هدایت شده از گــــاندۅ😎
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام خداوند جان و خرد ❤️
کزین برتر اندیشه برنگذرد❤️❤️
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۳
#بیمارستان
#داوود
رسول رو بردیم بیمارستان پذیرش شد الانم دکتر نیم ساعته داره معاینه اش میکنه فرشید سرپاست و هی این ور اون ور میره و اقا محمد نشسته و سرش رو لای دوتا دستاش قرار داده منم با نگرانی تمام به در اتاق خیره شده بودم که یهووو صدای داد رسول بلند
رسول: آخخخخخخخ(با داد)
#داوود
با نگرانی به در اتاق حمله ور شدیم ولی پرستار نذاشت بریم تو هی این ور و اون ور میرفتم که دوباره رسول بلند داد زد
رسول: آخخخخخخ آقااااا محمدددد(با داد)
محمد: جانممم رسول جان 😭😭
#فرشید
لای در اتاق باز بود قشنگ میشد دید رفتم سمت در که ببینم چه خبره با دیدن رسول در اون حال خشکم زده بود پرستارا دست و پاش رو گرفته بودن و دکتر سعی داشت کاری بکنی اما رسول دست و پا میزد
داوود: فرشید چی میبینی
فرشید: ر..س..و..ل..
داوود: ببینم 😱
#محمد
همین طور از لای در به رسول نگاه میکردیم که داشت دست و پا میزد ..
خدایا یعنی اینا همش تقصیر من بود...
اگه این بچه طوریش بشه چی بگم به ریحانه خانم بگم سر یه شوخی احمقانه رسول به این روز افتاد...
توی فکر وخیالات خودم بودم که یکی از پرستارا اومد سمت در رفتیم عقب
پرستار: آقا دکتر میگن تشریف بیارید تو
محمد: چشمم
#فرشید
رفتیم تو رسول بی جون افتاده بود روی تخت و داشت درد میکشید معلوم بود خیلی اذیت شده رسولی که هر بلا سرش بیاری الان داشت توی بیمارستان داد میزد؟ واقعا؟؟😭
دکتر: آقا شما یه چیزی به این بیمارتون بگید چه بلایی سرش آوردین؟ اگر الان به زخمشون بتادین و مقدار کمی نمک نزنیم این تیغهی سمی رو توی عمل نمیشه درش آورد اول باید سم تیغه رو از بین ببریم
محمد: عمللل؟؟
دکتر: بله عمل
فرشید: رسول جان طاقت بیار طوری نیست سریع تموم میشه
دکتر: آماده اید فقط باید یه کم تحمل کنید
رسول: ب...ل...ه..
دکتر: خواهشا شما هم کمکش کنید
محمد: چشم
#داوود
آقا محمد اون یکی دست رسول رو گرفت فرشید هم پاهاش رو گرفت منم دست زخمیش رو گرفتم که دکتر بتونه کارشو انجام بده به جز ما یه پرستار دیگه بود که زیر دست دکتر بود بقیه هم دیدن ما رسول رو گرفتیم رفتن
دکتر: پرستار اول بتادین
پرستار: بفرمایید
#محمد
اللهی بمیرم واسه رسول از درد دستم رو محکم فشار داد دست و پا میزد چشم بچه ها پر شده بود از اشک اگر یه کم دیگه ادامه میداد گریه میکردن
دکتر: نمک
پرستار: بله چشم
رسول: آخخخخخخ
#محمد
داوود دیگه نتونست خودشو نگه داره و بلند بلند گفت
داوود: دکتر تموم کن دیگه😭(با داد)
رسول: دا...و..و..د آ..ر....و...م...باش دا..داش..
دکتر: تموم شد پرستار بیمار رو برای عمل آماده کنید
محمد: خدارو شکر رسول جان نترس طوری نیست🙃سریع تموم میشه🤫
رسول: آقا ... به ...ریحانه ... خبر ...بدید
محمد: چشم🙃
#جلوی_در_اتاق_عمل
#بیمارستان
۱ ساعت بعد
#داوود
یه ساعت بود ریول رو برده بودن بیمارستان در همین حال بودیم که دیدم ریحانه خانم داره بدو بدو میاد سمت ما
ریحانه:سلام ...آقا محمد رسول رسول کجاست؟؟😭😭😭
محمد: آروم باشید الان در اتاق عمله
#محمد
داشتم به ریحانه خانم توضیح میدادم که چه اتفاقی واسه رسول افتاده که دکتر اومد بیرون و همه سمتش حمله ور شدیم
داوود: اقا دکتر حالش چطوره؟؟
دکتر: خوشبختانه عملشون با موفقیت تموم شد یه چند دقیقه دیگه بهوش میاد و منتقلش میکنیم بخش نگران نباشید فردا هم مرخص میشه
محمد: خدا رو شکر ممنون دکتر جان
دکتر: یا علی
داوود: علی یارتون
#نیم _ساعت _بعد _در _اتاق_ رسول
ریحانه: داداشششش
رسول: عهعههههه ریحانه خانوم داری گریه میکنی چرا؟؟من که خوبم 😂😂
ریحانه: ای بابا رسول زدی تو ذوقم برای اولین بار اینطوری بهت گفتما داداش جنبه نداری دیگه😒😂
رسول:محمد اینا کجان؟
ریحانه: الان صداشون میکنم ما که آدم نیستیم
رسول: برو برو زود باش صداشون کن وقت دنیا رو نگیر😂
ریحانه: آقا محمد بفرمایید تو
#ریحانه
رفتم بیرون تا راحت باشن
محمد: به به آقا رسول ما حال شما
ریول: ممنون آقا
داوود: آخر این کواد کوپتره تتورو کشوند به اتاق عمل😂
فرشید: برادرمون چشماش سگ داره دیگه😂
محمد: عه عهههه آقایون چشماش سگ داره یعنی چی یه کم متین باشید به
قولی سنگین رنگین باشین خب😂🤨
سعید: نه آقا این فرشید فقط چشماش رنگیه وگرنه شخصیتش سیاه سفیده😂
فرشید: بابا بانمک برو خودتو بمال به خیار 🤪😒
محمد: آقایون رعایت مریض رو بکنید ؛خب آقا رسول ما ایشاالله تا شما مرخص بشی منم علی رو بذارم جات دیگه آره؟؟
پایان پارت ۳
آنچه خواهید خواند
....
....
...
پَ نَ: آنچه خواهید نداریم
پَ نَ: پارت شادی آورز بود نه؟
هدایت شده از رمان به قلم گاندویی ها
نفس:
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۰
#رسول
بالاخره با کلی دنگ و فنگ از دست حامد خلاص شدم و راه افتادم به سمت پارکینگ موتور رو برداشتم و راه افتادم به سمت خونه ........رسیدم در زدم
ریحانه:کیه؟
رسول:منم
ریحانه:بیا تو
رسول:نه در رو باز کن میخوام بیرون بمونم😂
ریحانه:هرهر نمککککک
(رسول میره داخل)
رسول:به به ریحانه خانم خوبی خوشی؟
ریحانه:از احوال پرسی های شما😒
رسول:ببخشید واقعا این روزا خیلی سرم شلوغ بود😔
ریحانه:اشکالی نداره برو دست و صورتت رو بشور بیا واسه شام
رسول:چشمممم شام چی داریم؟
ریحانه:قرمه سبزی😁
رسول:ای جان سفره رو بنداز که اومدم
(بعد از خوردن غذا)
رسول:ریحانه جان دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
ریحانه:تو که هنوز چیزی نخوردی!!
رسول:نه دیگه بسم بود زیاد میل ندارم. میرم بخوابم سرم درد میکنه دو روزه نخوابیدم
ریحانه:شبت بخیر😶
رسول:شب بخیر
#ریحانه
سفره رو جمع کردم ظرفا رو شستم و سریالمو دیدم و رفتم بخوابم وقتی داشتم از جلوی اتاق رسول رد میشدم چشم بهش خورد چقدر آروم خوابیده بودم رفتم اتاق بقلی که اتاق خودم بود
.
.
.
.
.
.
.
.
#ریحانه
یه دوساعتی بود توی تختم بودم ساعت ۲ نصف شب بود و من داشتم با گوشیم بازی میکردم که یهو صدای سرفه رسول اومد اول محل نذاشتم وگفتم حتما یه سرفه عادی بوده ولی خیلی داشت طولانی میشد سریع از جام بلند شدم و رفتم چراغ هارو روشن کردم و خیز کردم سمت اتاق رسول وقتی چراغ اتاقشو روشن کردم رسول رو دیدم که داره بد جور سرفه میکنه و دستش لای دهنشه و نفسش بالا نمیاد دستش پر خون بود سریع رفتم سمتش
ریحانه:رسول رسول دستتو بردار
رسول:اهم....اهم(مثلا سرفه)
ریحانه:رسولللللل رسول دستتو بردار😭بذار ببینم چی شده
(رسول مقاومت میکنه)
رسول:خو....بم اهممممم اهم اهمممم
ریحانه:باشه باشه آروم باش الان زنگ میزنم بیمارستان
رسول:نه....ریح...
#ریحانه
رسول حرفش نصفه موند که از حال رفت سریع اول زنگ زدم بیمارستان
.
.
.
.
.
پایان پارت ۲۰
______________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️
______________________
پ.ن:خودم کوتاهش کردم😁
پ.ن:خماری خوش میگذره؟
پ.ن:این تو بمیری ها دیگه از اون تو بمیری ها نیس😁
#سه_حرف_تا_شهادت
#نفس
#رمان_به_قلم_نفس
پارت ۲۱
#ریحانه
رسول رو آوردم بیمارستان ساعت حدودا سه نصف شب بود نمیدونستم باید چیکار کنم به کی بگم که یهو یاد آقا محمد افتادم ولی اگه الان بهش زنگ میزدم قطعا سکته رو میزد بیچاره وایی پس باید الان چیکارکنم خیلی نگران بودم نمیدونستم باید چیکار بکنم تصمیم گرفتم تا فردا صبر کنم فردا صبح الطلوع زنگ میزنم به آقا محمد بهش خبر میدم
(فردا صبح)
#محمد
تازه رسیده بودم اداره داوود داشت کار میکرد میز رسول خالی بود سعید و فرشید هم که ت.م.م بودن داشتم میرفتم سمت اتاقم که تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم ریحانه........شوکه شدم پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی برای رسول افتاده سریع گوشی رو برداشتم
محمد:سلام ریحانه خانم خوب هستین
ریحانه:سلام آقا محمد ببخشید مزاحمتون شدم
محمد:نه بابا این چه حرفیه مشکلی پیش اومده؟
ریحانه:راستش.......
محمد:ریحانه خانم جون به لبم کردین میشه لطفا بگین چی شده
ریحانه:((همهی ماجرا رو براش تعریف میکنه و ازش میخواد بیاد بیمارستان))
محمد: یا خداااا چشم من الان میام
ریحانه:ممنون.خداحافظ
محمد:خداحافظ
#محمد
زنگ زدم به علی که بیاد جای رسول تا کارامون عقب نیافته همین که برگشتم دیدم داوود پشت سرم با بغض وایساده
داوود:آقا اتفاقی واسه رسول افتاده؟
محمد:عه عه فال گوش وایسادی؟نخیر اتفاقی که نیافته
علی:شرمنده ولی همشو شنیدم.میشه منم بیام
محمد:نه داوود کارامون عقبه
داوود:آقا من اینجا بمونم که نمیتونم کار کنم بمونم نهایت یه دو ساعت دیگه میام پس بیام؟
محمد:هوفففف باشه بیا
#محمد
با داوود راه افتادیم بیمارستان یه بیست دقیقه توی راه بودیم وقتی رسیدیم سریع رفتیم داخل من رفتم سمت پذیرش
محمد:ببخشید.....
داوود:عه آقا ریحانه خانم....
محمد:کو؟!ببخشید خانم بیمار پیدا شد
(بدو بدو میرن سمت ریحانه)
محمد:سلام ریحانه خانم رسول کجاس چش شده؟
ریحانه:سلام آقا محمد دکترش الان اومده داره معاینش میکنه
داوود:یا خدا حالش خیلی بده؟
ریحانه:نمیدونم از دیشب تا حالا که آوردیمش نذاشتن ببینمش
#ریحانه
در همین حال بودیم که دکتر اومد بیرون همگی به سمتش یورش بردیم
محمد:آقا دکتر حالشون چطوره؟؟!!
دکتر:الان که بهترن ولی باید برای تشخیص بیماری یه سی تی اسکن انجام بدن همکارها آمادشون میکنن واسه سی تی اسکن جوابش هم تا دو ساعت دیگه میاد اگه کاری ندارید من مرخص بشم مریض دارم الان هم میتونید ببینیدش
محمد:ممنون دکتر
پایان پارت ۲۱
__________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️
__________________________
پ.ن:به نظرتون جواب سی تی اسکن چی میتونه باشه؟
پ.ن:بیچاره😞
پ.ن:خماری
هدایت شده از رمان به قلم گاندویی ها
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۲
#محمد
رفتیم تو ببینیم رسول چیکار میکنه
محمد:به به اقا رسول همیشه بستری
رسول:عه .....سلام..... آقا .....ببخشید شما ......هم ریحانه ......انداخته تو دردسر من .....چیزیم نیس😞
داوود:آره جون خودت از خس خس سینهات معلومه چیزیت نیس😒
رسول:اهم اهممممم اهممممم اهممممم(مثلا سرفه)
ریحانه:خوبی داداش؟!
رسول:خ...و...ب...م
ریحانه:پاشو داداش پاشو بریم سی تی اسکن
رسول:سی تی اسکن واسه چی؟من که خوبم؟!!!!!!
ریحانه:دکترت نوشته خب پاشو ببینم پاشو
رسول:چشم
.
.
.
.
.
.
#داوود
رسول رو بردیم سی تی اسکن و ما بیرون منتظر موندیم تا تموم بشه خس خس سینهی رسول اکسیژنی که بهش وصل بود قلبم رو به درد می آورد سی تی اسکن حدود یه ربع طول کشید و پرستارا خودشون رسول رو بردن اتاق و به ما تا زمانی که جواب سی تی اسکن نیومده و دکترش نیومده اجازه ورود به اتاق رو ندادن
داوود:خب اقا حالا که تا جواب سی تی اسکن نمیذارن ببینیمش شما برید سایت من هستم
محمد:آقا داوود دست پیش میگیری پس نیوفتی؟!😐
داوود:نه اقا ولی من هستم😢
محمد:باشه شما باش اینجا🤫
داوود:عه عه اینا اینجا چیکار میکنن کی به اینا خبر داده😳
محمد:کیا؟؟
داوود:سعید وفرشید
محمد:مگه اینا ت.م. نیستن؟
داوود:بله!!!
(میرن سمت فرشید و سعید بله بله اینا هم اومدن بیمارستان😐)
فرشید و سعید:سلام آقا
محمد:سلام شما اینجا چیکار میکنید پس سوژه چی؟!
سعید:علی بهمون گفت چی شده ما هم سدژه رو سپردیم به یکی اومدیم
محمد:هوففففف باشه
فرشید:چه خبر؟جوار سی تی اسکن اومده؟
داوود:علی کی انقدر دهن لق شد ما نفهمیدیم😐
محمد:چه سیر تا پیاز هم تعریف کرده😂
#ریحانه
وایییی خدایا اینا چقدر کل کل میکنن خستم کردن اصلا نفهمیدن دکتر اومد و رفت تو😐
داوود:ببخشید ریحانه خانم دکتر نیومد؟!
ریحانه:چرا وقتی داشتید حرف میزدید اومد رفت تو🙂
داوود:شوخی میکنید؟
ریحانه:من با شما شوخی دارم آیا؟😒
فرشید:جدی جدی؟
ریحانه:بله جدی جدی اومدن الانم یه ربعه داخل هستن😐
#داوود
اه اه اصلا شبیه رسول نیست شایدم خیلی شبیه رسول چرا با آدم اینطوری حرف میزنه؟😐در همین حال بودم که دکتر اومد بیرون حمله ور شدیم سمتش
ریحانه:اقای دکتر نتیجه چی شد؟
دکتر:متاسفانه حدسمون درست بود ایشون سرطان ریه دارن😔
محمد:سرطان ریه؟
دکتر:بله.....
ریحانه:میشه لطفا بیشتر توضیح بدید
دکتر:بله حتما.سرطان ریه نوعی بیماری است که مشخصه آن رشد کنترل نشده سلول در بافت های ریه است. گفتنی است که اگر این بیماری درمان نشود، رشد سلولی می تواند در یک فرایند به نام متاستاز به بیرون از ریه گسترش پیدا کند و به بافت های اطراف یا سایر اعضای بدن برسد. انواع اصلی سرطان ریه سرطان های ریه سلول کوچک (SCLC)، که سرطان سلولی جو شکل نیز نامیده می شود و سرطان ریه سلول غیر کوچک (NSCLC) هستند.شایع ترین علائم عبارتند از:
سرفه (همراه با خلط خونی)
کاهش وزن و تنگی نفس
ستنشاق دود سیگار در محیط برای افراد غیر سیگاری
عوامل ژنتیکی: وجود سابقه سرطان ریه بین اعضای نزدیک خانواده احتمال ابتلا به این سرطان را افزایش می دهد.
عوامل ایمنولوژیک (ایمنی) : نارسایی مکانیسم ایمنی طبیعی بدن عاملی مستعد کننده در ایجاد سرطان ریه شناخته شده است.
علائم و نشانه های سرطان ریه
متاسفانه، نشانه های سرطان ریه سال های متعددی طول می کشد تا خود را بروز دهد اما در کل نشانه ها و علائم سرطان ریه شامل موارد زیر می باشد:
سرفه افرادی که سیگار نمی کشند بیش از دو هفته طول می کشد.
تغییر رنگ خلط سینه
مشاهده خون در خلط سینه
دوره های مکرر حالت ذات الریه یا برونشیت
سرفه افرادی که سیگار می کشند زیاد می شود و از شدت بیشتری برخوردار است
افزایش میزان خلط سینه
خس خس کردن سینه
خستگی مفرط
از دست دادن اشتها
سر درد، درد استخوان و درد مفاصل
شکستگی های استخوان که مربوط به جراحت های تصادفی نباشد
اثرات وابسته به اعصاب، عدم تعادل در راه رفتن و یا از دست دادن حافظه به صورت دوره ای
ورم گردن یا صورت
از دست دادن وزن بی دلیل
سایر علائم و نشانه ها ممکن است در اثر گسترش این سرطان به سایر بخش های بدن باشد که شامل سر درد، ضعف، درد، شکستگی استخوان، خونریزی و یا لخته شدن خون باشد.
پایان پارت ۲۲
_____________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️⭕️
________//_____//_____
پ.ن:سرطان ریه😭
پ.ن:دیگه از این کامل تر نمیشد واستون توضیح بدم😢
پ.ن:من با شما شوخی دارم؟😂
پ.ن:ساقی شما منم شما هم خمار من
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۶
#رسول
آقا محمد که پایان جلسه رو اعلام کرد نفس راحتی کشیدم نمیدونستم چیکار باید بکنم اگه بفهمن کار من بود...... یا خدااااا ریحانه چی؟!!!!
#محمد
بعد از تموم شدن جلسه آقای عبدی منو صدا کرد
محمد:جانم آقا با من کاری داشتین؟!
عبدی:محمد سر جلسه به رسول شک نکردی؟!ریکشنی که نشون داد.......
محمد چرا آقا یعنی.......
عبدی:احتمالش خیلی زیاده محمد میخوام همهی کارای رسول رو زیر نظر بگیری....محمد دعا کن زود قضاوت کرده باشیم...
محمد:چشم امر دیگه ای ندارین؟!
عبدی:نه برو به کارات برس
(محمد میره)
#محمد
با حرف های آقای عبدی سریع واسه رسول مراقب گذاشتم و گفتم لحظه به لحظه برام کاراشو گزارش کنن
.
.
.
.
.
_____یک ساعت بعد_____
#رسول
نمیدونستم چیکار باید بکنم استرس تمام بدنم رو فرا گرفته بود اگه میفهمیدن چیکار باید میکردم.....تصمیم گرفتم برم خونه تا قبل از اینکه لو برم بلکه بتونم کاری بکنم. کاپشننمو برداشتم و راه افتادم به سمت خونه
#محمد
یک ساعتی میگذشت که محمد امین(مراقب رسول)بهم زنگ زد
محمد:جانم امین
محمد:امین:...............
محمد:چی؟! مطمئنی؟!
محمد امین:...........
محمد باشه ازش چشم بر ندار من میرم بچه ها رو واسه عملیات آماده کنم
محمد امین:..................
محمد:باشه خداحافظ
#محمد
باورم نمیشد رسول اون جاسوس نفوذی بود آخه به چه قیمتی ما رو فروخت.....رفتم رو سریع بچه ها رو خبر کردم و همگی جمع شدن و تیم عملیاتی آماده شد همهی ماجرا رو بهشون گفتم همشون مات و مبهوت بودن که چه اتفاقی افتاده و همه توی شک بودن که گفتم
محمد خب بچه ها همگی آماده باشین میریم واسه دستگیری رسول.علی تو توی سایت پشتیبانی کن فرشید.سعید و داوود با من میان برای دستگیری بقیهی گروه هم پوشش میدن
همه:چَشم آقا
محمد:برید تجهیزاتتون رو بگیرید دستگیری یه ماموری مثل رسول به این سادگیا نیست
.
.
.
.
.
.
.
.
#رسول
رسیدم خونه ریحانه داشت درس میخوند
ریحانه:عه سلام داداش چی شده این وقت روز خونه اومدی؟!
رسول:ریحانه هر اتفاقی افتاد حرف هیچکس رو باور نکن خب؟!
ریحانه:یعنی چی مگه قراره چی بشه؟!
رسول:خب؟!!!!!
ریحانه:خب
#ریحانه
توی خونه نشسته بودم که صدای در اومد رفتم جلو دیدم رسوله با هول و ولا اومد تو و یه چیزای عجیب غریبی میگفت هر کس هر چی گفت باور نکنو اینجور حرفا اینارو گفت رفت سمت اتاقش و انگار داشت دنبال چیزی میگشت
__________________________________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️⭕️
__________________________________________________
پ.ن:میرن رسول رو بگیرن😢
پ.ن:چیشده به نظرتون رسول داره در مورد چی حرف میزنه!!!!!!
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۳
فصل دو
#ریحانه وقتی بهم گفتن داداش رسولم بهوش اومده داشتم از خوشحالی بال در می آوردم رفتم سمت بیمارستان یه دو ساعتی طول کشید برسم رفتم سمت اتاق رسول که همکاراش رو دیدم که آقا داوود رو دوره کرده بود تعجب کردم که چی شده رفتم جلو سلام کردم
ریحانه:سلام....آقا محمد اتفاقی افتاده؟!
محمد:سلام نه چیز خاصی نشده بفرمایید برید رسول رو ببینید
ریحانه:باشه چشم.با اجازه
(میره داخل اتاق)
رسول:برید بیرون.....
ریحانه:رسول جان منم😔
رسول:عه سلام ریحانه جان خوبی؟!
ریحانه:پای چشمت چیشده رسول
رسول:چیزی نیست نگران نشو
ریحانه:داوود زده آره؟!
رسول:نه بابا واسه چی داوود بزنه....
ریحانه:بذار واست یخ بیارم
رسول:نه بابا چیزی نیست ولش کن چه خبرا خوبی خوشی
ریحانه:اگه بدونی توی این ۶ ماه چی کشیدم داداش
رسول:اللهی بمیرم واست
ریحانه:خدا نکنه داداش
..
.
.
.
#داوود
بعد از نیم ساعت ربحانه خانم اومد بیرون
ریحانه:آقا محمد رسول صورتش چی شده؟!
محمد:چیزی نیست ریحانه خانم نگران نباشین الانم برین خونه ما شب رو پیمونیم بیمارستان فردا مرخصش میکنیم میاریمش خونه
ریحانه:آخه زحمتتون میشه
محمد:نه بابا چه زحمتی شپا عین خواهر ما و رسولم که برادر ما برید خداحافظ
ریحانه:خدانگهدارتون
(ریحانه خانم میره)
محمد:پاشین پاشین بریم پیش رسول داوود تو هم بیا از دلش در بیار
همه:چشم
(در میزنن و وارد میشن)
محمد:خوبی رسول
رسول:بهترم...
محمد:یخ بیارم بذار روی صورتت بدجوری باد کرده....
رسول:نه ممنون آقا
محمد:باشه امشب داوود و خودم میمونیم پیشت .....
رسول:نه اقا نیازی نیست
محمد:نمیشه که....
رسول:دست شما درد نکنه شما و آقا داوود قبلا محبت هاتون بهمون ثابت شده....
داوود:طعنه بود؟!
رسول:آقا محمد برید لازم نیست بمونید پیشم.....
محمد:رسوللللل باز افتادی روی دنده لج
رسول:آخه...
محمد:آخه بی آخه استاد
سعید و فرشید:پس اقا با اجازتون ما میریم سایت
محمد:خدانگهدارتون
فرشید و سعید:خداحافظ مراقب خودتون باشین
(سعید و فرشید میرن)
رسول:آقا داوود نخواستم جلو بچه ها ضایعت کنم برو بیرون دیگه اصلا نمیخوام اون ریختت رو ببینم
محمد:رسول!!!
رسول:اقا محمد این آقا برای من تموم شده تموم
#داوود
با حرف های رسول خیلی ناراحت شدم شایدم حق داشت وقتی اون حرف رو بهم گفت گریه کنان از اتاق ززدم بیرون ادن درد لعنتی بعد از دو ماه دوباره اومد به سراغم این بار شدید تر توی راه رو بودم و دستم رو گذاشتم روی قلبم و ماساژ دادم
پایان پارت ۳😢
___#نفس ___
خواندن رمان بدون عضویت حرام و غیر قابل بخشش است
___#نفس ____
پ.ن:دیگه نمیخواد ببیندش😐
پ.ن:قلب داوود😭
پ.ن:اگه یادتون باشه توی فصل اول دریچهی قلب داوود باز شده بود⭕️
پ.ن:بیچاره😞
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
فصل دوم
پارت ۱۱
رسول:راستش.....من خوب شدم
محمد:مگه چت بود؟!
رسول:همون که هر ماه میرفتم واسه درمان دیگه😐🚶♀
داوود:دروغ؟!
رسول:راست....
محمد:الکی؟!
رسول:جدی...
سعید:آخه چجوری
رسول:رادیوتراپی و اشعه درمانی
(یکی از روش های درمان سرطان ریه رادیوتراپی و لشعه درمانی هست)
داوود:فرشید منو یه چک بزن ببینم خوابم؟!
(فرشید یه چک میزنه به داوود😂)
داوود:آخخخخ وحشی چته😖
فرشید:خب خودت گفتی☹️
محمد:😑😑
سعید:😂😂
محمد:رسول داری جدی میگی؟!
رسول:آقا دروغم چیه؟!
داوود:من که باورم نمیشه🙃
محمد:مبارکهههههههه
(همه میرن رسول رو بوس میکنن و بغلش میکنن)
محمد:خب دیگه بسه برید سرکاراتون عقبیماااا
همه:چشم😕
#داوود
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.....
باورم نمیشد رسول خوب شده باشه ولی حالا که شده بهتره بریم به کارامون برسیم آخه مگه میشه بعد از یک سال خوب بشه
.
.
.
.
.
.
..
(توجه کنید ریحانه خواهر رسوله که توی فصل اول و پارت های اولش باهاش آشنا شدین عکس شخصیت هاشونو واستون بارگذاری میکنم)
#ریحانه
هوفففف بالاخره این ترم هم از دانشگاه تموم شد و من دیگه رسما یه طراح لباسم وایی که چقدر خوشحالم از اون خوشحال تر اینکه یه هفته پیش فهمیدم رسول دیگه کاملا خوب شده همین طور داشتم میرفتم که یه ماشین پیچید جلوم......
رانندش یه پسر بود
خانوم پیدا شد و سوارم کرد کجا داشتن میبردنم؟!!
استرس داشتم که بالاخره بعد از طی کلی راه رسیدیم زبونم بند اومده بود بدجوری ترسیده بود..... پیادم کردن باورم نمیشد اون شهنام بود؟!
من یه مدتی توی آموزشگاهی که اون رئیسش بود دوره میدیدم و کار میکردم وقتی هم فهمیدم چیکارس و دسنی بر اختلاس و مال حرام داده و از من درخواست همکاری میکنه یکی زدم تو گوشش از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش
ریحانه(خواهر رسول):منو واسه چی آوردی اینجا نکنه میخوای انتقام چکی که زدم به گوشت رو بگیری
شهنام: نچ نچ اشتباه نکن اون قصه ساختگی بود واسه اینکه اون داداش الدنگت رو شناسایی کنیم بالاخره این قصه یه پاسوز میخواد ریحانه جون اون برادرت که آدم نشد پس متاسفانه این تویی که قربانی این ماجرا شدی.....
اینو بدون من اصلا آدم کینهای نیستم ریحانه همش تقصیر اون داداشته....
ببرینش😏
#نیلا
بی رحم تر از شهنام خودش بود....
میدونستم میخواد با دخترهی بیچاره چیکار کنه اون یه عقدهای به تمام معنا بود آخه اون بیچاره چرا باید توان مامور امنیتی بودن داداشش رو پس میداد از ماشینی که ریحانه توش بود پیاده شدم و رفتم پیش شهنام
نیلا:میفهمی داری چیکار میکنی؟!
شهنام:تو کارت رو درست انجام دادی باقیش دیگه به تو ربطی نداره
نیلا:یعنی راه دیگهای نبود؟!
.
.
.
نیلا:میگم راه دیگهای نبود؟!
شهنام:ماشین منتظرته بشین برو
نیلا:باشه
(نیلا میره)
#ریحانه
بردنم و سوار ماشینم کردنم یه ماشین خارجی بود.... اون دختره..... سوار یه ماشین دیگه شد و رفت چشمم به اینه خورد که داشت بسته میشد و ماشین
درش قفل شد هر چه قدر تقلا کردم که بتونم از اون تو بیام بیرون نشد که نشد که یهو صدای چرثقیل و ماشین پرس اومد فهمیدم میخواد چیکار کنه شهنام.......
زیر لب اشهدمو خوندم.....
رسول مامور امنیتی بود....
یعنی شناسایی شده مگه از رسول چی خواسته بودن؟! من....من پاسوز کار رسول و کشورم شدم؟!چقدر دلنشین شاید این مرگیه که حق منه!!!اما من از مرگ....
از این مرگی که برای کشورمه شادم اما رسول چی وقتی بهش فکر میکردم که قراره بعد من چیکار کنه قلبم مچاله میشد تیلا میکردم خودمو به در میکوبوندم بلکه این لعنتی باز بشه اما دریغ از یه تکون.....
شیشه رو میزدم اما دیگه وقتش نبود
شهنام ماشین رو با چرثقیل گذاشت توی دستگاه هر چقدر داد زدم زجه زدم بی فایده بود که ماشین رو گذاشت توی دستگاه پرس و سیاهی...🖤💔
#شهنام
ریحانه توان ندونم کاری های داداشش رو پس داد بلکم پسرهی آشغال آدم میشد
شهنام:ساسان ساسان بیاااا
ساسان:جانم اقا
شهنام:من کارم تموم شد به داداشش خبر بده
ساسان:چشم اقا
پایان پارت ۱۱
___________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️
___________________
پ.ن:شوکه آور بود نه؟!😢
پ.ن:ریحانه رو پرس کردم😂
پ.ن:چه شود از ازن به بعد😈🤞
پ.ن:رف به داداشش خبر بده
پ.ن:مگه ریحانه چه گناهی کرده بود☹️
___________________
لینک نظرات👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16450015111741
یه کانال واستون آوردم توپ 👌🏻👏
چهار تا رمان دارن عالی . یه پارتشو بخونی عاشقش میشی ♥️
یک او
رمان پارت ⁷⁵✍🏼
#هادی
رسووول...رسووول خوبیییی؟
#رسول
نای جواب دادن بهشو نداشتم..
حالم دوباره داشت بد میشد..
درست وسط جهنم..
بدترین جای ممکن..
#هادی
رسوللل توروخداااا جواب بدههههه...رسولللللل...
#رسول
دستمو ب زور بالاتر گرفتم ک ببینه فقط زندم..
بدجایی بودیم...درست تو تیررس مامورای مرزی...
هادی نزدیکم شده بود...
#هادی
رسول توروخدا...یکم دیگه دووم بیار چیزی نموندههه...نگاه کن پشت اون سیم خاردارا ایرانه هاااا
با آخرین جونی ک برام مونده بود لب زدم...
عشق و جدال
پارت 20
#ریحانه
- بمیرم الهی چرا دستات یخ کرده ؟ چرا سیاهه ؟ 😭
خدایا .... داداش پاشو به خدا .
گریه هام تبدیل به زجه شده بود 😭😭😭
- پاشو ببین چجوری دارم خودمو میکشم واسه تو ... پاشو بی معرفت .💔😭
پاشو بی مرام 😭 . گفتی همیشه کنارمی 💔 گفتی مثل کوه پشتمی 😭 کو این کوه ؟ من الان میخوامش 💔 بلند شووووو .
- رسوووووول 😭😭😭💔
دستاش رو گرفتم و تکونش دادم
- پاشووووو بی معرفت 😭😭😭😭
دوییدم بیرون .
یقه محمد رو گرفتم
- محمممد برو صدا کن دکترو . محممممممد برووووووو 😭😭
صدای نعره دکتر اومد که گفت : بذار روی 700 🤬🤬🤬
-------------------------------------------------
دو تا دیگه رمان خفن دارن ...👍
منتظریم 😍
https://eitaa.com/joinchat/3200123008Cdfeeab8a4a
نه بابا جان من؟بروووو😳
اینجا رو تو فقط بگو چه جور فعالیتی میخوای ادمین همون جور فعالیت میکنند
#تلنگرانه
#شهیدانه
#منتظران_ظهور
#نظامی
#رفیقونه
#رهبرانه
#کربلا
#تم
و هر چیزی که تو بخوای
_مگه داریم؟مگه میشه؟
_بله که میشه تازه شم رمان داره چه رمانی😍
_چه رمانی؟😳
_یه رمان ناب از جنس دختران عاشق نظام و البته خنده دار یه رمان از جنس عاشقان شهادت پس معطل نکن نیومدی از دستت در رفته ها گفته باشم😌
#رمان_انشاءالله_شهادت
#ریحانه
همین طور که داشتم فکر و خیال میکردم دیدم یکی داره تعغیبم میکنه چند تا ضد تعقیب زدم و مطمئن شدم که اشتباه نمیکنم .
وارد پاساژ شدم هی به عقب نگاه میکردم که یکدفعه یک چیز سیاه اومد جلوی چشمام 👀 دیگه چیزی متوجه نشدم.....
#رمان_با_ولایت_تا_شهادت
رسول: کار هام رو که انجام دادم محمد نگذاشت بمونم فرستادم خونه تو راه برگشت یه ماشین پیچید جلوم از ترس اینکه نزنم بهش زدم رو ترمز و پیاده شدم یه لحظه حس کردم سرم گیج رفت و بعد سیاهی مطلق
————————————-
اگه میخوای ادامه ی رمان ها رو بخونی بی معطلی بکوب پیوستن
https://eitaa.com/gandooamniat
حواست باشه نیومدی بعدا نگی نگفتما😌