•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 #سپر #پارت_55 #رسول رسول: نه آقا نیازی نیست میرم سرکار با قیافه ی کفری نگاهم ک
شرمنده درگیر تبادلاتم وقت نشد بنویسم از یه ورم رفتم طرف بشورم دیگه نشد دو تا یا یکی طلبتون شب بخیر
https://harfeto.timefriend.net/16859442861599 منتظر نظر هاتون هستم
سلام علیکم 🌚🤝 رفقا بریم برای تبادلات فقط من خواهش مندم لف ندید برای رشد مجبورم تبادل کنم
چند قدم مانده تا امنیت💛
رمانی عاشقانه و جنایی با اتفاقات تلخ و شیرین ...
برادرانه های زیبا!
من یه معشوقه ای دارم
که چشاشو بسته
سخته که ندونی پدر بچت و برادرت کجان
نگرانم
نگرانم از باید ها و نباید ها
میترسم عشق زندگیم رو از دست بدم
شدم یه مرده متحرک!
چشاش مثل رسول درخشان و نافذه
تو نباید از پیشم بری تنهامون نزار
توی خون خودش می غلتید
نمی تونست نفس بکشه
رفته رفته دیگه کمرم بی حس شد و چیزی نفهمیدم!
یعنی اون سحره؟
در دونه عزیز؟
چرا چشاتو باز نمی کنی
خسته شدم از بس منتظرت موندم
لطفا بیدار شو!
اگه پسر باشه تو اسمش رو بزار دختر باشه من قبوله؟
قبوله
یعنی چی که از دستش دادیم؟
اصلا نمیتونستم باور کنم ندارمش و دیگه زنده نیست!
یعنی تو بارداری؟
من عاشقش نمیشم
من به سازمان خیانت نمی کنم
منو ببخش و حلالم کن
اگه نیخوای این رمان هیجان انگیز رو بخونی بیا کانال زیر
@Raman_gandosso
سلام وقت بخیر
یه کانال دارم تازه تأسیس
میشه از کانالم حمایت کنید نیاز دارم 🥺https://eitaa.com/kafe_romman_NV/6
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
سلام وقت بخیر یه کانال دارم تازه تأسیس میشه از کانالم حمایت کنید نیاز دارم 🥺https://eitaa.com/kafe
رفقا این پیامو یکی از اعضا ارسال کردن حمایت کنید ازشون🫂
سلام سلام
من امروز آمدم با یه رمان عالیییییی و جذاب
رمان عاشقان میهن 😌
تکه پارت هایی از آینده 😊
رسول هم منو دوست داره
با توکل به خدا و بااجازه بزرگ ترها بله
عروسیتون رو عزا میکنم حالا ببین
سیده زهرا تیر خورده بود
با مامان و باباش و عطیه رفتیم بیمارستان
چییی
آخ جووووووون دارم ابجی میشم
اهم اهم چایی دارم بیارم
چیپس و پفکم هستا
چیزی خواستی بگو
یهوقتی تعارف نکنیا
خوب عزیزم انگشتت رو بزن روی لینک تا پارت هارو بخونی
پیوستن یادت نره
https://rubika.ir/NAZNINZAHRAASHGHANMIHANN
سلام سلام یه رمان گاندویی عاشقانه هیجانی آوردم براتون حالشو ببرید
تو خونه داشتم کتاب میخوندم تلوزیون روشن بود
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
هم اکنون باخبر شدیم سرباز گمنام امام زمان خانم سیده زهرا محمدی براثر اصابت گلوله و خون ریزی شدید شربت شهادت را چشیدن
میدونم موندی تو خماری
میخوای بخونی چی میشه
پس بیا ک منتظرم
@NAZNINZAHRAASHGHANMIHANN
「مویسفیده」
_من هنوز باورشبرامسخته...💔
_شاید تو بتونی من رو ترک کنی ولی من نه....!
_منبیتو چشمامپراشکمیشد((:
_قرارنیستاینروالزندگیما اینجورباااشه^
-ولی تو نمیدونی که تمام منی؟
_رسولوداوودتوخطرنولیتو انگارمهمنیسواست!
_من..منپُرازدردملعنتیی،رسمعشقایننبود؛
_ولیمامیتونینمتنهاییدنیاروبهمبریزیم'
『رسول من میدونم زندهاست و کنارمون میمونه ! چرا تو باختی نه..نه نباید ببازی فهمیدی؟
شونههام رو تکون میداد:
'تو نباید ببازی منو نگاه کن ، بهت میگم بهم نگاه کن' چشمام خسته بودن و به کمی استراحت طولانی نیاز داشتن که فقط آرامش رو تزریق کنن((: 』
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM
┄┅┄┅┄᯽🤍🔗🤍᯽┄┅┄┅┄
#خوش_خیال
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟گمشو از خونه من بیرون
زامیاد:رسول؟! سه سال از اون ماجرا میگذره...چرا نمیای از دوباره شروع کنیم دوباره بشیم اون رفقایی که جونشون به جون هم وصل بود
پوزخندی زدم و گفتم
_ فراموش کردی به همین زودی همه چیو فراموش کردی؟؟تویه لعنتی مادرمو دق دادی کاری کردی برادرم خودکشی کنه!منو بدبخت کردی زامیاااد..نابودم کردی بیچارم کردی؟؟...تو آبروی هرچی رفیقه بردی لعنتی چطور میتونی تو چشام نگاه کنی بگی بیا از اول شروع کنیم!!برو وگرنه ازت شکایت میکنم
زامیاد:اگه قرار بود شکایت کنی همون اول میکردی....تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ شکایت نکردم چون پدرت تهدیدم کرد...گفت همون چندتا رفیقی که برام مونده رو ازم میگیره ...همون رفیقایی که تو این دنیای مضخرف امید من برای ادامه زندگین...برو زامياد دیگه نمیخوام ریختتو ببینم
زامیاد:حالا که اینطور شد ادامه زندگیتم ازت میگیرم
پوزخندی زد قبل از اینکه بره گفت
زامیاد:راستی فک کردی کیومرث خودکشی کرده؟من کشتشم ابلح مننن😏😂
▪︎☆▪︎☆▪︎☆
با بهت بهشون نگاه میکردم که یه دفعه داوود دستامو گرفت و فرشید پاهامو سعیدم با یه پارچه دستش به سمتم اومد
دیگه مطمئن شدم میخوان به جونم سو قصد کنن
دکمه های لباسمو باز کرد....
خداروشکر زیرپوش داشتم زیرش وگرنه😂
تیشرتمو از تنم در آورد و به جاش یه تیشرت قرمز رنگ پوشوند تنم
دیگه تا ته ماجرا رو خوندم 😂میخواستن سیاهو از تنم درارن
سعید داشت به سمت شلوارم میرفت که ازاین اتفاق جلوگیری کردم و گفتم
_ آقا آقاااا ..... یه خورده حیا کن
خودم میپوشم
سعید: نه تو دروغ میگی
_ به روح مادرم میپوشم شما برید بیرون😒!
▪︎☆▪︎☆▪︎☆▪︎☆
زامیاد:شنیدم ۳۰ درصد ریه هاتم از کار افتاده
با لحن کنایه آمیز گفتم
_ اره .....آره یادگاریه آقا زامیاده میدونی وقتی نفسم تنگ میشه یاد تو میوفتم یاد نفرتی که از تو دارم یاد حس انتقامی که از تو دارم یاد دست گل به آب دادنات میوفتم و رگم باد میکنه اون وقته که بروز میام و با دستای خودم خفت میکنم
نیشخندی زد و گفت
#خوش_خیال
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM