 4:45 دقیقه بود که میز صبحانه رو چیدم و صبحانه خوردیم.
بعد رفتم به اتاقم تا لباس هام رو بپوشم.
در کمد رو باز کردم یه مانتو مشکی با آستین های گت یه شلوار مشکی و مقنعه مشکی. ( همه اش شد مشکی) با چادر.
وجدان: یکم شادش کن دلم گرفت 🙄
_حرف نباشه 🤐
ساعت 5:30 دقیقه بود که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به طرف سایت. بعد از چهل و پنج دقیقه به سایت رسیدیم.
ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. هرچی به اتاق جلسه نزدیک تر میشدیم استرس من بیشتر میشد 😖
نزدیک پله ها شدیم که بابا گفت:
محمد: شما برین اتاق بالا یعنی اتاق جلسه تا من به بقیه بگم بیان.
آرمان : چشم 🙂
_ چشم 😣
منو آرمان رفتیم تو اتاق طولی نکشید که بابا به همراه 4 آقا وارد اتاق شد.
محمد: بشینید 😊 خب دو نیروی جدیدمون خودتون رو معرفی کنید تا اون دو خانم هم برسن.
آرمان: سلام من آرمان حسینی هستم از دیدنتون خوشحالم. 😌
_سـلام آیه حسینی هستم از دیدنتون خوشحالم 😩
یه آقایی که موهاش فر بود و عینک داشت گفت: سلام من رسول امینی هستم خوشحالم میبینمتون 🤓
نفر بعد گفت: سلام من داود امینی هستم خوشحالم از دیدنتون 🧑🏻
نفر بعد گفت: سلام من فرشید محمدی هستم خوشبختم 😊
و نفر آخر گفت: سلام من سعید نعمتی هستم خوشبختم 🧔🏻
( سعید و فرشید و داود رو نمیدونستم چجوری توصیف کنم 🤦🏻♀🤦🏻♀)
حرف آقای نعمتی که تموم شد درب اتاق به صدا در اومد که باز شدن در همانا و شاخ در اوردن من همانا 😳😳
پ. ن:.........
ادامه دارد......
نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
نظراتتون برام مهمه:
https://harfeto.timefriend.net/16571861939226
هدایت شده از بنرا(تایمدوم)
#بھنامآنڪھآتشࢪادࢪبࢪابࢪاهیمگݪستانڪࢪد
.به ديوار تکيه نکن،
ميريزد...🍂
به انسان تکيه نکن،
ميميرد...💔
تنها #خداست که
دست تو را میگیرد...💕
🔰هرچی میخوای اینجا هست🔰
#استوࢪئ📱
#پࢪوفایݪ🎴
#تݪنگࢪانہ🚦
#ࢪمان📚
#آیہ🧾
#حدیث📜
#عڪسشهداء
#خاطࢪاتشهداء📖
#وصیتنامہشهداء📓
#بیوگࢪافے📝
#مداحے🗣
بزن رو پیوستن ☺️
چرا منتظری بفرما داخل🌸🍓
⇩🚦🚏اینم ازآدرسمون🚦🚏⇩ 🔹🔶
@Tarighol_jahad313
هدایت شده از شنبه²
#بھنامآنڪھآتشࢪادࢪبࢪابࢪاهیمگݪستانڪࢪد
.به ديوار تکيه نکن،
ميريزد...🍂
به انسان تکيه نکن،
ميميرد...💔
تنها #خداست که
دست تو را میگیرد...💕
🔰هرچی میخوای اینجا هست🔰
#استوࢪئ📱
#پࢪوفایݪ🎴
#تݪنگࢪانہ🚦
#ࢪمان📚
#آیہ🧾
#حدیث📜
#عڪسشهداء
#خاطࢪاتشهداء📖
#وصیتنامہشهداء📓
#بیوگࢪافے📝
#مداحے🗣
بزن رو پیوستن ☺️
چرا منتظری بفرما داخل🌸🍓
⇩🚦🚏اینم ازآدرسمون🚦🚏⇩ 🔹🔶
@Tarighol_jahad313
هدایت شده از شنبه²
#بھنامآنڪھآتشࢪادࢪبࢪابࢪاهیمگݪستانڪࢪد
.به ديوار تکيه نکن،
ميريزد...🍂
به انسان تکيه نکن،
ميميرد...💔
تنها #خداست که
دست تو را میگیرد...💕
🔰هرچی میخوای اینجا هست🔰
#استوࢪئ📱
#پࢪوفایݪ🎴
#تݪنگࢪانہ🚦
#ࢪمان📚
#آیہ🧾
#حدیث📜
#عڪسشهداء
#خاطࢪاتشهداء📖
#وصیتنامہشهداء📓
#بیوگࢪافے📝
#مداحے🗣
بزن رو پیوستن ☺️
چرا منتظری بفرما داخل🌸🍓
⇩🚦🚏اینم ازآدرسمون🚦🚏⇩ 🔹🔶
@Tarighol_jahad313