مشکل ما اینه که بعضی از آدما نمی فهمن که این یه تیکه پارچه حرمت دارد
°•فاطمیون•°
#بانوی_بی_نشون
°•☾︎@FQtmiom☽︎•°
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سپر
#پارت_2
#رسول
احساس لرز می کردم
سردردم شروع شد. وایی نه
واقعا نمی دونستم چی بهشون بگم
از در وارد شدن همه اخم ها تو هم
محمد از همه بدتر
از پله ها پایین و نزدیکم اومدن
+میشه بپرسم دقیقا چجوری زدن به چاک که جنابعالی ندیدی ؟😡
احساس کردم اگه نگم از سقف اویزونم می کنه
از همون بچگی هم محمد اعصاب نداشت
وقتی بهش می گفتم بیا باهام بازی کن نمی اومد
تا الان هم که بزرگ شده جدی و عصبی و همش منو ضایع می کنه و از این کار لذت می بره 🙁
رسول :را....راستش آقا یکم بی دقتی کردم
داد زد
محمد : یکم آخه یکم بی دقتی کردی تو که با این بی دقتی زحمات یکی و ساله بچه هارو دادی به باد
مگه نگفتم تمام احتمالات رو در نظر بگیر
رسول : اخههه در عقلم نمی گنجید که بخواد از خونهه ی بقلی فرار کنه.
محمد : عقل ؟! مگه تو اصلا عقل داری .من همیشه نگفتم که احتمالاتی رو در نظر بگیر که در عقل جور در نمیاد اونا همیشه واسه رد گم کنی کار هایی رو می کنن که با عقل جور در نمیاد
یه چیزی در وجودم شکست نمی دونم چی بود بغض کردم سعی در پنهان کردنش داشتم و موفق شدم نمی خواستم خودمو آدمی نشون بدم که با چند تا تشر و نیش کنایه بغض کنه
میگن مردا که گریه نمی کنن
اما پس اونا تمام دلتنگی و خستگی شون رو چجوری خالی کنن اینطور که قمباد میشه رو دلشون
این حجم از سر و صدا و داد های محمد که سر من خالی کرد آقای عبدی که تازه از سفر مشهد رسیده بود رو به پایین کشید
عبدی:چخبره اینجا رو گذاشتید رو سرتون ! عملیات چطور بود
محمد : عملیات ! کدوم عملیات آقا
عبدی :یعنی چی ؟؟
کمال: متاسفانه قبل از عملیات فرار کردن
عبدی :فرار ! مگه حواستون بهشون نبوده؟
اینبار من گفتم
رسول :چ...راا ولی از در خونه بقلی فرار کردن
عبدی :یعنی به همین سادگی گذاشتید از دستتون در بره یعنی مامورای من انقدر باید بی احتیاط باشند 😡
هیچکس جرئت حرف زدن نداشت
عبدی :کمال محمد وقت جمعش کنید اونا آدم های خطر ناکین فقط جمعش کنید
محمد :بله
کمال:چشم
آقای عبدی آزمون دور شد
یک لحظه یه طرف صورتم سوخت
با تعجب به صاحب سیلی نگاه کردم
محمد :وای به حالت رسول یعنی وای به حالت اگر خرابکاری تو شهر به بار بیارن وای به حالت اگر نتونیم پیداشون کنیم اونوقت من می دونم و تو
کمال :محمد
محمد:مگه دروغ می گم
همه ی سایت خیره به ما بودن
محمد : حالا هم برو گم شو نمی خوام قیافت رو ببینم
گوشی و سویچ رو برداشتم و از سایت زدم بیرون
مقصدم بام تهران بود تنها جایی که می تونستم خودمو خالی کنم
از این باری که رو دوشم بود
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و تا اونجا که برسم کلی گریه کردم به طوری اصلا حواسم نبود و چند تا چراغ قرمز رو رد کردم
واقعا دلم مرگ می خواست
یه مرگی از جنس خودکشی
این از اون دفعه و این از الان
از ماشین پیاده شدم و به سمت جلو حرکت کردم
خیلی شلوغ بود بهتره بگم قل قله بود
ولی این جا ،جای خیلی قشنگی هستا !!
اما من واقعا خسته شده بودم و می خواستم راحت شم از این زندگی نکبت یه چیزی جلومو می گرفت که می گفت این کار گناه و.....
اما من دیگه برام هیچی مهم نبود
ولی دو دل بودم
به مادرم فک کردم که بعد از من چه حالی میشع و وقتی من خودکشی کنم اون دنیا پشیمون میشم . منصرف شدم
باز سرم سنگین شده بود و سردردم شدید تر
خواستم یه قدم رو به عقب بردارم که یهو !.....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
پ.ن مرگی از جنس خودکشی 😶
پ.ن ای محمد عصبی
پ.ن می خواستم وقتی اومد بام یه کار دیگه کنه اما ذهنم یهو رفت سمت خودکشی!!😈
https://harfeto.timefriend.net/16859442861599
می خوام بدونم می تونید باز جلو این پارت هم مقاومت کنید
بگما من تا باکسم پر نشه پارت نمیدم 😌
اگرم دادم انوقت به بلایی سر رسول میارم که تا آخر عمر فحشم بدید
دیگه خود دانی میدونید چقدر شمرم
بگما جون رسول الان تو دست های شماست نظر ندید متاسفانه کشته خواهد شد الان دو پارت بعدی هم امادست با یکم تغییر داغش رو به دل محمد میزارم
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#انچه_خواهید_خواند
علی : هدف بام تهرانه
....:ساعت 6شروع عملیاتع
حبیب منو به خودم اورد
.....: نههههه
.... :یاحسین
داعشی ها با اسلحه هاشون مردم رو محاصره کردند
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#بانوی_بی_نشون
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سپر
#پارت_3
#داوود
بعد از رفتن رسول همه به کار هامون مشغول شدیم علی سایبری اومده بود جای رسول
نگران رسول بودم
یعنی ترسیدم بلایی سرش بیاد
نباید میزاشتم تنها بره تو فکر فرو رفته بودم که حبیب من رو به خودم آورد
حبیب : هییی داوود! کجایی
داوود : هاا هیچی نگران رسول
حبیب: وای آره خیلی بد سیلی خورد .میگم حالا که تنها رفته بلایی سرش نیاد
علی یهو زد روی میز
داوود :ردی ازشون پیدا کردی ؟
علی : داوود اونا اصلا نمی دونستن شناسایی شدن بلکه دقیقا یک ساعت قبل از اون اون بالا بالاهاشون دستور دادن که برای عملیات حاضر شن و از خونه بزننن بیرون هدف اصلی شون هم بام تهرانه
داوود: یعنی چی ؟
علی :یعنی اینکه امروز به مناسبت تولد حضرت مهدی بام تهران شلوغه و برنامه دارن و اون عملیاتی در روز مناسبت که ازش حرف می زنند و ما از طریق شنود ها شنیدیم امروز بوده
حبیب:یااااحسین
حبیب زود تر از من جنبید و بقیه رو خبر کرد
اماده ی عملیات شدیم
#محمد
رفتارم یکم با رسول تند بود اما اشکال ندارد باید متوجه اشتباهش میشد
واسه عملیات اماده شدیم تا قبل از خرابکاری هاشون خونساشون کنیم
چون رسول نبود علی بجاش پشتیبانی بود . به ستم بام تهران حرکت کردیم
محمد :علی نفهمیدی که کی وقت شروع عملیاتشونه ؟
علی :بله ساعت 6 شروع عملیاتع !!
نگاهی به ساعت انداختم
ساعت ۵:۵۰بود
محمد : داوود تند تر برو
#رسول
چیزی توجه منو به خودش جلب کرد
یه افراد خیلی آشنا در گوشه و کناره ی بام بودن
خیلی آشنا می اومدن اما هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نمی اومد
نزدیک رفتم تا ازشون بپرسم که کجا دیدمشون واقعا کنجکاو شده بودم
اما با نزدیک شدن بهشون فقط یاد یه چیز افتادم
داعشششش!
نکنه عملیاتشون همینجاست
اونکه متوجه من شده بود گفت
& ههاا عمو چی می خوای
رسول : ببخشید با یه نفر اشتباه گرفتمتون
&آها خو الان برو رد کارت
ازشون فاصله گرفتم و سریع شماره ی محمد رو گرفتم اما جواب نداد
بار دوم ،بارسوم بار چهارم اما بازم جواب نداد
هر گوشه ی بام تهران داعشی بود جوری چیده شده. بودن که بتتونن مردم رو محاصره کنند
قصدش تیر اندازی بود
یا انتحاری
ولی نه اونقدر مهمات که بهشون نمیدن
نیروی پلیس و تیم خودمون سر رسیدن
تمام داعشی اسلحه های خود در آوردند و آن ها رو تهدید می کردند تا اسلحه های خود رو زمین بگزارند و تسلیم شود
این اتفاق ها بخاطر من افتاد حالا خودم هم باید جمعش می کردم
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
پ.ن جناب محمد خان ی کوچولو تند رفتی آخه تو که بچه رو کشتی
پ.ن داعش
پ.ن این رسول هم شانس ندارن دقیقا برای بام تهران برنامه ریزی کردند 😂
پ.ن حالا خودت هم باید جمعش کنی