#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
فصل دوم
پارت ۱۱
رسول:راستش.....من خوب شدم
محمد:مگه چت بود؟!
رسول:همون که هر ماه میرفتم واسه درمان دیگه😐🚶♀
داوود:دروغ؟!
رسول:راست....
محمد:الکی؟!
رسول:جدی...
سعید:آخه چجوری
رسول:رادیوتراپی و اشعه درمانی
(یکی از روش های درمان سرطان ریه رادیوتراپی و لشعه درمانی هست)
داوود:فرشید منو یه چک بزن ببینم خوابم؟!
(فرشید یه چک میزنه به داوود😂)
داوود:آخخخخ وحشی چته😖
فرشید:خب خودت گفتی☹️
محمد:😑😑
سعید:😂😂
محمد:رسول داری جدی میگی؟!
رسول:آقا دروغم چیه؟!
داوود:من که باورم نمیشه🙃
محمد:مبارکهههههههه
(همه میرن رسول رو بوس میکنن و بغلش میکنن)
محمد:خب دیگه بسه برید سرکاراتون عقبیماااا
همه:چشم😕
#داوود
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.....
باورم نمیشد رسول خوب شده باشه ولی حالا که شده بهتره بریم به کارامون برسیم آخه مگه میشه بعد از یک سال خوب بشه
.
.
.
.
.
.
..
(توجه کنید ریحانه خواهر رسوله که توی فصل اول و پارت های اولش باهاش آشنا شدین عکس شخصیت هاشونو واستون بارگذاری میکنم)
#ریحانه
هوفففف بالاخره این ترم هم از دانشگاه تموم شد و من دیگه رسما یه طراح لباسم وایی که چقدر خوشحالم از اون خوشحال تر اینکه یه هفته پیش فهمیدم رسول دیگه کاملا خوب شده همین طور داشتم میرفتم که یه ماشین پیچید جلوم......
رانندش یه پسر بود
خانوم پیدا شد و سوارم کرد کجا داشتن میبردنم؟!!
استرس داشتم که بالاخره بعد از طی کلی راه رسیدیم زبونم بند اومده بود بدجوری ترسیده بود..... پیادم کردن باورم نمیشد اون شهنام بود؟!
من یه مدتی توی آموزشگاهی که اون رئیسش بود دوره میدیدم و کار میکردم وقتی هم فهمیدم چیکارس و دسنی بر اختلاس و مال حرام داده و از من درخواست همکاری میکنه یکی زدم تو گوشش از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش
ریحانه(خواهر رسول):منو واسه چی آوردی اینجا نکنه میخوای انتقام چکی که زدم به گوشت رو بگیری
شهنام: نچ نچ اشتباه نکن اون قصه ساختگی بود واسه اینکه اون داداش الدنگت رو شناسایی کنیم بالاخره این قصه یه پاسوز میخواد ریحانه جون اون برادرت که آدم نشد پس متاسفانه این تویی که قربانی این ماجرا شدی.....
اینو بدون من اصلا آدم کینهای نیستم ریحانه همش تقصیر اون داداشته....
ببرینش😏
#نیلا
بی رحم تر از شهنام خودش بود....
میدونستم میخواد با دخترهی بیچاره چیکار کنه اون یه عقدهای به تمام معنا بود آخه اون بیچاره چرا باید توان مامور امنیتی بودن داداشش رو پس میداد از ماشینی که ریحانه توش بود پیاده شدم و رفتم پیش شهنام
نیلا:میفهمی داری چیکار میکنی؟!
شهنام:تو کارت رو درست انجام دادی باقیش دیگه به تو ربطی نداره
نیلا:یعنی راه دیگهای نبود؟!
.
.
.
نیلا:میگم راه دیگهای نبود؟!
شهنام:ماشین منتظرته بشین برو
نیلا:باشه
(نیلا میره)
#ریحانه
بردنم و سوار ماشینم کردنم یه ماشین خارجی بود.... اون دختره..... سوار یه ماشین دیگه شد و رفت چشمم به اینه خورد که داشت بسته میشد و ماشین
درش قفل شد هر چه قدر تقلا کردم که بتونم از اون تو بیام بیرون نشد که نشد که یهو صدای چرثقیل و ماشین پرس اومد فهمیدم میخواد چیکار کنه شهنام.......
زیر لب اشهدمو خوندم.....
رسول مامور امنیتی بود....
یعنی شناسایی شده مگه از رسول چی خواسته بودن؟! من....من پاسوز کار رسول و کشورم شدم؟!چقدر دلنشین شاید این مرگیه که حق منه!!!اما من از مرگ....
از این مرگی که برای کشورمه شادم اما رسول چی وقتی بهش فکر میکردم که قراره بعد من چیکار کنه قلبم مچاله میشد تیلا میکردم خودمو به در میکوبوندم بلکه این لعنتی باز بشه اما دریغ از یه تکون.....
شیشه رو میزدم اما دیگه وقتش نبود
شهنام ماشین رو با چرثقیل گذاشت توی دستگاه هر چقدر داد زدم زجه زدم بی فایده بود که ماشین رو گذاشت توی دستگاه پرس و سیاهی...🖤💔
#شهنام
ریحانه توان ندونم کاری های داداشش رو پس داد بلکم پسرهی آشغال آدم میشد
شهنام:ساسان ساسان بیاااا
ساسان:جانم اقا
شهنام:من کارم تموم شد به داداشش خبر بده
ساسان:چشم اقا
پایان پارت ۱۱
___________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️
___________________
پ.ن:شوکه آور بود نه؟!😢
پ.ن:ریحانه رو پرس کردم😂
پ.ن:چه شود از ازن به بعد😈🤞
پ.ن:رف به داداشش خبر بده
پ.ن:مگه ریحانه چه گناهی کرده بود☹️
___________________
لینک نظرات👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16450015111741