eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕🏻 🌱👇🏻 با رسیدنمون به رستوران از ماش ین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاده بشه که دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبر ی از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برای من ب ی فای ده است. پیشخدمت رستوران توی ماش ین نشست تا ماش ین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست توی دست هم وارد رستوران شد یم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر م ی رس ید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به ی ک ماه هم نرس ید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می رس ی د . بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخیدن تو ی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماش ین رو جلو ی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ماش ین رو باز کرد و خواست پیاده بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمی کنی یه چی زی رو فراموش کرد ی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حاو ی چند جعبه ی کادویی رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مرس ی آراد اصال فکر نمی کردم یادت باشه برا ی منم سوغاتی بخر ی. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ماش ین پیاده شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقتی که به خونه رس یدم ساعت ۱٢ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دستگ یره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم ول ی با شنیدن صدای خنده ی آوا از تو ی اتاقش دستم رو ی دستگ یره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشیده شدم. به نظر م ی رس ید که آوا مشغول حرف زدن با گوش یش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من االن روی تختم دراز کشیدم. ............_ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن ی ه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمیدم کسی که پشت خطه باید مذکر باشه. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت کت و تیشرت جذبی که زیرش تنم بود رو درآوردم و خودم رو ی روی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترای زیادی هم دوست بودم ول ی اولین و مهمترین چ یزی که از طرف مقابلم می پرس یدم سن و سالش بود و اگه از بیست به باال بود باهاش دوست می شدم. هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احساس دخترا ی کم سن و سال باز ی کنم، ول ی کسی که آوا ی 16ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین اول فهمیدم کسی ه که براش مهم نیست طرف مقابلش یه دختر تو ی سن حساس بلوغ باشه و به راحتی با احساسش بازی م ی کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو م ی شناختم. مدت زیادی رو به آوا و کار ی که م ی کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گوش یم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگوش ی رو روی گوشم گذاشتم که صدای پرهام توی گوشم پیچید : _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی االن تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی االن ساعت چنده؟ ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 _خب که چی؟ _نا سالمتی تو مد یر عاملی خ یر سرت بعد گرفت ی تا لنگ ظهر خوابید ی؟! االن تو باید شرکت باش ی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تماس رو قطع کردم و به ساعت گوش یم که9 رو نشون می داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیلی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود رفتن به سر کار نداشتم و هم ین هم باعث م ی شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرون می زد بحثمون بشه. بابا همیشه بهم م ی گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه می ای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت توی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و ش یشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرون زدم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
#دختربسیجی🧕🏻 #پارت_دوازدهم🌱👇🏻 _خب که چی؟ _نا سالمتی تو مد یر عاملی خ یر سرت بعد گرفت ی تا لنگ ظهر
🧕🏻 🌱👇🏻 قبل اینکه وارد پارک ینگ شرکت بشم و توی حیاط کوچی ک برج همون دختر چادری روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت. دوست داشتم حاضر جوابی د یروزش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برای همین خیلی سریع ما ین رو پارک کردم و وارد لالبی برج شدم. من او رو تو ی طبقه دهم د یده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره برا ی همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش توی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو بگ یرم. او که حاال به آسانسور رس یده بود یک لحظه به عقب برگشت و وقت ی متوجه من و شتابم برای رس یدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش تو ی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. با رس یدنم به آسانسور و دیدن شماره ی 10 نفسی از سر حرص کشیدم و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم. من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبی م کرده بود. نگ اهی به ساعت مارک تو ی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَه لعنت ی بالاخره حسابت رو می رسم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 با ورودم به شرکت یک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوشی رو روی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سالم کرد و بعد گذاشتن س ینی رو ی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیا ی و حال این دختره رو بگ یری؟ لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس رئیس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:ببین داداش! دلم می خواد کاری کنی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره. _حاال تو بزار اول ببینمش . بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شا ید دلم خواست نگهش داشته باشم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با ت یر م ی زن ی. من االن به نازی م ی گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقی قه ای گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم. وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی می ز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ا ی گذشت و وقت ی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرفی نمی زنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟ با تعجب ابروهام رو باال انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دلیل خیلی سریع به طرفش چرخیدم و با ابروهای باال افتاده نگاهش کردم. با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پرید :شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 حاال می تونستم حالش رو بگیرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم روی صورتش نشست. وقتی جوابی نداد ابروهام رو باال انداختم و گفتم:کجا؟ نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:جلو ی در آسانسور. _آها حاال داره ی ه چی زایی یادم میاد. من یادم نیست کِ ی بوده تو یادته؟ _دیروز... _وَ امروز! _ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبال کجا همو دید یم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی م ی کنن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمی ره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خند ی زد و نگاهش رو به زمی ن دوخت. از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خواه ی بلد نیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگ یرم ولی تو باید یاد داشته باش ی! خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت بخوام. از جام برخاستم و جلو ی میز کارم دست به س ینه وایستادم و به میز تکی ه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پوش یدنت باید عوض بشه و سوم اینکه پوزخند نزنی. _من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پوش یدن چادرمه که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره. _برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ری خت لباس پوش یدنا کنار نمیام. _من روز ی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین. _این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با ا ین وضع و ریخت به شرکت من نمیای! ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 _چشم. از تغییر موضع یهوییش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم پشت میزم نشستم. به برگه ای که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدای بلند مشغول خوندنش شدم: _آرام محمد ی دارا ی مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار تو ی بخش حسابداری شرکت. بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:می دون ی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟ سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید تو ی کارت دقت کنی چون کوچکترین اشتباه از سو ی تو منجر به اخراجت می شه. چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاده بود برا ی ا ین که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از الی در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیام تو؟! بهش اجازه دادم بیاد تو و دی دم که اخمای دختری که حاال می دونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخموش رو به من دوخت. پرهام خیلی ریلکس رو ی مبل جلوی میزم نشست و به آرام خیره شد. ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می رس د که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 رو به آرام با مالیمت گفتم : شما می تونی بری و به کارت برسی. بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه می کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی شد؟ تو االن با این دختره چجور حرف زد ی؟! _انقدر ترش نکن! قراره از فردا جوری که تو دوست داری بی اد سر کار؟ _یعنی چی؟ _یعنی بدون چادر! _محاله! _حاال فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه م ی گرده تا چادری نباشه و حتما به اجبار تا حاال هم چادر سرش کرده. _چادرش به جهنم! جور ی با آدم رفتار می کنه که انگار اصال وجود ندار ی! _اونش هم به مرور زمان درست می شه. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خوا ی بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اوال این سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برای سر گرم ی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول رس یدگی به آمار و ارقام بازدهی شرکت و مقای سه شون با ماه های قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حرف ی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول رس یدگی به همون چندتا برگه و گفت و گو ی تلفنی با سعید ی مد یر عامل کارخونه بودم. هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شد یم وقت من هم تو ی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت م ی موندم. به خصوص تو ی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب م ی شد. بابا همیشه تو ی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکزی سر می زد و می شد گفت فقط روزایی که برا ی بستن قرداد بهش نیاز بود و وقتایی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم تو ی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محی ط پر سرو صدای کارخونه ترجیح می دادم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa