هو الکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــ💗ــس
#پارت_سوم
#داوود
با دیدن روبه رو خنده ام جمع شد و تصمیم گرفتم عادی جلوه بدهم .
حالت عادی به خودم گرفتم
و سعی کردم که با آرامش کامل از جلوی چهره ی برزخی آقا محمد بگذرم.😃
ولی ناگهان نگاهم به لباس های آقامحمد افتاد که کاملاًخیس شده بود
و از ته ریش هایش که در این یک هفته که اینجا بودیم بلند شده بود،آب می چکید.😂
با دیدن این صحنه خنده ای بلند سر دادم
که با دیدن آقا محمد که از خنده ی من جری تر شده بود،
خنده ی خود را کنترل کردم. 😌
برای اینکه از عصبانیت آقا محمد بکاهم لبخندی زدم تا قضیه را ماست مالی کنم .
اما چاره ساز نبود. 😳
چون لبخندم به هرچیزی شباهت داشت الا لبخند😂
پس تصمیم گرفتم از روش بچه ها استفاده بکنم. 😉
خودم را مظلوم کردم و مثل گربه ی شرک به آقا محمد زل زدم🐱😆
#محمد
وسایل را داخل ماشین گذاشتم و بعد از کمی قدم زدن در روستا به سمت اقامتگاهمان رفتم.
صداهایی از داخل می آمد؛
برای همین تصمیم گرفتم سریعتر به داخل بروم تا ببینم چه خبر شده است. 🙂
هنوز در را کامل باز نکرده بودم که حس کردم کل بدنم یخ زد. 🤣
نگاهم را از لباس های خیسم گرفتم
که باسعید، فرشید و رسول مواجه شدم که روبه روی من ایستاده اند و حالت تهاجمی دارند و دست سعید یک پارچ آب هست و کاملا مشخص است
که خیس شدن من توسط سعید صورت گرفته است.🥶
با عصبانیتی ساختگی به آنها نگاه کردم که همگی از این حالت من ترسیدند و سعی کردند با مظلوم نمایی از عصبانیت من بکاهند.😡
دو دقیقه به همین منوال گذشت که یکدفعه سر و کله ی داوود هم پیدا شد. 😋
تا چشمش به بچه ها که همگی خود را مظلوم کرده بودند افتاد، شروع به خندیدن کرد. 😆
وقتی از خندیدنش کاسته شد نگاه بچه ها را دنبال کرد تا به من رسید.
کاملا معلوم بود که ترسیده است ولی سعی میکرد ظاهری خونسرد به خود بگیرد🤗
با آرامش کامل میخواست از جلوی من بگذرد که با دیدن سر و وضع من شروع به خندیدن کرد. 😂
ولی وقتی نگاهش به چهره ی برزخی من افتاد به خنده ی خود پایان داد و یک لبخند روی لب نشاند . 😊
با دیدن لبخند او که به هرچیزی شباهت داشت الا لبخند خنده ام گرفت.
ولی خنده ی خود را در گلو خفه کردم و نظاره گر آن شدم که عکس العمل بعدی آن را ببینم😃
با دیدن عکس العمل بعدی داوود...........
ادامه دارد.............
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
#رمان
#گاندو
#پارت_سوم
#مهدیه
اینننننن کیههههه
یهو از روی تخت بلند شد اومد سمتم نمیتونستم جیغ بزنم عقب عقب رفتم خیلی نزدیک شده بود که با یه لگد زدم تو دلش و پرتش کردم رو تخت لامپ رو روشن کردم با دیدن قیافه اش از خنده روده بر شده بودم 😂😂😂
محسن بود که تازه از ماموریت برگشته بود دستش رو روی دلش گذاشته بود بهم بد و بیراه میگفت آخه آدم عاقل تو که میدونی من چجوری ام چرا اینجوری میکنی 😂😂😂
محسن داداشم هست 22 سالشه منم 18 سالمه تو سایت مبارزه با مفاسد اقتصادی کار میکنه و تازه از ماموریت برگشته .
_تووووو بووووودی 😂😂
محسن: علیک سلام فکر کنم روده ام رو از دست دادم 😖
_تقصیر خودته اخه تو تاریکی میشینن
محسن: والا من میخواستم تو رو بترسونم که خودم تا اون دنیا رفتم 😂
_کاش یه جوری میزدم میرفتی و برنمیگشتی 🤣🤣
محسن: ممنون از لطفت
_برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
محسن همونطوری که دستش روی شکمش بود از اتاق رفت بیرون دلم براش سوخت 🤣🤣🤣
پ. ن: بیچاره محسن 🤣🤣
ادامه دارد.....
#منتظر_مهدی
نویسنده: منتظر مهدی
#رمان
#از_عاشقی_تا_شهادت
#ژانر: طنز، غمگین، امنیتی
#پارت_سوم
به روایت #آیه
با صدای گرم و پر مهر بابا چشمام رو باز کردم سریع حالتم از خوابیده به نشسته تغییر کرد 🙂
_سلام بابا صبح بخیر 😴
محمد: سلام دخترم صبح ت هم بخیر پاشو وقت نمازه ☺️
_چشم 😴
بابا رفت طبقه پایین 🚶🏻♂ و منم رفتم سمت سرویس بهداشتی وضو گرفتم که با صدای الله اکبر اذان لبخندی زدم. ساعت 4:17 دقیقه بود و اذان از بلندگوهای مسجد پخش میشد.
چادر نمازم و سجاده ام رو برداشتم و رفتم طبقه پایین. بابا و آرمان جلوتر از من و مامان و عزیز بودن ما هم پشت سرشون بودیم.
_سلام مامان ، سلام عزیز، سلام آرمان صبحتون بخیر 👩🏻
عطیه: سلام عزیزم صبح تو هم بخیر
عزیز: سلام گلم صبح تو هم بخیر
آرمان: سلام صبح بخیر
بعد از پایان نماز دیگه ن من به اتاقم رفتم ن بقیه. ساعت حدودا 4:45 دقیقه بود که میز صبحانه رو چیدم و صبحانه خوردیم.
بعد رفتم به اتاقم تا لباس هام رو بپوشم.
در کمد رو باز کردم یه مانتو مشکی با آستین های گت یه شلوار مشکی و مقنعه مشکی. ( همه اش شد مشکی) با چادر.
وجدان: یکم شادش کن دلم گرفت 🙄
_حرف نباشه 🤐
ساعت 5:30 دقیقه بود که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به طرف سایت. بعد از چهل و پنج دقیقه به سایت رسیدیم.
ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. هرچی به اتاق جلسه نزدیک تر میشدیم استرس من بیشتر میشد 😖
نزدیک پله ها شدیم که بابا گفت:
محمد: شما برین اتاق بالا یعنی اتاق جلسه تا من به بقیه بگم بیان.
آرمان : چشم 🙂
_ چشم 😣
منو آرمان رفتیم تو اتاق طولی نکشید که بابا به همراه 4 آقا وارد اتاق شد.
محمد: بشینید 😊 خب دو نیروی جدیدمون خودتون رو معرفی کنید تا اون دو خانم هم برسن.
آرمان: سلام من آرمان حسینی هستم از دیدنتون خوشحالم. 😌
_سـلام آیه حسینی هستم از دیدنتون خوشحالم 😩
یه آقایی که موهاش فر بود و عینک داشت گفت: سلام من رسول امینی هستم خوشحالم میبینمتون 🤓
نفر بعد گفت: سلام من داود امینی هستم خوشحالم از دیدنتون 🧑🏻
نفر بعد گفت: سلام من فرشید محمدی هستم خوشبختم 😊
و نفر آخر گفت: سلام من سعید نعمتی هستم خوشبختم 🧔🏻
( سعید و فرشید و داود رو نمیدونستم چجوری توصیف کنم 🤦🏻♀🤦🏻♀)
حرف آقای نعمتی که تموم شد درب اتاق به صدا در اومد که باز شدن در همانا و شاخ در اوردن من همانا 😳😳
پ. ن:.........
ادامه دارد......
نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
نظراتتون برام مهمه:
https://harfeto.timefriend.net/16571861939226