eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌ نام‌ او که‌ در هر‌ شرایطی‌‌ کنارمون‌ هست‌ و شده‌ تمام‌ هستی‌ما💙✨✨ اهم اهم🤭نویسنده باهاتون صحبت میکنه: در خدمتتون هستم با فصل چهارم رمان «تمام هستی من»😍😌 +برای چی بردنش اتاق عمل دانیال؟...چه اتفاقی براش افتاده؟ _____ سردسته اشون بهم نزدیک میشه و با یه لبخند شیطانی، یه پاش رو محکم روی زخمم فشار میده و با اون یکی پاش، دستمو لگد میکنه. لبخندش تبدیل به قهقهه میشه _______ چیزی نمونده بیفته رو زمین که با گام های بلند خودمو بهش میرسونم و قبل برخورد سرش، با زمین، جسم بی جونش تو بغل من فرود میاد. یاخدا! ________ ناله ی بلندم رو بعد از فرو رفتن شئ تیز به قفسه ی سینه ام رو تو گلو خفه میکنم. یه زخم عمیق با کشیدن قمه از قفسه سینه ام تا یه وجب بالای پهلوم، ایجاد میشه. _________________ میخواد چیکار کنه؟ انقد هول کردم که نمیتونم حرفی بزنم. با حالت دو، از رستوران خارج شد و از روی گاردریل پرید اون طرف دقیقاً وسط جاده. _________________ رمانی پر از شلوغ کاری و غم و شادی و خنده!😎 هر کس این رمان رو خونده سراسر هیجان شده!😱 بهت پیشنهاد میکنم بیای و حتماً بخونیش🤓 @tamam_hasti_man
" رمان: شــعلہ های انتـــقام² " بخشــےازرمــان): چـرا حتی یک لحظـہ نتونسـتم بغلش کنم گــناه من چی بود! " •کـاش هیچ وقـت بدستـش نمے اوردمـ… •اقا خوبـید زنگ زدمـ امبولانس الان میرسہ •من راستش… •زندگے مثلہ چرخ و فلکــه بلاخره نوبتــ،ماهم شد •چـرا هیچ ردی ازشــ نیســتـ! ‌•نههه یلــداااا ‌•ادمـ بی لیاقتے بودم که نشـد ازشون محافظت کنم.. •دلم یـک اݝــوش میخــواد از جنس مرگــ" •بزرگــاش میبخشن من نه من اهل کینه ام.. •دیگـه اخـر خطہ اینــجا فقطــ یک نفــر میمونه! •قــسم خوردمـ نفستو قطع کنم! •نهههه داداششش… •چہ اشک هایے که خون باریــدن.. •خدحافـظ همــه امیدم! •پـایان یک زندگے تلخ" فصل جدید² یـه رمـان" محسـ،ولی هیجانے..طنز، عــاشقانه، برادرانه، والبتـه یزیدے که فصــل اولش تمــوم شد با پایانے خون" و فصـل دوم اغاز شد… اگه دوستــ داری رمانمو بخونــے بزن رو لینک و عضو کانالـم شو..🥲)؛ به قــلم:‌|𝒔𝒆𝒕𝒂𝒓𝒉| لینک کانال:⇩ @bjmmolhc11
﷽‌¹⁴⁰¹'¹⁰'²³﷽ ◦•●◉✿ مَن‌پَریشان‌شُـבه‌ی‌موی‌پَریشان‌تو‌ام♥️🌿 کُـ؋ـر‌اگرنیست‌بِگویم‌که‌مُسَلمان‌تو‌ام🖇🫂 ✿◉●• رمان‌:عشق‌لجباز‌من😍 ژانر:عاشقانه_مذهبی💕 پارتی از آینده👇🏻😉 تبسم:پس از همه جا بی خبری با انگشت اشارم به قفسه ی سینه اش میزدم و میگفتم:تو منو دوست نداری عاشقم نیستی فقط و فقط ادعا بودی برای نابود کردنم برای بازی دادنم برای تلافی برای اون گذشته ی نحس..... ی دفعه محکم کشید منو تو بغلش با دستم به سینه اش میزدم که ولم کنه سعی داشتم پسش بزنم اما بی فایده بود هر بار حصار دورم رو بیشتر میکرد وقتی رفتم تو بغلش تمام حسم بهش تغییر کرد دلمو بازم باختم آغوشش پناهگاهم شده بود منم رامش دیگه دست از تقلا برداشتم و با تمام وجودم‌ منم بغلش کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم و آروم آروم اشک ریختم اشکان هم تلاش می‌کرد آرومم کنه:خانومم گریه نکن من طاقت اشکاتو ندارم زشته مردم دارن نگاه میکنن خانومی از بغلش خواستم بیام بیرون که گفت:نگفتم از بغلم بیا بیرون که تو جات همینجاست...... کنجکاو شدی ادامه ی رمانو بدونی؟😄 پس بدو بیا تو کانال پارت گذاری شده🏃🏻‍♀☺️ دختر نويسنده✍️🏻 @dokhtar___nevisandeh
رمان مدافع عشـ♥️ـــق ب قلــ✍️🏻ــم محیــا_ســ🦋ــادات_هـــاشمے قسمت_26 مدافع_عشــ♥️ـــق مذهبـــ🖇ـــےـها_عاشــقـتـرند پشت پنجره ایســـتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشـم میندازمو چادرم را داخلش میچپانم اهســته سـمتت مےآیم دست سالمم را بالا مےاورمو روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تو را در حیاط میبینم!!! پس... فرد قد بلند برمیگردد و شـــوکه نگاهم میکند! ســـجاد!!! نفس هر دویمان بند مےاید من با وضـعیتے ڪه داشـتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشـسـته ای و نگاهمان میکنی!! سـجاد عقب میرود و درحالی که زبانش بند آمده بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الان لبه حوض نشسته بودی!برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشمهایـےعصبـے به من زل زده ایـے.ڪےاینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده. مچ دستم را میگیری..... اوه اوه اوههههه یعنی چیشدددد😱😳 اگ تو هم مث من کنـــ👀ــجکاو شدی ادامه ی ماجرا رو بدونی پس بـــ🏃🏻‍♀️ــدو عضو کانال مدافع حق شو و بزن روی سنجاق😉 لینک کانالمون👈🏻 @modafeehaq 🚫برای خوندن رمان مدافـ⚘️ــع عشـ❤️ـق بزن روی سنجاق
کانال در روبیکا هست
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 از پله ها پایین رفتم پله ی آخر با داوود رو برو شدم برگه ای دستش بود داوود: به به سلام صبح شما بخیر استاد رسول لبخندی زورکی روی لبم نشوندم رسول :سلام علیکم دهقان فداکار صبح شما هم بخیر به لباس مشکیم خیره شد داوود: اتفاقی افتاده ؟ مشکی پوشیدی؟ دیدم اومدی سر کار ؟ رسول: امروز سالگرد پدرم بود داوود: آها خدا رحمتش کنه چرا نگفتی بیام رسول: گفتم سرت شلوغه مزاحمت نشم داوود: آقا محمدم اومده ؟ رسول: آره باهم اومدیم داوود: آها من برم گزاشو بهش بدم دوباره میام رسول: باشه بعد از سلام و علیک کردن با بچه ها به سمت میزم رفتم هدفون روی گوشم گذاشتم و مشغول رد کردن سوژه ها بودم وارد اتاقم شدم روی صندلی نشستم طولی نکشید که داوود وارد شد داوود: سلام آقا صبحتون بخیر محمد: سلام داوود جان خسته نباشید کمی جلو تر اومد و پرونده رو روی میز گذاشت محمد: دیشب شیفت بودی ؟ داوود: بعله آقا اینم گزارش دیشب محمد: ممنونم میتونی بری استراحت کنی داوود : چشم رفت بیرون دوباره در زده شد مصطفی (یکی از بچه های سایت ) اومد داخل مصطفی: آقا ،اقای عبدی کارتون داره محمد: باشه الان میام بلند شدم و به سمت اتاق آقای عبدی گام برداشتم در زدم و بعد از اجازه گرفتن وارد شدم محمد: آقا با من کاری داشتید عبدی : آره بشین محمد جان نشستم و منتظر نگاهش کردم عبدی : برات ماموریت دارم سوریه سر کله ی کسی که دنبالش بودیم پیدا شده بهترین فرصته برای دستگیری ش محمد: واقعا؟ عبدی: بعله با توجه به شرایط و موقعیت پرونده می خواستم کسی دیگه ایی رو بفرستم اما کسی رو بهتر از خودت پیدا نکردم محمد: کی باید برم ؟! عبدی: هر چه زود تر بهتر محمد: متوجه ام عبدی: خب پس میتونی بری فقط وظیفه گفتن به بچه ها پای خودته بدترین و سخت ترین کار ممکن بود مخصوصا گفتنش به رسول اونم تو این اوضاع که شناسایی شدیم از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم هوفی سر دادم آخه چرا باید تو این موقعیت پیدات بشه از پله ها پایین رفتم تا سری بزنم به سمت میز مرکزی رفتم انگار. تو یه دنیای دیگه بود به یه نقطه خیره شده بود و تکونی نمی خورد محمد: رسول رسولللللل دیدم نه این انگار کلا نمیشنوه دستامو محکم بهم زدم صدای بدی ایجاد شد همه نگاه ها سمتم چرخید دروغ چرا دستمم کمی درد گرفت رسول با صدای ایجاد شده یک متر بالا پرید و چاییکه دستش بود روی لباساش ریخت محمد: رسول به پته پته افتاده بود رسول: بـ..بـله ..آ..آقــا 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 محمد: صد دف بهت نگفتم وقتی تمرکز کافی داری کاری انجام نده سرشو شرمنده پایین انداخت رسول: چچرا گفتین محمد: نگفتم اگه حواست دچپرت بود برو استراحت کن نگفتم . رسول: چرا گفتین محمد: پس چرا عمل نمی کنی الان سوژه ها کو ت.میم چرا تماس نگرفتی الان سوژه چیکار می کنن ها ؟ رسول: شرمنده محمد: سالن تمرین ۱۰۰تا شنا ۲۰۰دراز نشست ۱۰۰کلاغ پر سریع بی هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد کار رو یکی از بچه ها سپردم و پشت سرش راه افتادم وقتی هر موقع بچه ها رو تنبیه می کردم بعدش عذاب وجدان می گرفتم اما گاهی اوقات این تنبیه ها لازمشون بود تا بدونن اینجا هم مقرراتی داره و موقع کار شکنی تنبیه در انتظارشونه رفت تو سالن بعضی از بچه ها داشت ورزش می کردن محمد: شروع کن . ۱۰۰تا شنا رو رفت عرق های سرد رو پیشونیشو میدم روی زمین نشست تا نفسی تازه کنه محمد: چرا نشستی رسول: آقا بزارید چند دقیقه استراحت کنم (به طور ی بخونید که هم داره نفس نفس میزنه هم حرف میزنه) اهمیت وسط پیشونیم دادم گفتم محمد: خیر بلند شو ۲۰۰تا دراز نشتتو برو سریع با چهره ی تا امید نگاهی بهم انداخت و دوباره شروع کرد ۱۲۰تاشو رفته بود که احساس کردم داره بی حال میشه صدای نفس نفس زدنش تو فاصله زیادی هم که داشتیم به گوش می‌رسید دست از دارم نشست کشید و روی زانوی هاش نشست یکی از دستاشو روی پیشونیش گذاشت و اون یکیو تیکه کاهش کرد به سمتش رفتم و روی زانو هام نشستم دستمو روی شونش گذاشتم محمد: رسول خوبی؟ یهو توی بغلم فرود اومد سرشو به سینم چسبوندم نفس کم آروده بود محمد: اسپریت کو با سرفه به جیبش اشاره کرد جیباشو گشتم و اسپری رو پیدا کردم بین لباش گذاشتم و چند افشانه زدم محمد: نفس نفس آها نفس بکش دستمو آروم تو موهای موج حالتش نفوذ میدادم نفسش کم کم داشت بهتر میشد محمد: خوبی؟ سرشو تکون داد رسول: جالب اینجاست که خودت تبیهم می کنی خودتم وقتی حالم بد میشه نگرانم میشی محمد: تنبیهت که حقت بود تازه حالت جا بیاد باید بقیشو بری دومن انتظار داری وقتی حالت بد میشه هیچ کاری نکنم ؟ رسول: اینجا الان آقا محمدی یا داداش محمد ؟ با قیافه ی حق به جانبی گفتم محمد: معلومه که آقا محمد 😌 میتونی راه بری تا ببرمت نماز خونه؟ 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 رسول: نه آقا نیازی نیست میرم سرکار با قیافه ی کفری نگاهم کرد محمد: رسول مثل اینکه یادت نیست بخاطر چی تنبیه شدی ها خودتم می‌دونی تمرکز نداری و بازم می خوای بری تا اینار جانانه تنبیهت کنم رسول: یعنی الان غیر جانانه تنبیه کردید که به این روز افتادم محمد: کدوم روز من که چیزی نمی بینم بعدم اگرم اتفاقی برات افتاده تقصیر فرماندت نیست خودت لوسی پوفی کشیدم و از داخل بغلش بیرون اومدم رسول: همیشه این آقا محمد با همه خوب بوده جز بنده محمد: یعنی خودت دلیلشو نمیدونی چقله؟ رسول: بعله خیلی خوب میدونم محمد: پس چرا می پرسی رسول: امم چون که دوست دارم محمد: تاثیر گذار بود نچ نچ نچ بلند شو بلند شو ببین چجوری منو به حرف کشیدی کلی کار دارم بلند شدم سرم گیج می‌رفت انگار فهمید و.دستمو گرفت بیشتر وزنم رو روی خودش انداخت . دراز کشیدم محمد تا حالا هم برام پدری کرده بود هم برادری با اینکه کوچیکه بودم باهام بازی نمی کرد اما همیشه پشتم بود یادمه یه سال بعد از شهادت بابا توی مدرسه با یه پسری دعوام شد بهم گفت یتیم گفت تو بابا نداری خیلی دلم شکست به سمتش حمله کردم و دعوامون‌ شد مدیر مدرسه هم منو مقصر دعوا می دونست وقتی رفتم خونه خیلی پکر بودم محمد قضیه رو فهمید و فردا به مدرسه اومد اون روز باید بگم خوشحال ترین آدم جهان بودم آخه یه تکیه گاه پیدا کرده بودم که می تونستم با خیال راحت بهش تکیه کنم محمد از موقعی که بابا رفت برام پدری کرد دقیقا از همون روز اول طبق معمول محمد باهم بازی نکرد و محور شدم خودمو سر گرم کنم ماشین بازی آبی رنگ مو تو دستم گرفتم حوصلم سر رفته بود بابا هم نبود که بخواد باهام بازی کنه بهم قول داده بود چند روز پیش برگرده اما هنوز نیومده بود مامان این چند روزو تو نگرانی سر کرده بود و من محمد تو چشم انتظاری با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد خوشحال از اینکه شاید بابا باشه به سمت در پرواز کردم بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم اما با چند مرد هایی که لباس سبزی به تن داشتن دم در بودن آروم سلام کردم یکیشون گفت + کوچولو به مامانت میگی به لحظه بیاد دم در رسول: با...با... مامانمم..چیکار داری ؟ خم شد و دستشو روی سرم کشید گفت +آروم باش عزیزم ما در همکار های باباتیم میشه مامانتو صدا کنی عزیز در حالی که چادر گل گلی به سر داشت وارد حیاط شد عزیز: رسول مادر بابا.... عزیز با دیدنشون کپ کرد . . 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀