✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سپر
#پارت_31
#رسول
یهو به سمتم هجوم آورد با پاش به سینم کوبید
دقیقا جایی که قلبم وجود داشت . دردی که داشتم هزار برابر شدید تر شد آخ خیلی بلندی از میانه ی لبم خارج شد از درد توی اون اتاق وسطش دراز به دراز افتادم
دوباره پاشو رو قلبم گذاشت و فشار داد
آیسان: ببین در حدی نیستید که بخوای با من در بیوفتی !
نه تو نه اون داداشت .
هر لحظه امکان مرگم وجود داشت
وقتی حال زارمو دید پاشو برداشت و اینجا رو ترک کرد
حمید هم دست های محمد باز کرد و رفت
قابلیت تکون دادن خودمو نداشتم تا برم و به داداشم پناه ببرم
درد خیلی عجیبی تو قلبم بود . احساس ضعف داشتم
نفسم تنگ بود
قبلم داشت از جاش کنده میشد
حالا تهوع داشتم
قفسه ی سینم تخت فشار های قلبم بود . حتی قدرت اینکه دستمو به سمت قلبم ببرم هم نداشتم.
نفسم به شمار افتاده بود . آنقدر سرفه زدم تا خوابم برد
وقتی چشمام رو باز کردم محمدو بالا سرم دیدم
چند دقیقه فقط داشتم بهش نگاه می کردم . انگار تو شوک بودم . این که بیهوش بود چرا الان بهوشه ؟
وقتی سکوتمو دید مظطرب گفت
محمد: خوبی جان دلم
دوباره تک سرفه ایی زدمو با صدای آروم گفتم
رسول: از کی بهوشی ؟
چرا اینجایی چرا با این پای زخمیت اومدی پیش من. نمیگی درد میگیره قربونت برم من
محمد: میشه یه نفس بگیری انگار نه انگار انقدر سرفه زد برای نفس تنگیش تا بیهوش شد . بعدم وقتی قلبم اینجا داشت پر پر میزد بدن باید بره پیش قلبش دیگه نه ؟
ببینم صورتتو
چیکار کرده نامرد که یه ور صورتت تقریبی کبوده؟ پای چشمشو نگاه وایی
چشمام گرد شد
رسول: تو از کجا دیدی؟
محمد: وقتی دستامو باز کردن بهوش اومدم
نپیچون چیکار کرد باهات ؟
رسول: هیچی با لگد زد تو صورتم
محمد : الهی پاش بشکنه که با قلب من این کارو کرده
وقتی زدم زیر خنده
با اخم گفت
محمد: چرا میخندی
رسول: همه میگن الهی دستش بشکنه اما الان باید بگیم پاش بشکنه یه خورده بامزس😂😂.
محمد: خیلی بی مزه ایی
دستشو گرفتم کششوون به ستم گوشه ایی از اون اتاق تنگ و تاریک نمور وحشتناک رفتیم
روی زمین نشست و پاشو دراز کرد و منو تو بغل خودش جا داد. سرشو رو سرم گذاشت و آروم دستشو روی کمرم می کشید . خودمو تو بغلش قایم کرده بودم که نکنه این گرگ ها بخوان منو ازش جدا کنن . من تحملشو ندارم بدون محمد میمیرم .
هنوزم قبلم درد می کرد
تپش قلب شدیدی داشتم
تند تند نفس می کشیدم
متوجه ام شد از خودش جذام کرد تو چشم های پر ابهتش نگاه کردم
محمد: دورت بگردم قلبت درد می کنه؟
رسول:یه کوچولو
محمد: منم باور کردم
رسول: آره باور کردی نگاه قیافتو
با تأسف نگاهم کرد
دوباره خودمو تو بغلش جا دادم
رسول: میشه از خودت دورم نکنی
تازه فهمیدم چقدر بهت وابسته ام
محمد:این حس دو طرفه اس فدات شم من هیچوقت از خودم جدات نمی کنم اونم بین این گرگ ها مگه میشه من جگر گوشمو از خودم دور کنم دورت بگردم
خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم
احساس می کردم دیگه تپش قلب ندارم یادم باشه بغل های محمد مظهر امنی برای قلبمه . با اینکه توی این وضعیت هستم اما خداروشکر می کنم که میان این موجوداتی شبیه آدم محمدو برام فرستاده مثل فرشته ی نجات !
رسول: یه چیزیو دقت کردی ؟
محمد: چی؟
با خنده گفتم
رسول: از وقتی که گروگان گرفته شدیم مهربون تر شدی
محمد: راست میگیا
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
این انقلاب به وسیله ی جان های مردم ، مردم همین کشور تحقق پیدا کرد
روحیه ی انقلابی جان این ملته روح این ملته
✍پخشی از سخنرانی آیت الله خامنه ایی
بعد از شهدای جنگ تحمیلی و انقلابی جوانان امام زمانی هستن که در این راه قدم بر می دارند و راه انها را ادامه میدهند تا این مردم امنیت داشته باشن .جوانی گمنام که سعی دارند امنیت را برای این مردم انقلابی فراهم کنند . آنها حاضرند از جان خودت بگذرند تا مردم حتی یک دقیقه طعم بی امنیتی را نچشند
اما بعضیامون قدر این جوانان سلحشور کشور عزیزمان ایران را نمیدانیم
که صبح تا شب برای امنیت ما تلاش می کنند .شرمنده خانواده اشان می شوند تا شرمنده ی مردمشان نباشند
اصل کلام این است
که مفهوم این رمان جوانانی هستند که حاضرند برای من و تو تمام زندگی خود را بدهند
آنها سر میدهند اما سر تسلیمی ندارند
در راه خدا قدم گذاشته اند و سرباز حضرت مهدی (عج) هستند
این کار ها هم روح بزرگ می خواد و دل بزرگ هم قلب پاک می خواد
کسانی هستند از زرق و برق دنیا بیزارند و از خانواده های خود دل کنده اند تا روزی داعشی ها و جاسوسان کشور های قدرتمند به کشورمان حمله نکنند و ما را به تاراج نبرند
مثل مدافعان حرم تمام فوحش هایی که بهشون میگن رو تحمل می کنند برای من و تو.
و این رو یادمون نره که ما لیلا های صبوری هم داریم که با صبوری خود برای ما امنیت سازن
نویسنده :✍بانوی بی نشون
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ #سپر #پارت_31 #رسول یهو به سمتم هجوم آورد با پاش به سینم کوبید دقیقا جایی که
پارت جدید تقدیم نگاهتون. رفقا حتما متن پایینشم بخونید
https://harfeto.timefriend.net/16859442861599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺خداوند نخواهد گذشت!!
تا الان شنیدهاید که رهبر معظم انقلاب بگویند خدا از فلانی نخواهد گذشت؟!؟
°•فاطمیون•°
#بانوی_بی_نشون
°•☾︎@FQtmiom☽︎•°
برای اطمینان ،زاپاس داریم
یا این پیام رو سیو کنید یا وارد کانال زاپاس شید
تا اگر فیل٫تر شدیم گممون نکنید
https://eitaa.com/FQtmiom_2
بعضیا گله مندن که چرا دیر به دیر پارت میزاری . اولن که خیلی کم از رمان حمایت میشه. دوم اینکه خیلی لف داشتیم (میدونم تقصیر همتون نیست درک می کنم اما این کار باعث میشه من انرژی برای نوشتن نداشته باشم ). سوم اینکه من یکم مغزم آشفته است و حال حوصله ی زیادی برای نوشتن ندارم . عزیزان من تا نه یکم آمار تکون بخوره بشیم ۵۷۰ و یکم هم نظر نداشته باشیم پارت نمیدم
#بانوی_بی_نشون
خب ۵۷۰ تایی مون شدنمون مبارک 🤌اما هنوز ناشناس کویره به همین دلیل من تا شب پارتو میزارم . البته اگه ناشناس کویر نباشه 😃
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سپر
#پارت_32
#عطیه
دو روزیه از آقا سو و محمد خبری نیست
هر چی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده
تو این دو روز داشتم از نگرانی میمیردم . میترسیدم
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه
میترسم خدایی نکرده بچم یتیم شده باشه
البته همیشه همین ترس تو وجودم بوده
با اینکه محمدم رو به خدا سپردم اما ترسی داشتم که از دستش بدم
همیشه به خدا می گفتم خدایا من مثل حضرت ابراهیم محمدم مثل اسماعیل فدا می کنم در راهت اما نمیدونم روزی می تونم با خبر شهادتش کنار بیام یا نه ؟
تو حال نشسته بودم رستا هم تو اتاقش خوابیده بود
که یهو صدای گریه اش بلند شد . بلند شدم و به سمت اتاقش قدم برداشتم
#محمد
میدونستم از اینجا جون سالم به در نمی بریم
هنوز رسول تو بغلم بود و نوازشش میکردم. هم تشنم بود و هم احساس ضعف میکردم
احتمالا یه روزه که اینجاییم
می خواستم با هر راهکاری رسول رو بفرستم بیرون
اما نمیدونم چجوری
در باز شد و باز سوهان روح وارد شد
آروم رسولمو از تو بغلم بیرون کشیدم
اول زیر دستاش به سمتمون اومدن و دستامو بستن بعد رسولو بردن روبروم و به ستون بستن
پام درد میکرد پامو بزور دراز کردم
پیش دستی کردم
محمد: اگر اومدی باز همون حرف هارو بزنی بهتره از همین راهی که اومدی برگرد
آیسان: برا اون حرف ها که اومدم اما اگر همون جواب رو بشنوم ممکنه یه جور دیگه بر خورد کنم
رسول: مثلا می خوای یه غلطی کنی ؟
ایسان: جوجه کی با تو حرف زد آخه
رسول: طرف حساب تو منم چیکار به بقیه داری
محمد: طرف حسابتو منم نه رسول
آیسان: حمید ما الان با دو تا داداش فداکار طرف هستیم حالا فعلا با آق محمد کاری نداریم
به سمتم رسول قدم برداشت
آیسان: فعلا با استاد رسول کار داریم مثلاً نقطه ضعف فرماندهی دیگه نه
حمید:بله خانم
آیسان: چرا وایستادی برو منقلو بیار
از کاری که می خواست بکنه وحشت داشتم
محمد: من مگه فرمانده نیستم پس چیکار با رسول داری ؟
قهقهه ایی زدو گفت
آیسان: نترس نوبت به فرماندمون میرسه .
ترسی که تو دلم بود رو نمی تونم بیان کنم
منقلو اورد
انبر دستی که گوشه ایی از این اتاق تنگ و تاریک برداشت و روی زغال گذاشت
عذاب وجدان ولم نمیکرد
همه ی این اتفاق ها تقصیر منه
اگه اون روز باهاش بد حرف نمیزدم
که مشکل قلبی و تنفسی پیدا نمی کرد تا باعث شه بره بیمارستان
با انبری که حالا به خاطر داغی سرخ شده بود به سمت رسول رفت
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
به قلم✍: بانوی بی نشون