هو الکریم 😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــ✨ـت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💗ــس
#پارت_اول
#فرشید
بعد از اینکه از کوه پایین آمدیم، رسول شروع به دیدن اطلاعات به دست امده کرد......
وقتی از تکمیل شدن اطلاعات مطمئن شد، تصمیم بر این شد که امروز ساعت ۳ بعد از ظهر به سمت تهران حرکت کنیم.
#رسول
وقتی شنیدم که آقا محمد گفت میتوانید تا ساعت ۳ استراحت کنید و بعد حرکت کنید
از خوشحالی پریدم سمتش که او را در آغوش بگیرم که باز مثل همیشه آقا محمد من را ضایع کرد و با مخ توی دیوار رفتم. 😂
#داوود
وقتی از خواب بیدار شدم آقا محمد را در حال جمع کردن وسایل دیدم.....
+سلام آقا..
_سلام ، بچه ها را بیدار کن باید بریم.
+چشم
به سمت بچه ها رفتم و هرکدام را صدا زدم...ولی از آنجایی که همه خسته بودن هیچکس بیدار نشد. 😔
اول خواستم کمی بخوابن بعد بیدارشان بکنم، ولی از آنجایی که کرم درونم فعال شده بود تصمیم گرفتم یکم اذیتشون بکنم. 😆
1
2
3
داد بلندی زدم و شروع کردم به گفتن اینکه به ما حمله کردند. 😝
در کسری از ثانیه همه از خواب بیدار شدند و شروع کردند به داد و هوار کردند. 🤣
در حال خندیدن بودم که ناگاه.....
ادامه دارد.....
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
#رمان
#گاندو
#پارت_اول
به روایت #مهدیه:
امروز هم تموم شد مثل همیشه پدرم به سمت پارک نزدیک سایت اومد و من رو سوار کرد پدرم آقای مرتضی عبدی هستن و رئیس یک سایت امنیتی اما من در یک سایتی کار میکنم که پدرم رئیس اونجا نیست.
سوار ماشین شدم:
_ سلام بابا جونم خوبین؟ خسته نباشین. 🙂
بابا: سلام دختر عزیزم تو هم خسته نباشی 🙂
_بابا جونم میشه یک سوال بپرسم؟؟ 🤔🤔
بابا: آره عزیزم بپرس 🙃
_بابا میگم میشه من بیام به سایت......
حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: 😡 نه نه نه گفتم که نمیشه بیای به سایت من نمیشهههههه
_ اما آخه چراااا؟؟؟ 😣
ادامه دارد......
#منتظر_مهدی
#رمان
#عشق و جدال
#پارت_اول
با حسنا و مریم خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه خیلی خسته بودم آخه دانشجوی پزشکی بودم و کار ام روز به روز سخت تر میشد.
کلید رو از کیفم بیرون اوردم و در رو باز کردم حیاط خیلی بزرگی داشتیم و اون گل های محمدی و یاس بهم آرامش میدادن. وارد خونه شدم مامان متوجه من شد و اومد سمتم.
مامان: سلام دختر قشنگم خوبی؟ خسته نباشی قربونت برم 🙃
_ سلام مامان گلم شما هموخسته نباشید شما خوبین؟ 🙂
مامان: شکر منم خوبم 🙂
_سلام زینب خانم خوبین؟ ( زینب خانم خدمتکار خونه است)
زینب خانم: سلام آیه خانم شما خوبین؟ خسته نباشید 🙂 تا دستت و صورتتون رو بشورید و لباستون رو عوض کنید براتون یه چایی خوش رنگ میارم ☺️
_دستتون درد نکنه چشم 😄
ادامه دارد.......
#منتظر_مهدی
#رمان
#گاندو
#پارت_اول
به روایت #مهدیه:
امروز هم تموم شد مثل همیشه پدرم به سمت پارک نزدیک سایت اومد و من رو سوار کرد پدرم آقای مرتضی عبدی هستن و رئیس یک سایت امنیتی اما من در یک سایتی کار میکنم که پدرم رئیس اونجا نیست.
سوار ماشین شدم:
_ سلام بابا جونم خوبین؟ خسته نباشین. 🙂
بابا: سلام دختر عزیزم تو هم خسته نباشی 🙂
_بابا جونم میشه یک سوال بپرسم؟؟ 🤔🤔
بابا: آره عزیزم بپرس 🙃
_بابا میگم میشه من بیام به سایت......
حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: 😡 نه نه نه گفتم که نمیشه بیای به سایت من نمیشهههههه
_ اما آخه چراااا؟؟؟ 😣
ادامه دارد......
#منتظر_مهدی
#رمان
#از_عاشقی_تا_شهادت
#ژانر: طنز، غمگین، امنیتی
#پارت_اول
به روایت #آیه
خیلی استرس داشتم 😖قرار بود فردا به سایت برم و کارم رو شروع کنم اما نمیدونم چرا استرس داشتم 😖 روی تخت دراز کشیده بودم که صدای پیامک از گوشیم اومد
با بیمیلی گوشی رو برداشتم وارد واتساپ شدم پیام از گروه (خل و چلا) اومد با دیدن اسم گروه یک لبخند زورکی زدم و وارد گروه شدم.
تو گروه فاطمه، زهرا و نیایش بودن پیام از طرف فاطمه بود:
فاطمه: سلام بچه ها خوبین؟ من فردا نمیتونم بیام پارک باید برم جایی ببخشید 😔😔
ای وااااای کلا پارک رو یادم رفته بود☹️ قرار بود فردا با بچه ها بریم پارک که من باید برم سایت 😔
منم پیامی مثله پیام فاطمه دادم که دیدم زهرا هم یه پیام اونجوری فرستاد.
بعد از اون یهو نیایش نوشت: خااااااک بر سره شما سه نفر من رو بگو به خاطر شما سه نفر نمایشگاهم رو تعطیل کردم ضد حالا 😤😤😤😤😡😡
نیایش نقاش هست و نمایشگاه نقاشی داره 🙂
فاطمه و زهرا تو دانشگاه من بودن و درسشون تموم شده بود میدونستم میخوان تو سایت استخدام بشن اما نمیدونستم چه روزی و چه سایتی. 🤔
حوصله فکر کردن نداشتم نت و خاموش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار.
فقط مامان عطیه و بابا محمد و عزیز و آرمان و زهرا و فاطمه و نیایش میدونستن من قراره چیکار کنم و برم سایت.
به بقیه فامیل گفته بودم دانشجوی پزشکی هستم چون نمیشد به کسی چیزی گفت 😔
تو این فکرا بودم که صدای مامان به گوشم خورد:
عطیه: آیده دخترم بیا ببین کی اومده. 🙂
آیه: چشم مامان الان میام 🤗
از روی تخت بلند شدم که یهو در باز شد 😒
ای خداااا چند بار به این آرمان بگم در بزن بعد بیا داخل 😡😡
آیه: تو در زدن بلد نیستی 🤔😡
آرمان: چرا بلدم ولی قضیه جدیه وقت نشد در بزنم 😁
آیه: چی شده 🤔
آرمان: بابا اومده میخوام برم از سر کوچه دوغ بخرم تا شام بخوریم.
آیه: خب این الان چه ربطی داشت که تو اومدی تو اتاق بدون در زدن 😡
آرمان: جورابامو ندیدی 🤣🤣🤣🤣
زد زیر خنده انقدر از دستش عصبانی شده بودم که بالشت رو تخت رو زدم تو صورتش که مساوی شد با گیج شدنش بعد این بار من بودم که بلند بلند میخندیدم 😂😂😂😂😂
پ. ن: بیچاره آرمان 😂
ادامه دارد.......
نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
#رمان
#از_عاشقی_تا_شهادت
#ژانر: طنز، غمگین، امنیتی
#پارت_اول
به روایت #آیه
خیلی استرس داشتم 😖قرار بود فردا به سایت برم و کارم رو شروع کنم اما نمیدونم چرا استرس داشتم 😖 روی تخت دراز کشیده بودم که صدای پیامک از گوشیم اومد
با بیمیلی گوشی رو برداشتم وارد واتساپ شدم پیام از گروه (خل و چلا) اومد با دیدن اسم گروه یک لبخند زورکی زدم و وارد گروه شدم.
تو گروه فاطمه، محیا و نیایش بودن پیام از طرف فاطمه بود:
فاطمه: سلام بچه ها خوبین؟ من فردا نمیتونم بیام پارک باید برم جایی ببخشید 😔😔
ای وااااای کلا پارک رو یادم رفته بود☹️ قرار بود فردا با بچه ها بریم پارک که من باید برم سایت 😔
منم پیامی مثله پیام فاطمه دادم که دیدم محیا هم یه پیام اونجوری فرستاد.
بعد از اون یهو نیایش نوشت: خااااااک بر سره شما سه نفر من رو بگو به خاطر شما سه نفر نمایشگاهم رو تعطیل کردم ضد حالا 😤😤😤😤😡😡
نیایش نقاش هست و نمایشگاه نقاشی داره 🙂
فاطمه و محیا تو دانشگاه من بودن و درسشون تموم شده بود میدونستم میخوان تو سایت استخدام بشن اما نمیدونستم چه روزی و چه سایتی. 🤔
حوصله فکر کردن نداشتم نت و خاموش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار.
فقط مامان عطیه و بابا محمد و عزیز و آرمان و محیا و فاطمه و نیایش میدونستن من قراره چیکار کنم و برم سایت.
به بقیه فامیل گفته بودم کارمند اداره هستم 😔
تو این فکرا بودم که صدای مامان به گوشم خورد:
عطیه: آیده دخترم بیا ببین کی اومده. 🙂
آیه: چشم مامان الان میام 🤗
از روی تخت بلند شدم که یهو در باز شد 😒
ای خداااا چند بار به این آرمان بگم در بزن بعد بیا داخل 😡😡
آیه: تو در زدن بلد نیستی 🤔😡
آرمان: چرا بلدم ولی قضیه جدیه وقت نشد در بزنم 😁
آیه: چی شده 🤔
آرمان: بابا اومده میخوام برم از سر کوچه دوغ بخرم تا شام بخوریم.
آیه: خب این الان چه ربطی داشت که تو اومدی تو اتاق بدون در زدن 😡
آرمان: جورابامو ندیدی 🤣🤣🤣🤣
زد زیر خنده انقدر از دستش عصبانی شده بودم که بالشت رو تخت رو زدم تو صورتش که مساوی شد با گیج شدنش بعد این بار من بودم که بلند بلند میخندیدم 😂😂😂😂😂
پ. ن: بیچاره آرمان 😂
ادامه دارد.......
نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
«برای خوندن رمان های چنل ࢪم ان گ ا نـ𓆌دو، روی هشتگ های زیر بزنین و از پارت اول بخونید»
چنل ما دو فعالیت داره رمان های گاندویی و فیلم و سریال های جالب که توی پیام بعدی اومده و آیدی ها هست !
https://rubika.ir/joinc/BBHIAGFA0QPJPEUKFXUSUVWJQVKLJNXJ
قسمت رمانها(قسمت فیلم و سریال درپیام بعدی ):
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#تناسخ_من(فصل اول تناسخ من)👩🏼🧠
پی دی اف :
#pdf
#همزاد_من (فصل دوم تناسخ من)
پی دی اف:
#pdf
#دژاووهای_من(فصل سوم تناسخ من)
پی دی اف:
#pdf
#پورتالهای_من (فصل چهارم تناسخ من)
#کارماهای_من (فصل پنجم تناسخ من ، فصل آخر )
وضعیت:
تناسخ من: پایان یافته
همزاد من: پایان یافته
دژاوو های من : پایان یافته
پورتالهای من :پایان یافته
کارما های من: در حال پارت گذاری
پارت اول هر ۵ فصل با هشتک زیر
#p1
قسمت های ویژه و مصاحبه
#ova
دلی ها:
#دلی
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#شخصیت_آخرین_روزِ_باتو_بودن
«وضعیت:درحال تایپ»
#پارت1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#دزیره 🩷🌈
#پروازپرستو 🕊⏳️
#دزیره1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#آخرین_خنده 🍃🌊
#𝑃𝑎𝑟𝑡_𝟏
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#اعتقاد🌔✨
«وضعیت: پایان یافته»
#Part_1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#مینای_چمنی🌸✨
«وضعیت: موقت پایان یافته »
#پارت1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#منجلاب_عشق🕊💜
«وضعیت: موقت پایان یافته»
#𝑷𝒂𝒓𝒕_1•°
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#زندگی_پردردسر 👀🌱
«وضعیت: موقت پایان یافته»
#پارت_1•°
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#ناحله🌙🌻
«وضعیت: پایان یافته»
#قسمت_اول•°
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#به_سرخی_خون♥️🫀
۰«وضعیت: موقت پایان یافته»
#پارت_اول•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#حجاب_من🧕🏻🌼(منبع رمان گوگله)
«وضعیت: پایان یافته»
#پارت۱•°
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#بدون_تو_هرگز✨🧡(منبع کانال گاندویی)
#صامدون💚👣(فایل PDF)
#تایفون👤🍀(فصل دوم رمان صامدون)
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#آشوب_دو_برادر:🫴
《وضعیت:درحال پارت گذاری》
#parts_1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#بچه_های_عملیات 👨🏼💻🏢
《وضعیت: متوقف》
#Pαɾƚ_1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#چشمه_عشق❤️🌊
«وضعیت: پایان یافته»
#part1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#رویای_صادقه
《وضعیت:درحال پارت گذاری》
#part_1
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
رمان های چنل دوم:
@Romangando2
رمان قطار انقلاب❤🎢«پارت گذاری تمام»
رمان خاموشی🌑🌌«درحال پارت گذاری»
رمان سحرگاه ابدی😶🌫️🌅«پایان پارت گذاری»
رمان ابریشم واهن 🦋🦾«درحال پارت گذاری»
‼️توجه‼️
نویسنده های چنل ࢪم ان گ ا نـ𓆌دو از نوشتن رمان ها هیچ قصدی ندارن و صرفا برای سرگرمی نوشته شدن؛ تمامی رفتار ها و مکان ها زاده ذهن نویسنده هست
ادامه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://rubika.ir/joinc/BBHIAGFA0QPJPEUKFXUSUVWJQVKLJNXJ
چنل دوممون(عمومی و ۴ رمان ):
@Romangando2