eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــ💗ــس با دیدن روبه رو خنده ام جمع شد و تصمیم گرفتم عادی جلوه بدهم . حالت عادی به خودم گرفتم و سعی کردم که با آرامش کامل از جلوی چهره ی برزخی آقا محمد بگذرم.😃 ولی ناگهان نگاهم به لباس های آقامحمد افتاد که کاملاًخیس شده بود و از ته ریش هایش که در این یک هفته که اینجا بودیم بلند شده بود،آب می چکید.😂 با دیدن این صحنه خنده ای بلند سر دادم که با دیدن آقا محمد که از خنده ی من جری تر شده بود، خنده ی خود را کنترل کردم. 😌 برای اینکه از عصبانیت آقا محمد بکاهم لبخندی زدم تا قضیه را ماست مالی کنم . اما چاره ساز نبود. 😳 چون لبخندم به هرچیزی شباهت داشت الا لبخند😂 پس تصمیم گرفتم از روش بچه ها استفاده بکنم. 😉 خودم را مظلوم کردم و مثل گربه ی شرک به آقا محمد زل زدم🐱😆 وسایل را داخل ماشین گذاشتم و بعد از کمی قدم زدن در روستا به سمت اقامتگاهمان رفتم. صداهایی از داخل می آمد؛ برای همین تصمیم گرفتم سریعتر به داخل بروم تا ببینم چه خبر شده است. 🙂 هنوز در را کامل باز نکرده بودم که حس کردم کل بدنم یخ زد. 🤣 نگاهم را از لباس های خیسم گرفتم که باسعید، فرشید و رسول مواجه شدم که روبه روی من ایستاده اند و حالت تهاجمی دارند و دست سعید یک پارچ آب هست و کاملا مشخص است که خیس شدن من توسط سعید صورت گرفته است.🥶 با عصبانیتی ساختگی به آنها نگاه کردم که همگی از این حالت من ترسیدند و سعی کردند با مظلوم نمایی از عصبانیت من بکاهند.😡 دو دقیقه به همین منوال گذشت که یکدفعه سر و کله ی داوود هم پیدا شد. 😋 تا چشمش به بچه ها که همگی خود را مظلوم کرده بودند افتاد، شروع به خندیدن کرد. 😆 وقتی از خندیدنش کاسته شد نگاه بچه ها را دنبال کرد تا به من رسید. کاملا معلوم بود که ترسیده است ولی سعی میکرد ظاهری خونسرد به خود بگیرد🤗 با آرامش کامل میخواست از جلوی من بگذرد که با دیدن سر و وضع من شروع به خندیدن کرد. 😂 ولی وقتی نگاهش به چهره ی برزخی من افتاد به خنده ی خود پایان داد و یک لبخند روی لب نشاند . 😊 با دیدن لبخند او که به هرچیزی شباهت داشت الا لبخند خنده ام گرفت. ولی خنده ی خود را در گلو خفه کردم و نظاره گر آن شدم که عکس العمل بعدی آن را ببینم😃 با دیدن عکس العمل بعدی داوود........... ادامه دارد.............
اینننننن کیههههه یهو از روی تخت بلند شد اومد سمتم نمیتونستم جیغ بزنم عقب عقب رفتم خیلی نزدیک شده بود که با یه لگد زدم تو دلش و پرتش کردم رو تخت لامپ رو روشن کردم با دیدن قیافه اش از خنده روده بر شده بودم 😂😂😂 محسن بود که تازه از ماموریت برگشته بود دستش رو روی دلش گذاشته بود بهم بد و بیراه میگفت آخه آدم عاقل تو که میدونی من چجوری ام چرا اینجوری میکنی 😂😂😂 محسن داداشم هست 22 سالشه منم 18 سالمه تو سایت مبارزه با مفاسد اقتصادی کار میکنه و تازه از ماموریت برگشته . _تووووو بووووودی 😂😂 محسن: علیک سلام فکر کنم روده ام رو از دست دادم 😖 _تقصیر خودته اخه تو تاریکی میشینن محسن: والا من میخواستم تو رو بترسونم که خودم تا اون دنیا رفتم 😂 _کاش یه جوری میزدم میرفتی و برنمیگشتی 🤣🤣 محسن: ممنون از لطفت _برو بیرون میخوام لباس عوض کنم محسن همونطوری که دستش روی شکمش بود از اتاق رفت بیرون دلم براش سوخت 🤣🤣🤣 پ. ن: بیچاره محسن 🤣🤣 ادامه دارد..... نویسنده: منتظر مهدی
: طنز، غمگین، امنیتی به روایت با صدای گرم و پر مهر بابا چشمام رو باز کردم سریع حالتم از خوابیده به نشسته تغییر کرد 🙂 _سلام بابا صبح بخیر 😴 محمد: سلام دخترم صبح ت هم بخیر پاشو وقت نمازه ☺️ _چشم 😴 بابا رفت طبقه پایین 🚶🏻‍♂ و منم رفتم سمت سرویس بهداشتی وضو گرفتم که با صدای الله اکبر اذان لبخندی زدم. ساعت 4:17 دقیقه بود و اذان از بلندگوهای مسجد پخش میشد. چادر نمازم و سجاده ام رو برداشتم و رفتم طبقه پایین. بابا و آرمان جلوتر از من و مامان و عزیز بودن ما هم پشت سرشون بودیم. _سلام مامان ، سلام عزیز، سلام آرمان صبحتون بخیر 👩🏻 عطیه: سلام عزیزم صبح تو هم بخیر عزیز: سلام گلم صبح تو هم بخیر آرمان: سلام صبح بخیر بعد از پایان نماز دیگه ن من به اتاقم رفتم ن بقیه. ساعت حدودا 4:45 دقیقه بود که میز صبحانه رو چیدم و صبحانه خوردیم. بعد رفتم به اتاقم تا لباس هام رو بپوشم. در کمد رو باز کردم یه مانتو مشکی با آستین های گت یه شلوار مشکی و مقنعه مشکی. ( همه اش شد مشکی) با چادر. وجدان: یکم شادش کن دلم گرفت 🙄 _حرف نباشه 🤐 ساعت 5:30 دقیقه بود که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به طرف سایت. بعد از چهل و پنج دقیقه به سایت رسیدیم. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. هرچی به اتاق جلسه نزدیک تر میشدیم استرس من بیشتر میشد 😖 نزدیک پله ها شدیم که بابا گفت: محمد: شما برین اتاق بالا یعنی اتاق جلسه تا من به بقیه بگم بیان. آرمان : چشم 🙂 _ چشم 😣 منو آرمان رفتیم تو اتاق طولی نکشید که بابا به همراه 4 آقا وارد اتاق شد. محمد: بشینید 😊 خب دو نیروی جدیدمون خودتون رو معرفی کنید تا اون دو خانم هم برسن. آرمان: سلام من آرمان حسینی هستم از دیدنتون خوشحالم. 😌 _سـلام آیه حسینی هستم از دیدنتون خوشحالم 😩 یه آقایی که موهاش فر بود و عینک داشت گفت: سلام من رسول امینی هستم خوشحالم میبینمتون 🤓 نفر بعد گفت: سلام من داود امینی هستم خوشحالم از دیدنتون 🧑🏻 نفر بعد گفت: سلام من فرشید محمدی هستم خوشبختم 😊 و نفر آخر گفت: سلام من سعید نعمتی هستم خوشبختم 🧔🏻 ( سعید و فرشید و داود رو نمیدونستم چجوری توصیف کنم 🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀) حرف آقای نعمتی که تموم شد درب اتاق به صدا در اومد که باز شدن در همانا و شاخ در اوردن من همانا 😳😳 پ. ن:......... ادامه دارد...... نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور نظراتتون برام مهمه: https://harfeto.timefriend.net/16571861939226