eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الکریم 😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــ✨ـت است به قلم شمیم گل نرگــــــــ💗ــس بعد از اینکه از کوه پایین آمدیم، رسول شروع به دیدن اطلاعات به دست امده کرد...... وقتی از تکمیل شدن اطلاعات مطمئن شد، تصمیم بر این شد که امروز ساعت ۳ بعد از ظهر به سمت تهران حرکت کنیم. وقتی شنیدم که آقا محمد گفت میتوانید تا ساعت ۳ استراحت کنید و بعد حرکت کنید از خوشحالی پریدم سمتش که او را در آغوش بگیرم که باز مثل همیشه آقا محمد من را ضایع کرد و با مخ توی دیوار رفتم. 😂 وقتی از خواب بیدار شدم آقا محمد را در حال جمع کردن وسایل دیدم..... +سلام آقا.. _سلام ، بچه ها را بیدار کن باید بریم. +چشم به سمت بچه ها رفتم و هرکدام را صدا زدم...ولی از آنجایی که همه خسته بودن هیچکس بیدار نشد. 😔 اول خواستم کمی بخوابن بعد بیدارشان بکنم، ولی از آنجایی که کرم درونم فعال شده بود تصمیم گرفتم یکم اذیتشون بکنم. 😆 1 2 3 داد بلندی زدم و شروع کردم به گفتن اینکه به ما حمله کردند. 😝 در کسری از ثانیه همه از خواب بیدار شدند و شروع کردند به داد و هوار کردند. 🤣 در حال خندیدن بودم که ناگاه..... ادامه دارد.....
به روایت : امروز هم تموم شد مثل همیشه پدرم به سمت پارک نزدیک سایت اومد و من رو سوار کرد پدرم آقای مرتضی عبدی هستن و رئیس یک سایت امنیتی اما من در یک سایتی کار میکنم که پدرم رئیس اونجا نیست. سوار ماشین شدم: _ سلام بابا جونم خوبین؟ خسته نباشین. 🙂 بابا: سلام دختر عزیزم تو هم خسته نباشی 🙂 _بابا جونم میشه یک سوال بپرسم؟؟ 🤔🤔 بابا: آره عزیزم بپرس 🙃 _بابا میگم میشه من بیام به سایت...... حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: 😡 نه نه نه گفتم که نمیشه بیای به سایت من نمیشهههههه _ اما آخه چراااا؟؟؟ 😣 ادامه دارد......
و جدال با حسنا و مریم خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه خیلی خسته بودم آخه دانشجوی پزشکی بودم و کار ام روز به روز سخت تر میشد. کلید رو از کیفم بیرون اوردم و در رو باز کردم حیاط خیلی بزرگی داشتیم و اون گل های محمدی و یاس بهم آرامش میدادن. وارد خونه شدم مامان متوجه من شد و اومد سمتم. مامان: سلام دختر قشنگم خوبی؟ خسته نباشی قربونت برم 🙃 _ سلام مامان گلم شما هموخسته نباشید شما خوبین؟ 🙂 مامان: شکر منم خوبم 🙂 _سلام زینب خانم خوبین؟ ( زینب خانم خدمتکار خونه است) زینب خانم: سلام آیه خانم شما خوبین؟ خسته نباشید 🙂 تا دستت و صورتتون رو بشورید و لباستون رو عوض کنید براتون یه چایی خوش رنگ میارم ☺️ _دستتون درد نکنه چشم 😄 ادامه دارد.......
به روایت : امروز هم تموم شد مثل همیشه پدرم به سمت پارک نزدیک سایت اومد و من رو سوار کرد پدرم آقای مرتضی عبدی هستن و رئیس یک سایت امنیتی اما من در یک سایتی کار میکنم که پدرم رئیس اونجا نیست. سوار ماشین شدم: _ سلام بابا جونم خوبین؟ خسته نباشین. 🙂 بابا: سلام دختر عزیزم تو هم خسته نباشی 🙂 _بابا جونم میشه یک سوال بپرسم؟؟ 🤔🤔 بابا: آره عزیزم بپرس 🙃 _بابا میگم میشه من بیام به سایت...... حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: 😡 نه نه نه گفتم که نمیشه بیای به سایت من نمیشهههههه _ اما آخه چراااا؟؟؟ 😣 ادامه دارد......
: طنز، غمگین، امنیتی به روایت خیلی استرس داشتم 😖قرار بود فردا به سایت برم و کارم رو شروع کنم اما نمیدونم چرا استرس داشتم 😖 روی تخت دراز کشیده بودم که صدای پیامک از گوشیم اومد با بی‌میلی گوشی رو برداشتم وارد واتساپ شدم پیام از گروه (خل و چلا) اومد با دیدن اسم گروه یک لبخند زورکی زدم و وارد گروه شدم. تو گروه فاطمه، زهرا و نیایش بودن پیام از طرف فاطمه بود: فاطمه: سلام بچه ها خوبین؟ من فردا نمیتونم بیام پارک باید برم جایی ببخشید 😔😔 ای وااااای کلا پارک رو یادم رفته بود☹️ قرار بود فردا با بچه ها بریم پارک که من باید برم سایت 😔 منم پیامی مثله پیام فاطمه دادم که دیدم زهرا هم یه پیام اونجوری فرستاد. بعد از اون یهو نیایش نوشت: خااااااک بر سره شما سه نفر من رو بگو به خاطر شما سه نفر نمایشگاهم رو تعطیل کردم ضد حالا 😤😤😤😤😡😡 نیایش نقاش هست و نمایشگاه نقاشی داره 🙂 فاطمه و زهرا تو دانشگاه من بودن و درسشون تموم شده بود میدونستم میخوان تو سایت استخدام بشن اما نمیدونستم چه روزی و چه سایتی. 🤔 حوصله فکر کردن نداشتم نت و خاموش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار. فقط مامان عطیه و بابا محمد و عزیز و آرمان و زهرا و فاطمه و نیایش میدونستن من قراره چیکار کنم و برم سایت. به بقیه فامیل گفته بودم دانشجوی پزشکی هستم چون نمیشد به کسی چیزی گفت 😔 تو این فکرا بودم که صدای مامان به گوشم خورد: عطیه: آیده دخترم بیا ببین کی اومده. 🙂 آیه: چشم مامان الان میام 🤗 از روی تخت بلند شدم که یهو در باز شد 😒 ای خداااا چند بار به این آرمان بگم در بزن بعد بیا داخل 😡😡 آیه: تو در زدن بلد نیستی 🤔😡 آرمان: چرا بلدم ولی قضیه جدیه وقت نشد در بزنم 😁 آیه: چی شده 🤔 آرمان: بابا اومده میخوام برم از سر کوچه دوغ بخرم تا شام بخوریم. آیه: خب این الان چه ربطی داشت که تو اومدی تو اتاق بدون در زدن 😡 آرمان: جورابامو ندیدی 🤣🤣🤣🤣 زد زیر خنده انقدر از دستش عصبانی شده بودم که بالشت رو تخت رو زدم تو صورتش که مساوی شد با گیج شدنش بعد این بار من بودم که بلند بلند میخندیدم 😂😂😂😂😂 پ. ن: بیچاره آرمان 😂 ادامه دارد....... نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
: طنز، غمگین، امنیتی به روایت خیلی استرس داشتم 😖قرار بود فردا به سایت برم و کارم رو شروع کنم اما نمیدونم چرا استرس داشتم 😖 روی تخت دراز کشیده بودم که صدای پیامک از گوشیم اومد با بی‌میلی گوشی رو برداشتم وارد واتساپ شدم پیام از گروه (خل و چلا) اومد با دیدن اسم گروه یک لبخند زورکی زدم و وارد گروه شدم. تو گروه فاطمه، محیا و نیایش بودن پیام از طرف فاطمه بود: فاطمه: سلام بچه ها خوبین؟ من فردا نمیتونم بیام پارک باید برم جایی ببخشید 😔😔 ای وااااای کلا پارک رو یادم رفته بود☹️ قرار بود فردا با بچه ها بریم پارک که من باید برم سایت 😔 منم پیامی مثله پیام فاطمه دادم که دیدم محیا هم یه پیام اونجوری فرستاد. بعد از اون یهو نیایش نوشت: خااااااک بر سره شما سه نفر من رو بگو به خاطر شما سه نفر نمایشگاهم رو تعطیل کردم ضد حالا 😤😤😤😤😡😡 نیایش نقاش هست و نمایشگاه نقاشی داره 🙂 فاطمه و محیا تو دانشگاه من بودن و درسشون تموم شده بود میدونستم میخوان تو سایت استخدام بشن اما نمیدونستم چه روزی و چه سایتی. 🤔 حوصله فکر کردن نداشتم نت و خاموش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار. فقط مامان عطیه و بابا محمد و عزیز و آرمان و محیا و فاطمه و نیایش میدونستن من قراره چیکار کنم و برم سایت. به بقیه فامیل گفته بودم کارمند اداره هستم 😔 تو این فکرا بودم که صدای مامان به گوشم خورد: عطیه: آیده دخترم بیا ببین کی اومده. 🙂 آیه: چشم مامان الان میام 🤗 از روی تخت بلند شدم که یهو در باز شد 😒 ای خداااا چند بار به این آرمان بگم در بزن بعد بیا داخل 😡😡 آیه: تو در زدن بلد نیستی 🤔😡 آرمان: چرا بلدم ولی قضیه جدیه وقت نشد در بزنم 😁 آیه: چی شده 🤔 آرمان: بابا اومده میخوام برم از سر کوچه دوغ بخرم تا شام بخوریم. آیه: خب این الان چه ربطی داشت که تو اومدی تو اتاق بدون در زدن 😡 آرمان: جورابامو ندیدی 🤣🤣🤣🤣 زد زیر خنده انقدر از دستش عصبانی شده بودم که بالشت رو تخت رو زدم تو صورتش که مساوی شد با گیج شدنش بعد این بار من بودم که بلند بلند میخندیدم 😂😂😂😂😂 پ. ن: بیچاره آرمان 😂 ادامه دارد....... نویسنده: منتظر مهدی یا منتظر ظهور
«برای خوندن رمان های چنل ࢪم‍ ‍ان گ‍ ‍ا نـ‍‍𓆌دو، روی هشتگ های زیر بزنین و از پارت اول بخونید» چنل ما دو فعالیت داره رمان های گاندویی و فیلم و سریال های جالب که توی پیام بعدی اومده و آیدی ها هست ! https://rubika.ir/joinc/BBHIAGFA0QPJPEUKFXUSUVWJQVKLJNXJ قسمت رمانها(قسمت فیلم و سریال درپیام بعدی ): •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° (فصل اول تناسخ من)👩🏼🧠 پی دی اف : (فصل دوم تناسخ من) پی دی اف: (فصل سوم تناسخ من) پی دی اف: (فصل چهارم تناسخ من) (فصل پنجم تناسخ من ، فصل آخر ) وضعیت: تناسخ من: پایان یافته همزاد من: پایان یافته دژاوو های من : پایان یافته پورتالهای من :پایان یافته کارما های من: در حال پارت گذاری پارت اول هر ۵ فصل با هشتک زیر قسمت های ویژه و مصاحبه دلی ها: •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° «وضعیت:درحال تایپ» •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 🩷🌈 🕊⏳️ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 🍃🌊 #𝑃𝑎𝑟𝑡_𝟏 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 🌔✨ «وضعیت: پایان یافته» •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 🌸✨ «وضعیت: موقت پایان یافته » •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 🕊💜 «وضعیت: موقت پایان یافته» #𝑷𝒂𝒓𝒕_1•° •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 👀🌱 «وضعیت: موقت پایان یافته» •° •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 🌙🌻 «وضعیت: پایان یافته» •° •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ♥️🫀 ۰«وضعیت: موقت پایان یافته» • •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 🧕🏻🌼(منبع رمان گوگله) «وضعیت: پایان یافته» •° •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ✨🧡(منبع کانال گاندویی) 💚👣(فایل PDF) 👤🍀(فصل دوم رمان صامدون) •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° :🫴 《وضعیت:درحال پارت گذاری》 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 👨🏼‍💻🏢 《وضعیت: متوقف》 #Pαɾƚ_1 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ❤️🌊 «وضعیت: پایان یافته» •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 《وضعیت:درحال پارت گذاری》 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° رمان های چنل دوم: @Romangando2 رمان قطار انقلاب❤🎢«پارت گذاری تمام» رمان خاموشی🌑🌌«درحال پارت گذاری» رمان سحرگاه ابدی😶‍🌫️🌅«پایان پارت گذاری» رمان ابریشم واهن 🦋🦾«درحال پارت گذاری» ‼️توجه‼️ نویسنده های چنل ࢪم‍ ‍ان گ‍ ‍ا نـ‍‍𓆌دو از نوشتن رمان ها هیچ قصدی ندارن و صرفا برای سرگرمی نوشته شدن؛ تمامی رفتار ها و مکان ها زاده ذهن نویسنده هست ادامه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://rubika.ir/joinc/BBHIAGFA0QPJPEUKFXUSUVWJQVKLJNXJ چنل دوممون(عمومی و ۴ رمان ): @Romangando2