eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
بله نمیزاره ... بله میشن ولی تو حفاظت اطلاعات سپاه نه گفتم که تا حالا دیده نشده ولی تو ناجا امکان داره کارشناس پرونده ای بشن
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #2 ___ رسول:کجاش شک بر انگيزه آقا؟ محمد: به خاطر شغلش رسول! امکان داره که فقط
رمان پارت #3 ____ رسول:طبق دستور آقا محمد تحقیق در مورد این آقای خسروی رو اولویت قرار دادم. نام:محمود خانوادگی:خسروی سن:27 پدر: صادق خسروی شغل: دانشجو وقتی فهمیدم دانشجوئه با خودم گفتم شاید شاگرد خانوم رضوی باشه اما به بررسی بیشتری نیاز داشت... محمد : در حال بررسی پست های اینستاگرامی رضوی بودم یکی از پست‌هاش رو باز کردم یه عکس دوستانه بود که آقای خسروی هم حضور داشت! کپشن پست هم این بود: یک سفر عالی با دوستان در ترکیه. در حال بررسی بیشتر بودم که رسول در رو زد. محمد:بیا تو رسول رسول:آقا من در مورد خسروی تحقیق کردم فرزند یکی از مسؤلای رد بالای کشوره و دانشجوئه! این احتمال وجود داره که شاگرد رضوی باشه و هیچ ربط دیگه ای بهم دیگه نداشته باشن. محمد:نه رسول بیا این عکس رو نگاه کن. چرا یه استاد باید با شاگردش به همچین مسافرتی بره و اونو دوست خطاب کنه؟! رسول: بله آقا درست میگید. محمد:خب چیز دیگه ای نیست؟ رسول:فعلا هیچی محمد‌:باشه میتونی بری به کارت برسی، راستی رسول، حساب های بانکی خسروی رو هم چک کن. رسول:چشم آقا، بااجازه محمد:بعد رفتن رسول، بقیه ی پست های رضوی رو چک کردم اما چیز مشکوک دیگه ای نديدم، از اتاقم اومدم بیرون رفتم پیش رسول محمد:خب رسول چیشد؟ حساباشو چک کردی؟ رسول:بله اقا حساب های بانکیش رو چک کردم ماجرای جالب اینجاست که هر چند وقت یبار یک پولی به حساب این آقای خسروی واریز میشه که این آقا انتقال میده به حساب های رضوی و همتی محمد:که اینطور، نمیدونی این فردی که این پولارو واریز میکنه کیه؟ پ.ن:یعنی کی میتونی باشه؟ 👻 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
از دوستم بگیرم چشم
سلام و خسته نباشید خدمت همه‌ی شما طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق حالتون چطوره؟😉 فردا امتحان دارم انشاالله برگردم دو پارت میدم یا شایدم اگر زود تموم کردم امشب ی پارت میدم اما فک نکنم پس اگه نتونستم میمونه واسه فردا❤️💜
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #3 ____ رسول:طبق دستور آقا محمد تحقیق در مورد این آقای خسروی رو اولویت قرار د
رمان پارت #4 _ رسول:هاشم مالکی آقا. محمد:خب درموردش چی فهمیدی؟ رسول: آقا توی ایران ساکن نیست ولی هرچند وقت یکبار از ترکیه به ایران میاد و یه مدت کوتاهی میمونه و دوباره به ترکیه بر میگرده، ولی آقا توی ترکیه هم ساکن نیست، آمریکایی اصیلِ و در نیویورک زندگی میکنه. محمد:پس پولا از توی خود ایران واریز میشن؟ رسول:بله آقا. من حدسم اینکه فقط برای اینکار میاد. محمد:خب چهرشو شناسایی نکردی؟ رسول‌:دارم دوربین‌های فرودگاه رو بررسی میکنم اقا. محمد:خوبه، میتونی بری به کارت برسی چند روز بعد... محمد: به داوود زنگ زدم تا بفهمم اوضاع چطوریه، دارن چیکار میکنن محمد‌:سلام اقا داوود چه خبر؟ داوود:سلام اقا. خانوم همتی امروز با رضوی توی یه کافی شاپ قرار گذاشتن بعد نیم ساعت حرف زدن از هم جدا شدن محمد:پس فرشید هم دیدی؟ (فرشید خانوم رضوی رو زیر نظر داشته) داوود:بله اقا محمد:تو اینجور مواقع باید بیشتر مراقب باشید داوود:چشم آقا محمد:خب دیگه برو به کارت برس راستی اسم کافی‌شاپ و محل دقیقش رو برای علی سایبری بفرست تا دوربیناشونو هک کنه... پ.ن:یعنی چیکار داشتن باهم؟ 🤨 فوروارد:آزاد✔️ اين داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #4 _ رسول:هاشم مالکی آقا. محمد:خب درموردش چی فهمیدی؟ رسول: آقا توی ایران ساکن
رمان پارت #5 ____ داوود: بعد از اینکه گفت و گوم با آقا محمد تموم شد آدرس و اسم کافی شاپ رو برای علی سایبری فرستادم... علی سایبری:رفته بودم برای خودم یه چایی بریزم که وقتی برگشتم دیدم داوود آدرس و اسم کافی شاپ رو برام فرستاده و مشغول کار شدم اول دوربینارو هک کردم. بعد از چند دقیقه چک کردن به یه فیلم رسیدم که هم خانوم همتی و رضوی و هم محمود خسروی اونجا بودن، فیلم رو جلو تر بردم که صادق خسروی هم به جمعشون اضافه شد(پدر همون محمود خسروی) که یچیزی داد دست هر سه تاشون، تصویر رو زوم کردم که متوجه شدم بلیطه! زمان فیلم رو چک کردم درست دوروز قبل تر از پستیه که خانوم رضوی گذاشته بود توی پیج اینستاگرامش! پس این سفر رو مهمان آقای مسئول بودن...! رفتم پیش آقا محمد تا گزارش کار بدم بعد از اینکه برای آقا محمد ماجرا رو توضیح دادم، آقا محمد ازم خواست برم به کارم برسم و به سعید بگم بیاد اتاقش داشتم میرفتم سمت میزم که سعید رو دیدم علی سایبری:به به داداش سعید، چه عجب ما شمارو دیدیم. سعید:چی میگی علی من که میزم کنار توئه هر دقیقه کنار همیم علی:شوخی کردم حالا چرا اینقدر آشفته ای؟ سعید: چیزی نیست. علی :عه؟ خب برو که درمانت پیش آقا محمده، نمیدونم چه خوابی برات دیده سعید:باشه پس من رفتم. از علی سایبری جدا شدمو رفتم سمت اتاق آقا محمد.... پ.ن:اینا رفته بودن ترکیه چیکار؟ 🤨 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #5 ____ داوود: بعد از اینکه گفت و گوم با آقا محمد تموم شد آدرس و اسم کافی شاپ
رمان پارت #6 ____ سعید :در اتاقو زدمو با صدای آقا محمد که گفت بیا تو رفتم داخل سلام اقا، علی سایبری گفت کارم دارید؟ محمد:اره بیا برات ماموریت دارم میخوام بری سراغ خسروی ببینی چیکار میکنه، با پدرش تو خونه زندگی میکنه یا نه سعید :چشم آقا، الان میرم به موقعیت محمد:باشه خدا به همراهت بعد از رفتن سعید، گوشیمو برداشتمو به فرشید زنگ زدم محمد:الو سلام فرشید کجایی؟ فرشید:سلام اقا تو موقعیتم و مراقب رضوی هستم. محمد:میخوام دستگیرش کنی.مراقب باش در نره! فرشید:چشم آقا محمد خیالتون راحت فقط اینکه. وارد خونه بشیم یا بمونیم بیاد بیرون؟ محمد:وارد خونه شید و هرچی مدرک میتونید جمع کنید. خیلی مراقب باشیا همه چیز رو چک کن، سوژه فرار نکنه فرشید! فرشید :چشم اقا بعد از اینکه با بچه ها برای عملیات هماهنگ شدیم، عملیات رو شروع کردیم... احمد رو فرستادم که از دیوار بره بالا در رو برامون باز کنه. همگی وارد خونه شدیم. خونه ساکت بود همجا رو چک کردیم که ناگهان در یکی از اتاقا باز شدو خانوم شکیبا رضوی ازش اومد بیرون چشماش گرد شده بود و با صدای لرزون گفت شم..ماا...تو.. خونهه.. ممم.ننن..چییک..اار...میکنییدد فرشید :دستاتو بزار رو سرت برگرد سمت دیوار، خانوم لطفی لطفا به ایشون دستبند بزنید بعد از دستگیری رضوی، اونو با چند تا از بچه ها فرستادم که برن اداره و خودمو چند تا دیگه از بچه ها برای چک کردن خونه موندیم. پ.ن: داستان کم کم داره شکل میگیره😃 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...