#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۰
فصل دوم
#رسول
رفتم سر میزم یهو یادم افتاد وقتی که فیلم ریحانه رو واسم فرستاده بودن اون شماره هنوز توی گوشیمه پس آوردمش و شروع به ردیابی کردم....
_______۴ساعت بعد__________
رسول:ایوللللللللل
محمد:رسول....ایول چیه باز😑
رسول:آقا محمد یافتم...
محمد:چیو؟!
(محمد میره سر میز رسول)
محمد:چی شده چیو یافتی اقا رسول؟!
رسول:آدرس اون شمارهای که بهم پیام داده بود و فیلم فرستاده بود رو آقا میرم به محل لوکیشن...
محمد:عه عه کجا...
بشین عجله نکن از کجا میدونی همونه؟!
از کجا معلوم تله نباشه؟!
اصلا میدونی واسه کیه.!؟
رسول:اقا من میرم به خاطر ریحانه هم که شده من میرم
محمد:منم به خاطر خودتم که شده توبیخت میکنم...
رسول:اقا محمد انتقام حق منه به خدا زندش نمیذارم.....
محمد:استاد رسول...
انتقام چیه؟!
میخوای دستت به خون الوده بشه؟!
قانون هم انتقام تو و هم انتقام همهی مرد رو از اینا میگیره چرا اینجوری میکنی؟!
رسول:چشم😢
محمد:باشه یکم محل رو بررسی کن و ببین کجاست بعدش واسم گزارش بنویس
رسول:چشم اقا
#رسول
اه اه اه آقا محمد چرا با من اینجوری میکنه من حقمه انتقام زندگی تباه شدمو بگیرم از این یارو حتی اگه به قیمت اخراج شدنم باشه....
#محمد
نگران رسول بودم هر آن ممکن بود یه فکر احمقانه به سرش بزنه و خودشو به کشتن بده...
دیگه واقعا از دست این بچه نمیدونم چه کنم
پایان پارت بیست
_________________________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️💔
__________________________________________
پ.ن:حرفی ندارم...
پ.ن:از پارت بعدی طوفانی به راه میافتر نگو و نپرس😈😂
آنچه خواهید خواند در پارت ۲۱
#آنچه_خواهید_خواند_رمان_سه_حرف_تا_شهادت
#سه_حرف_تا_شهادت
#نفس
متاسفانه بیمارتون...
با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم...🚶♀
اونقدر کار کرده بودم که دیگه خستهی خسته بودم💔
سردرد امانم را بریده بود😖
قفسهی سینم درد میکرد طوری که هر آن ممکن بود داد بزنم😵
سرم گیج میرفت و نفس نداشتم😪🤕
تا به خودم بیام افتادم و صدا های مبهمی که با نگرانی صدایم میزد🤧💀
پهن زمین شده بود❗️
باید ببریمش بیمارستان..🏨
صورت رنگ پریدش
دستای سردش و حال خرابش🌪
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارات ۲۱
فصل دوم
#رسول
با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم برم به لوکیشن یا نه؟!
تصمیم گرفتم یکم بیشتر تحقیق کنم و دوربینای اون محل رو هک بکنم...
انقدر کار کرده بودم که خستهی خسته بودم سردردد امانم را بریده بود نمیدونم چرا قفسهی سینم درد میکرد طوری که هر آن ممکن بود داد بزنم...
سرم گیج میرفت نفس نداشتم از پشت میز بلند شدم و تا به خودم بیام افتادم و صداهای مبهمی که با نگرانی صدایم میزد
#داوود
همه سخت مشغول کار بودیم ناگهان چشمم به رسولی خورد که پهن زمین شد بلند داد زدم
داوود:یا خدا(با داد)
#محمد
سر میز سعید بودم و داشتیم با فرشید و سعید پرونده رو بررسی میکردیم که ناگهان با صدای داد یاخدای رسول چشم هر سه تامون دوخته شد به رسولی که پخش زمین شده بود
محمد:رسول رسول جان....
داوود:باید ببریمش بیمارستان...
محمد:بدو داوود بدو ماشینو آماده کن زود
داوود:چشم اقا
#محمد
حال رسول تعریفی نداشت
صورت رنگ پریدش
دستای سردش و حال خرابش....
.
.
.
.
.
.
.
******#بیمارستان******
#داوود
رسول رو با آقا محمد آوردیم بیمارستان متخصص بالا سرش بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و چرا اینطوری شده توی دریایی از فکر غرق بودم که با باز شدن در اتاق رسول ازشون بیرون اومدم و همزمان با آقا محمد به سمت دکتر رفتیم...
محمد:حالش چطوره اقای دکتر؟!واسه چی اینطوری شده؟
دکتر:متاسفانه بیمارتون دچار کم خونی شدید شدن
داوود:الان باید چیکار کرد؟!
دکتر:از اونجایی که کم خونی شدید هست باید هر روز تزریق خون رو انجام بدن ما خیلی برای تزریق خون برای بیمارانی که مشکل کم خونی دارن توصیه نمیکنیم چوم عوارض انتقال خون در بیماران زیاده ولی متاسفانه از اونجایی که ایشون کم خومی شدید دارن تا یه مدت مجبور به این کاریم فقط باید حواستون باشه حتی برای یک ماه کامل هر روز بیان اینجا و طزریق خون رو انجام بدن ...یه تعدادی هم واسشون قرص مینویسم
شرمنده من مریض دارم باید برم....
محمد:ممنون دکتر فقط کی مرخص میشه؟!
دکتر: وقتی سرم خونشون تموم شد میتونید ببریدشون
داوود:فقط دکتر یه سوال اگه نتونه هر روز بیاد میتونه یه جای دیگه سرم خون رو طزریق بکنه؟!
دکتر:بله اون موقع از بیمارستان با یه نسخه میتونید براشون بگیرید که اگه بخوایید من نسخهاش رو میگیرم
محمد:ممنون دکتر
دکتر:با اجازه...
(دکتر میره)(حتما به نکتهی آخر پارت توجه کنید)⭕️⭕️
پایان پارت ۲۱
________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️💔😡
___________________________________
پ.ن:فقط امیدوارم رسول فکر احماقانهای به فکرش نزنه💔😢
پ.ن:کم خونی....
نکته⭕️⭕️⭕️
کم خونی انواع رو داره و بعضی هاش عادیو کم خطره ولط برای رسول از نوع حاد هست برای درمانش هم باید چیزای خون ساز خورده بشه...
داروهایی که پزشک متخصص میگه رو مصرف کنیم...
در حاد ترین شرایط هم خون تزریق پیشه همون طوری هم که در پارت گفاه شد ممکنه عوارضی داشته باشه💔
علائم کم خونی👇
خستگی
ضعف
پوستی کم رنگ یا زرد رنگ
ضربان های نامنظم
تنگی نفس
سرگیجه
دست و پای سرد
سردرد
گاهی اگر بیماری وخیم و حاد باشه این درد ها غیر قابل تحمله و این متاسفانه برای اقا رسولمون اینطوریه
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۲
فصل دوم
#رسول
همهی حرفای دکتر رو شنیدم نگاهی به سرم خون بالای سرم انداختم...
دستام سرد بود هنوز سرم درد میکرد در همین حین داوود با حالی خرابببب وارد اتاق شد و آقا محمد هم پشت سر اون اومدن جلو
داوود:بهتری رسول؟!
رسول:آره فقط یکم سرم درد میکنه
محمد:بهتره امشب بری خونه...
رسول:نه آقا نمیتونم توی خونه جای خالی ریحانه اذیتم میکنه میام سایت اون زمانی که باید خونه بودم همش سایت بودم الان دیگه به چه دردی میخوره؟!
محمد:باشه هر جورراحتی من برم یه نسخهی دریافت خون با داروهات رو بگیرم ببریم سایت فردا اونجا بزن
رسول:ممنون آقا
محمد:داوود سرم رسولم داره تموم میشه برین توی ماشین من اینارد بگیرم بیام...
داوود:چشم
#داوود
سرم رسول که تموم شد پرستار رو صدا زدم تا بیاد درش بیاره وقتی درش آورد رفتیم توی ماشین و آقا محمد هم بعد از اینکه دارو ها و سرم خون رو گرفت اومد و نشست توی ماشین و حرکت کردیم به سمت سایت یه بیست دقیقهای توی راه بودیم رسیدیم سایت....
محمد:خب رسول تو برو نمازخونه یکم استراحت کن
رسول:آقا چقدر استراحت یه مقداری کار دارم اونارو انجام بدم میرم
محمد:باشه ما که حریف تو نمیشیم ولی ولی...
داوود مراقبش باش
داوود:چشم اقا
رسول:آقا میخوایین توبیخی بدین بدین دیگه چرا آدمو زجر کش میکنین؟!😐💔😂
داوود:😂😂خب خب بریم که کلی کار داریم
#رسول
رفتم و نشستم پای میزم باید دوربینای محل لوکیشن رو هک میکردم لوکیشن تبریز رو نشون میداد
____۵ ساعت بعد________
#رسول
ایول شد شد تونستم هک بکنم رفتم عقب و شروع کردم به چک کردن یه نیم ساعتی بود که با چیزی که دیدم چشمم چهارتا شد خودشون بودن شهنام و یه پسر جوون اون پسر جوون(جوان)رو شناسایی کردم اطلاعات اومد بالا
نام:ساسان
نام خوانوادگی:دشتی
نام پدر:مهران دشتی
نام مادر:فاطمه الطافی
شغل پدر:بازنشستهی آموزش و پرورش
شغل مادر:خانه دار
سن:۲۴
مدرک تحصیلی:لیسانس فیزیک
تک فرزند
محل اقامت:تهران کد پستی ۱۳۳۴۵۶۹۷۹
#رسول
دیگه مطمئن بودم باید راه میافتادم پس اول باید داوود رو از سرم باز میکردم که چهار چشمی داشت منو میپایید صداش کردم یه فکری زد به کلم
رسول:داوود یه لحظه بیا آخ...
داوود:چیشده رسول خوبی؟!😨
رسول:نه..نه آخخخخ برو از توی اتاق استراحت دارو های منو بیار
داوود:باشه باشه رفتم...
(داوود رفت)
#رسول
باید عجله میکردم یه نامه نوشته بودم که نگرانم نشن گذاشتم توی کشو چون مطمئن بودم همه جارو میگشتن اطلاعات هم کپی کردم گذاشتم روی میز کاپشنمو برداشتم سوییچ هم توی جیبم بود و سریع رفتم به سمت پارکینگ ماشینو روشن کردم و حرکت کردم...
#داوود
رفتم اتاق استراحت داروهای رسول رو بیارم که یادم افتاد مگه رسول اومده اینجا که داروهاش اینجا باشه مگه من خودم نذاشتم روی میزش تازه یادم افتاد منظورش از دارو چیه😑
داوود:رسول کشتمت....
#داوود
رفتم سر میزش نبود نه کاپشنش نه سوییچش چشمم خورد به اطلاعاتی که روی میز بود دستمو انداختم به کشو و بازش کردم و نامشو خوندم
~~~~~~متن نامه~~~~~
سلام
پیداشون کردم میرن سراغشون
از متن بیایین بیرون😂 `داوود:آقا محمد(با داد) #محمد توی اتاقم بودم و داشتم روی پرونده کار میکردم که صدای داوود که داد زد اقا محمد سریع رفتم پایین سعید و فرشید دورش بودن... سعید:آقا بیچاره شدیم محمد:چی شده سعید؟! فرشید:این تا خودشو به کشتن نده ول کن ماجرا نیست محمد:چیشده جون به لبم کردین داوود:اقا رسود دیروز لوکیشن پیدا کرده بود از شهنام بحری امروز رفته سراغش محمد:اون کاغذ چیه؟! داوود:رسول گفته دارم میرم سراغشون محمد:اون تلفنو بده به من... #محمد زنگ زدم به علی تا بیاد لوکیشن رسول رو پیدا کنه محمد:الو سلام علی یه دقیقه بیا پایین کار واجب دارم (علی میاد پایین) علی:جانم اقا چیشده؟! محمد:رسول گار خودشو کرد سریع بیا ردیابیش کن... علی:چشم اقا.... محمد:داوود چرا حواست بهش نبود تو مگه نگفتم چهار چشمی مراقبش باش داوود:اقا منو پیچوند گفت آخ بدو برو داروهای منو بیار از تو نمازخونه من اومدم دیدم نیست محمد:خدا کنه دیر نشده باشه من نمیدونم این رسول چرا عقل خودشو از داده؟! داوود لوکیشن دیروز کجا بود؟! داوود:تبریز... محمد:آی رسول مگه دستم بهت نرسه پایان پارت ۲۲ فصل دوم ________________ خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️💔😡 _______________ پ.ن:خماری چطوره؟!😂 پ.ن:رسول داوود رو پیچوند😐💔 پ.ن:آقا داوود من دیگه از شما انتظار نداشتم😢 پ.ن:به نظرتون رسول رو پرس کنم یا چجوری بکشمش؟!😂💔😐
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
فصل دوم
پارت ۲۳
علی:اقا پیداش کردم...
محمد:کجاست؟!
علی:توی اتوبان.....
محمد:داوود بدو پاشینو آماده کن باید جلوشو بگیریم...
سعید و فرشید:اقا ما بیاییم؟!
محمد:باشه شماهاهم بیایین
#محمد
داوود رفت ماشینو آورد همگی سوار شدیم داوود راننده بود من کنارش نشسته بودم سعید و فرشید هم عقب بودن
داوود:اقا کجاست؟!
محمد:داوود هنوز یه یک کیلومتری موندیم بهش بدو یکم گاز بده
داوود:چشم اقا
#رسول
با تمام سرعت میرفتم به سمت تبریز گوشیم همش زنگ میزد و من جواب نمیدادم باید پیداش میکردم نمیذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره
#محمد
داوود با تمام سرعت میرفت اما رسول با سرعت ۱۵۰ داشت رانندگی میکرد و نمیتونستیم بهش برسیم....
داوود:آقا اون رسول نیست؟!
محمد:چرا چرا خودشه داوود برو کنارش
#محمد
داوود رفت کنار ماشین رسول هر چقدر بهش چراغ دادیم نگه داره انگار نه انگار یرعتشو بیشتر میکرد
#رسول
از توی اینه بچه ها رو پشتم دیدم گورم کمدس آقا محمد منو میکشه اومدن کنارم ولی من گاز دادم که ازم سبقت گرفتن و داوود پیچید جلوم همون لحظه پیاده شدن و اومدن سمتم آب دهنمو قورت دادم آقا محمد اومدو در رو باز کرد و گفت
محمد:رسول پیاده شو...
رسول:اقا..من
محمد:ساکت رسول هیچی نگو فقط پیاده شو😡
رسول:چشم🤕
محمد:سعید تو باماشین رسول بیا
سعید:چشم آقا
#رسول
نرفتم سمت ماشین...
اونجا یه پرتگاهی بود رفتم سمت اون چه آرامش عجیبی داشت اون پرتگاه واسم...
با لبهی پرتگاه یک سانتی متر فاصله داشتم باد خنکی میوزید
داوود:رسول بیا اینور میافتی از اونجا😨
محمد:رسول بیا باید بریم😡
رسول:چشم
#رسول
با بی میلی از پرتگاه فاصله گرفتم کاش تا ابد اونجا بودم رفتم سمت ماشین و سوار شدم بلافاصله راه افتادیم دوست نداشتم برگردم یه دو ساعتی توی راه بودیم رسیدیم سایت آقا محمد زیر گوش بچه ها پچ پچ کرد و رفت اوناهپ اومدن سمت من آقا محمدم دست به سینه اون گوشه وایساده بود
داوود:بریم رسول...
رسول:کجا؟!😬
فرشید:ببرش داوود
#محمد
چون میدونستم رسول یه جا نمیشینه هر جا ببرمش بازم در میره یه فکری به سرم زد یه جایی که بتونه استراحت کنه و ما هم خیالمون راحت باشه کجا بهتر از بازداشتگاه سایت بچه ها رفتن سمتش و بهش رست بند زدن و بردنش رسول همون طور پوکر فیس منو نگاه میکرد...
____۲ساعت بعد______
#داوود
رسول رو بردیم بازداشتگاه😐
ایدهی اقا محمد بود😂
فرشید:خب متهم به بازداشتگاه منتقل شد😂
سعید:اقا رسول خوب بخوابی😂😐
داوود:از حامد چه خبر؟!
سعید:برگشته دیشب وقتی ما توی راه بودیم😁
داوود:عهههه پس برو بگو بیاد سرم رسول رو بزنه
حامد:لازم نیست اومدم😑
(توجه کنید بچه ها دارن توی اتاق استراحت با هم حرف میزنن)
حامد:باز من نبودم این رسول چش شده؟!☹️
داوود:کم خونی شدید داره حامد جان😪
حامد:خب حالا سرمش کو؟!
فرشید:ایناها اینجاست...
حامد:بریم بزنیم؟!
داوود:ما کجا دیگه؟!😑
حامد:با انگشتم در رو باز کنم؟!
محمد:به به سلام حامد خان ماموریت خوش گذشت؟!
حامد:بد نبود😁
محمد:داوود از دو ساعت پیش به رسول سر زدی؟!
داوود:نه آقا...
محمد:باشه پاشین بریم ملاقات متهم😂💔
همه:بریم
#داوود
همگی رفتیم پیش رسول حامدم اومد تا سرمشو بزنه مطمئن بودم خیلی نارحته ولی حقشه😑 منو میپیچونه؟!
محمد:حامد جان تو اول برو بزن بعد مارو صدا کن بیاییم...
حامد:چشم
#محمد
یه پانزده دقیقهای بود که حامد رفته بود توی بازداشتگاه رسول ولی نمیدونم چرا نیومد...
نگرانشون شدیم رفتیم داخل دیدیم بله حامد دست به کمر وایساده رسول اون گوشه نشسته...
محمد:چیشده حامد؟!
حامد:بگم؟!!!!!!
سعید:بگو دیگه😑
فرشید:چیشده؟
حامد:چی میخواستین بشه رفیق لجبازتون نمیذاره سرمشو بهش بزنم
محمد:اره رسول؟!🤨
داوود:چرا؟!😐💔
حامد:لجبازی😒
فرشید:لجبازی چی؟!😑
حامد:میگه تا از اینجا نیام بیرون نه چیزی میخورم نه میذارم چیزی بهم بزنین
محمد:شما که فکر بیرون اومدن از اینجا رو از فکرت بکن بیرون هستی پیشمون فعلا
رسول:آخه چرا؟!!!!
محمد:چراشو تو باید بهم بگی...
داوود:حامد پا دستو و پاشو میگیریم تو بزن😂
حامد:رسول...نمیزنی نه؟!😑
رسول:تا از اینجا نیام بیرون نه😌🤝
محمد:باشه پس بریم نمیزنه دیگه😐💔
همه:بریم
(همه از اتاق میرن بیرون و در رو پشت سرشون قفل میکنن)😂💔😐
پایان پارت ۲۳
________________
پ.ن:من دیگه حرفی ندارم😂💔😐😁🤞👇
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۴
فصل دوم
محمد:خب دیگه رسول نذاشت سرمشو بزنیم زه نظرم بریم سر کارمون
همه:بریم
______ساعت ۸ شب_________
#داوود
اصلا نفهمیدم کی شب شد بیچاره رسول هنوز اون تو هست توی افکارم بودم که دست اقا محمد رو روی شونهی خودم حس کردم
داوود:سلام اقا
محمد: سلام بشین داوود.چه خبر؟!
داوود:اقا خبر خاصی نیست فعلا از خونه خارج نشده سوژه،فقط آقا رسول رو کی ازاد میکنید...
محمد:اتفاقا اومدم بهتون بگم بریم آزادش کنیم😂💔
داوود:چشم بریم
سعید و فرشید:ما هم میاییم
داوود:شما کی میخوایید دست از این کارای زشت بردارید؟😐
محمد:خیله خب بریم دیگه....
همه:بریم
________بازداشتگاه اتاق رسول_________
محمد:پاشو آقا رسول آزادی😁
رسول:چه عجب بعد از دو روز آزاد شدم😐💔
داوود:خوبی رسول رنگت پریده؟!
رسول:بله خوبم به لطف شما😑
محمد:رسول برو پیش حامد سرمتو اینارو بزن که ساعت ۱۰ شب یه جلسهی فوری داریم....
به حامدم بگین بیاد جلسه
رسول:چشم آقا
داوود:کمک میخوای؟!
رسول:نه میرم خودم😁
داوود:باشه
#رسول
رفتم نمازخونه پیش حامد بچه ها هم رفتن سرکار فقط فرشید باهام اومد حامد سِرم رو وصل کرد و رفت سَرم به شدت درد میکرد اصلا جون نداشتم به خاطر همین حامد به زور بهم یه آرامبخش زد...
و اون آرامبخش باعث شد بخوابم😴
#محمد
ساعت ۱۰ بود رفتم سر جلسه همه بودن حامد هم اومده بود ولی رسول نبود آقای عبدی هم چون کارداشت دیروز با من جلسه گذاشت و همه چیو گفت و بنابراین امروز نمیتونست توی این جلسه باشه کمی منتظر رسول بودم که بیاد که بالاخره بعد از ده دقیقه اومد
#رسول
توی نمازخونه آروم آروم چشامو باز کردم نگاهی به ساعتم انداختم ۱۰:۱۰ بود سریع بلند شدم اصلا یادم نبود سرم توی دستمه و زمانی که پاشدم از دستم کشیده شد و سوزش شدیدی داشت ولی اهمیت ندادم سریع رفتم سمت اتاق کنفرانس در زدم و وارد شدم
رسول:شرمنده آقا بابت تاخیرم
محمد:باشه سریع بشین زود باش..
رسول:چشم
محمد:به نام خدا جلسه رو شروع میکنیم....
پایان پارت ۲۴
______________
پ.ن:طوفانی عظیم در راه است😈
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۵
فصل دوم
محمد:به نام خدا جلسه رو شروع میکنیم بر اساس تحقیقات ما ساسان توی تبریز مستقر هست و از شهنام بحری خبری نداریم ساسان با نیلا داره برای شهنام یه کارایی میکنه باید بریم تبریز و ماجرا رو از نزدیک بررسی کنیم فردا نه پس فردا راه میاتیم حواستونو جمع کنید پرونده مثل پرونده های قبلی نیست سعید،فرشید،داوود که حتما میان رسول تو هم توی سایت میمونی و پشتیبانی میکنی حامد تو هم چون ممکنه به تو نیاز داشته باشیم اونجا حتما با ما میای همه چیز توی تبریز آمادس ساسان و نیلا توی محلهی ماران ساکن هستن باید از طریق اونا به شهنام برسیم پایان جلسه امشب رو هم برید خونه فردا رو هم خوب استراحت کنید فردا نه پس فردا صبح ساعت ۶ اینجا باشید بلیط هواپیما داریم برای ساعت ۸ دیر نکنید که هواپسما منتظر ما نمیشینه نکتهای هست؟!
رسول:آقا من چرا باهاتون نیام؟!علی که اینجا هست...
محمد:رسول تو مریضی باید اینجا بمونی نمیتونی اونجا با سرم راه بری تا زمانی هم که کم خونیت جبران نشده عملیات نمیای و در بخش تحقیقات میمونی
رسول:اما آقا اگه من نمیتونم😢💔
محمد: رسول این یه دستوره
رسول:حامد تو یچیزی بگو بگو که با دکترم حرف زدی
محمد:قضیه چیه حامد؟!
حامد:راستش آقا دیروز با دکتر رسول حرف زدم وضعیت رسول رو براش گفتم همون موقع که سرمشو نمیزد میترسیدم خطری داشته باشه اونم گفت که دیگه نیاز نیست از سرم استفاده کنه پیتونه دارو هارو جایگیزنش کنه
رسول:آقا بیام!؟منکه نمیتونم تحمل کنم اینجا بالاخره میام پس بذهرید بی دردسر بیام
محمد:هوفففف باشه ولی رسول داروهات رو به موقع میخوری وگرنه من میدونم با تو
رسول:چشم
داوود:خوب حرفتو به کرسی میشونیا آقا رسول😐💔
محمد:بسه دیگه برید...اگه ریزه کاری ندارید برید خونه اگه دارید اونارو تموم کنید برید خونه
#محمد
همه رفتن خونه حتی یه نفر هم نموند😐
منم که خیلی دلم واسه عطیه تنگ شده بود زنگ زدم بهش بگم شام خونم تلفنم رو برداشتم اسم بانو رو پیدا کردم و زنگ زدم تصمیم گرفتم با اون یکی خطم زنگ بزنم
#مکالمهبینمحمدوعطیه
عطیه:بله بفرمایید
(محمد صداشو عوض میکنه😂)
محمد:الو سلام خانم از بیمارستان تماس میگیرم آقای محمد حسنی رو میشناسید؟!
عطیه:بله اتفاقی واسشون افتاده؟!😨
محمد(با همون لحن):بله متاسفانه آسیب شدیدی دیدن
عطیه:یا خدا...
آقای دکتر میتونم ازتون یه خواهشی بکنم؟!
محمد:بله بفرمایید فقط من پرستار بخشم
عطیه:باشه پس به دکترش بگین عملش نکنه بذاره بمیره بلکه یه نفس راحتی بکشیم😑
(محمد صداشو صاف مسکنه و با خنده میگه)
محمد:از کجا فهمیدی؟!😂
عطیه:خجالت بکش محمد😐💔
محمد:😂😂😂ولی قشنگ باور کردیااا
عطیه:اصلا شاید میگفتی از همکاراشم بیشتر باورم میشد
محمد:زدی تو ذوقم عطیه😂
راستی امشب میام خونه تا پس فردا هم ور دلتم😁
عطیه:چه خوبببب😍منتظرم😃
محمد:البته اگه دکتر عملم کرد😂😂
عطیه:نکنه هم من خودم میکنم😑
محمد:باشه کاری نداری؟!
عطیه:نه خدا به همرات
محمد:مبینمت خداحافظ🤓
#محمد
راه افتادم به سمت خونه رسیدم در رو باز کردم عزیز داشت گلها رو آب میداد عطیه هم داشت گل میکاشت
محمد:سلام سلام من اومدم
عطیه:سلام محمد جان خوبی؟!😃
عزیز:خوش اومدی پسرم
محمد:ممنون خوبین چه خبرا.!؟
عطیه:ممنون خبر خاصی که نیست
محمد:شام چی داریم؟!
عزیز:قیمه دست پخت عطیه خانم
محمد:راضی به زحمت نبودیم🤤
__**خانهی رسول**_______
#رسول
رسیدم دم در خونه دیگه کسی توی این خونه نبود که منتظر من باشه آقا محمد به زور منو فرستاد خونه نمیدونه من نمیتونم توی این خونه بدون ریحانه باشم خونه برام عین یه قبر بود نفسم از فضای سنگینش گرفته بود...
چراغ های خاموش🌚
وسایل خاک گرفته🕸
کتابای لا باز ریحانه📖
دلم واسش تنگ شده بود خیلی تنگ...
رفتم سمت میز تحریرش یه دفتر خوشگل روی میز بود بازش کردم نوشته بود خاطرات ریحانه کوچولو اولشم توی پرانتز نوشته بود(نخون دیگه بی ادب)
پایینش نوشته بود صفحهی ۵ وصیت نامه ناگهان اشکی از صورتم چکید روی دفتر قشنگ ریحانه رفتم صفحهی پنج💔
(به نام خدا)
آخ که چقدر دلم میخواد قبل رسول بمیرم چون مطمئنم نمیتونم بدون اون زندگی کنم
سلام رسول جان خوبی؟!
نمیدونم کی این کاغذ رو میخونی شاید یک ساعت دیگه شاید یک عمر دیگه رسول اینو بدون من همیشه از ته قلبم دوست داشتم نمیخوام بعد از من خیلی اذیت بشی داداشی به زندگیت ادامه بده و هیچ وقت از کارهایی که کردی پشیمون نشو اینم بگم که یادت نره منو عمه کنی هاااا
تمام...
|♡|♡|♡|♡ نقطه ته قلب❤️
ریحانه خواهر کوچولوت❤️
#رسول
دیگه نتونستم بلند شدم کاپشنمو برداشتم سوییچم رو هم برداشتم رفتم سپت بهشت زهرا تا ریحانه رو ببینم ساعت ۱۲ شب بود
پ.ن:پارت ۲۵ انقدر طولانی شد که دیگه نتوستم چیزی بنویسم😂یعنی ایتا اجازه نداد😐💔🤞
پ.ن:پایان....
رفت بهشت زهرا خدت میدونه قراره چی بشه💔😢😨
هدایت شده از ࢪوُحْینٰا❥|𝐑𝐔𝐇𝐈𝐍𝐀
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
پیاده روی #نیمه_شعبان مسیر مقدس #کربلا۱۴۴۳
قدم به قدم به نیت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به نیابت حضرت#اُم_البنین سلام الله علیها
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#لبیک_یا_مهدی_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
🔗⃟💚|⇢•﴾𝑹𝑼𝑯𝑰𝑵𝑨﴿