eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
369 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
به روایت : امروز هم تموم شد مثل همیشه پدرم به سمت پارک نزدیک سایت اومد و من رو سوار کرد پدرم آقای مرتضی عبدی هستن و رئیس یک سایت امنیتی اما من در یک سایتی کار میکنم که پدرم رئیس اونجا نیست. سوار ماشین شدم: _ سلام بابا جونم خوبین؟ خسته نباشین. 🙂 بابا: سلام دختر عزیزم تو هم خسته نباشی 🙂 _بابا جونم میشه یک سوال بپرسم؟؟ 🤔🤔 بابا: آره عزیزم بپرس 🙃 _بابا میگم میشه من بیام به سایت...... حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: 😡 نه نه نه گفتم که نمیشه بیای به سایت من نمیشهههههه _ اما آخه چراااا؟؟؟ 😣 ادامه دارد......
به روایت : امروز هم تموم شد مثل همیشه پدرم به سمت پارک نزدیک سایت اومد و من رو سوار کرد پدرم آقای مرتضی عبدی هستن و رئیس یک سایت امنیتی اما من در یک سایتی کار میکنم که پدرم رئیس اونجا نیست. سوار ماشین شدم: _ سلام بابا جونم خوبین؟ خسته نباشین. 🙂 بابا: سلام دختر عزیزم تو هم خسته نباشی 🙂 _بابا جونم میشه یک سوال بپرسم؟؟ 🤔🤔 بابا: آره عزیزم بپرس 🙃 _بابا میگم میشه من بیام به سایت...... حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: 😡 نه نه نه گفتم که نمیشه بیای به سایت من نمیشهههههه _ اما آخه چراااا؟؟؟ 😣 ادامه دارد......
_آخه چراااا؟ بابا: همین که گفتم تو الان یه جاسوسی میفهمی جاسوس الان اگر بیای تو سایت هم تو در خطری هم سایت. _ من قول میدم کسی نفهمه من خودم رو حسنی معرفی میکنم تازه من با خواهر آقا محمد دوست هستم خودتون که خوب میدونید بابا: فلا نمیتونم بهت قول بدم اما فکر هامو میکنم _باشه چشم خیلی ممنون دیگه حرفی نزدیم تا رسیدیم خونه. خیلی خسته بودم و صدای مامان برام آرامش بخش بود _سلام مامان جونم خسته نباشی مامان: سلام عشق من تو هم خسته نباشی برو لباسات رو عوض کن بیا شام. شام قورمه سبزی درست کردم. _آخ قربونت بشم چشم رفتم طبقه بالا تا لباس هامو عوض کنم در رو که باز کردم کُپ کردم نمیتونستم حرفی بزنم این کیهههههه تو اتاق منننننن نشسته تو تاریکی 😣 ادامه دارد......
اینننننن کیههههه یهو از روی تخت بلند شد اومد سمتم نمیتونستم جیغ بزنم عقب عقب رفتم خیلی نزدیک شده بود که با یه لگد زدم تو دلش و پرتش کردم رو تخت لامپ رو روشن کردم با دیدن قیافه اش از خنده روده بر شده بودم 😂😂😂 محسن بود که تازه از ماموریت برگشته بود دستش رو روی دلش گذاشته بود بهم بد و بیراه میگفت آخه آدم عاقل تو که میدونی من چجوری ام چرا اینجوری میکنی 😂😂😂 محسن داداشم هست 22 سالشه منم 18 سالمه تو سایت مبارزه با مفاسد اقتصادی کار میکنه و تازه از ماموریت برگشته . _تووووو بووووودی 😂😂 محسن: علیک سلام فکر کنم روده ام رو از دست دادم 😖 _تقصیر خودته اخه تو تاریکی میشینن محسن: والا من میخواستم تو رو بترسونم که خودم تا اون دنیا رفتم 😂 _کاش یه جوری میزدم میرفتی و برنمیگشتی 🤣🤣 محسن: ممنون از لطفت _برو بیرون میخوام لباس عوض کنم محسن همونطوری که دستش روی شکمش بود از اتاق رفت بیرون دلم براش سوخت 🤣🤣🤣 پ. ن: بیچاره محسن 🤣🤣 ادامه دارد..... نویسنده: منتظر مهدی
یک لباس آستین بلد و شلوار آبی پوشیدم و موهام رو بالا بستم و خواستم برم پایین که گوشیم زنگ خورد. از روی تخت برش داشتم و دیدم که آیدا ( کسی که به عنوان نفوذی رفتم تو تیمش) داره بهم زنگ میزنه تماس رو وصل کردم: _سلام خوبی؟ آیدا: سلام تو خوبی؟ اطلاعات چی شد؟ خیلی داری طولانیش میکنی هااااا من مثه آوین نیستم حوصله داشته باشم 😒😒 _اوووو نفس بکش. ببین من نمیتونم هر روز برای تو اطلاعات بیارم که منم یه محدودیت هایی دارم بعدشم من کاری با آوین ( برادر آیدا) ندارممممم آیدا: ببین داری خیلی روداری میکنی یه آدرس برات میفرستم فردا بیا اونجا دست خالی بیای بد میبینی. بای 😏 گوشیرو قطع کردم و کلافه نشستم رو تخت. اصلا خوشم نمیومد از آیدا و آوین و تیمش به ناچار باید میرفتم تنها کسی هم که خبر داشت بابا بود . از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین آروم آروم از روی پله ها میرفتم پایین که صدای صحبت های مامان و بابا رو شنیدم منم خیلی فضول بودم پس همونجا موندم و دیگه پایین نرفتم. گوشامو تیز کردم فال گوش وایسادم. وجدان : ینی ببین خاااااک تو سرت چیکار داری میکنی فضول _تو فقط برووووو وجدان: اعصاب نداری هاااا من رفتم بابا: آخه مرضیه یه چی میگی من اینو الان ور دارم ببرم سایت که همه چی لو میره. مهدیه لو بره اطلاعات لو رفته 😤😤 مامان: آخه مرتضی این چه کاریه میکنی؟ چرا این بچه رو فرستادی تو دهن شیر؟ پس اون همه آدم اونجا چی میکنن که تو اینو فرستادی؟؟ بابا: من میخوام مهدیه کار یاد بگیره چی از این بهتر که نفوذی باشه تا الان هم طوری رفته و اومده که افراد من چیزی نفهمیدن مامان: باشه من دیگه حرفی ندارم رفتم پایین که دیدم محسن کنار بابا روی کاناپه نشسته و دستش رو روی شکمش گذاشته _آقا محسن تیر نخوردی که اونجوری دستت رو شکمته 🤣🤣 محسن: تو بروووو فقط تا نیومدم سراغت 😡 _ عههههههه وااااا ترسیدم 🤣🤣🤣 رفتم تو آشپزخونه و کمک مامان غذا رو کشیدم و میز رو چیدم و بابا و محسن رو صدا زدم. بعد از غذا ظرف ها رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی گذاشتم و نشستم پیشه مامان که تلفن زنگ خورد. زینب خانم بود مادر فاطمه. فاطمه صمیمی ترین دوستم هست یه برادر داره به اسم محمد. پدرش شهید شده و دوست پدرم بوده و با هم رفت و آمد خانوادگی داریم. هر وقت میرم خونه ی فاطمه اینا سعی میکنم وقتی برم که آقا محمد خونه نباشه مبادا منو ببینه چون برا نفوذی بودنم بد میشه چون هیچ کسی به جز مامان و بابا و محسن نمیدونن من مامور امنیتی هستم و اگر از رابطه من و آیدا و تیمش با خبر بشه فکر میکنه من جاسوس ام 😓😓 رفتم سمت اتاقم و با فکر کردن به فردا و آیدا و اطلاعات کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...... صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. رفتم سمت سرویس و دست و صورت امو شستم . رفتم سمت کمد لباس ها و یک مانتوی مشکی که آستین هاش گت بود و یک شلوار مشکی و روسری مشکی ( همه اش شد مشکی 🤣) پوشیدم و چادرم رو دستم گرفتم و رفتم پایین. _سلااااام صبح بخیر 🤗 مامان: سلام عزیزم صبح تو هم بخیر 😊 بابا: سلام دخترم صبح تو هم بخیر 🙃 محسن: علیک سلام خوابالو بیدار شدی؟ _ن هنوز تو خوابم دارم تو کابوس هام باهات حرف میزنم 😏😂😂 بعد زدم زیر خننده محسن قشنگ تابلو بود حرص میخوره چون مثه لبو شده بود منم فقط بهش میخندیدم 🤣🤣🤣 بعد از صبحانه به همراه بابا سوار ماشین شدم و بابا اطلاعاتی رو که قرار بود به آیدا بدم بهم داد و من رو رسوند به اون آدرسی که آیدا داده بود بعد هم رفتم...... پ.ن: اوخییی مهدیه 😔😅 ادامه دارد.....