💚❤️؏ِـشقوجِـدال²❤️💚
#فصلدوم
#پارت_هشتم
با خیال راحتی سرش رو پایین انداخت
اما انگاری که تازه متوجه منظورم شده باشه تیز سرش و اورد بالا
رسول_چ...چی؟؟؟ایران...شوخی که نمیکنی نه؟؟؟ینی...م...مندارم بابا میشم؟؟؟
با ذوق تند تند سرم و بالا پایین دادم
معلوم بود خیلی خوشحاله
رسول_وایمن باورم نمیشه...خدایا شکرت...ایران....منو تو داریم پدر مادر میشیم؟
با خوشحالی گفتم
+اره رسول...
اون شب تا صبح تو شهر میچرخیدیم
بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم رسول خوشحال شده بود•
°•°•°•°•°•°
#فرشید
دو سال از اومدن خانم موحد تو این سایت میگذشت
خیلی وقت بود که دیگه دوست نداشتم باهاشونلجبازی کنم و دوباره سر چیزای بیخود دعوا کنیم
به حسی که نسبت بهش داشتم مطمئن بودم...
خیلی فکر کردم..
دیگه طاقت نداشتم!
باید بهش میگفتم..اما چجوری؟
دستی رو شونمنشست
رومو برگردوندم که رسولو دیدم
تنها کسی که از این ماجرا خبر داشت رسول بود
_فرشید...چتهتو خودتی؟
+میخوام بهش بگم...چجوری بگم..دارم دیوونه میشم
_بهترین موضوع آب و هواست...اول یکمی از آب و هوا حرف بزن بعد برو سر اصل مطلب
+مطمئنی جواب میده؟
_نه علافبودم گفتم بیام سر به سر تو بزارم
+خب بابا.من رفتم
_برو هواتودارم😂
بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم
سمت میزش رفتم که بعد از چند ثانیه نگاهی بهم انداخت
گلرخ_کاریداشتین اینجا؟
+من؟نه...
شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت
+میگم امروز چقدر هوا افتابیه....
با تعجب نگام کردم و گفت
گلرخ_دارهبارون میاد آقای کیانفر
اوهگند زدم!
دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم
+منظورم دیروز بود
گلرخ_امماز دیروز داره بارون می باره..
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
⊰❥✾🌸⊱━━
هو الکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــــــ💗ــس
#پارت_هشتم
#سوم_شخص
رفتم سراغ اسلحه و دوربین که یکدفعه
با دیدن یکی از جوجه پلیس های ماشین دومی
که من رو دیده بود
ترس تمام وجودم رو احاطه کرد. 😢
ولی سعی کردم
بر ترسم غلبه کنم
و هرچه سریعتر وسایلم رو جمع بکنم
و خودم رو
هرچه سریعتر سر قرار برسونم.🤗
هنوز اسلحه رو برنداشته بودم
که با صدای شلیک گلوله
و رد شدن یک گلوله از بغل صورتم
وحشت زده به پایین کوه نگاه کردم
که حالا تحت سلطه ی همون جوجه پلیس ها بود
و راه فرار رو برای من سد کرده بودند. 😱
#فرشید
حدود دو کیلومتری
از روستا دور شده بودیم
و فعلا در دامنه ی کوه ها
به سر میبردیم. 😃
وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکردی
با بوم نقاشی زیبایی روبه رو میشدی
و چقدر دل انگیز است این تصاویر
و چه ماهر است نقاش این بوم
ولی حیف که لذت بردن
از این هوا و نقاشی ابدی نبود
و یکباره همه چیز بر هم ریخت😔😭
محور اطراف بودم
و همینطور که هندزفیری ام
رو به موبایل آیفونم وصل کرده بودم
از دیدن صحنه های اطراف لذت میبردم
که یکباره با صدای انفجاری
سراسیمه هندزفیری رو از گوشم در آوردم
و به روبه رو خیره شدم
که ای کاش چنین کاری نمی کردم. 😨😱
با دیدن ماشین آقا محمد
که در قعر آتش بود
و همینطور شعله ور تر میشد
شوکه شده
زوم ماشین شدم
و همینطور بدون پلک
به صحنه ی رو به رو
نگاه میکردم. 😖😭
با فریاد رسول از شوک خارج شدم
و همراه بچه ها
به سمت ماشین
که حالا هیچی ازش باقی نمانده بود
دویدیم. 🙊😨
ناگهان از گوشه ی چشمم
اون بالای کوه رو نگاه کردم
که فردی با عجله
در حال انجام کاری بود
و این کمی شک برانگیز بود. 💫😁
با دیدن اسلحه ای که دستش بود
شکم به یقین پیوست
و سعی کردم
با عجله بچه ها
را از این موضوع باخبر سازم. 😊
ولی..........
ادامه دارد.........
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس