eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
88.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((میراث)) ◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید. ◆✍با درخواست خاله، مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. ◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟ – ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه ◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت . ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار. آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد. ◆✍ رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((امثال تو)) 💠✍🏻صدام خسته و خواب آلود، از توے گلوم در نمی اومد.به داداش، رسیدن بخیر رفت سر ڪمد، لباس عوض ڪردن.امروز هر ڪی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام ڪردید. اصلا مرده، به من چه ڪه نیومده.غلت زدم رو به دیوار، ڪه نور ڪمتر بیوفته تو چشمم. 💠 ✍🏻مخصوصا این پسره ڪیه؟ سپهر، تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد ڪه مهران ڪو، چرا نیومده.راستی دڪتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش.ته دلم گفتم.من دیگه بیا نیستم، اون یه بار رو هم فڪر ڪردم رضاےخدا به رفتن منه.و چشم هام رو بستم.نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید، اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینڪه از چنین شرایطی توےاجتماع خبر نداشته باشم، نه. 💠✍🏻پیش خودم گیر بودم، معلق بین اون درگیرهاےفڪرے و همه اش دوباره زنده شد. فردا، حدود ظهر، دڪتر زنگ زد احوال پرسی و گله ڪه چرا نیومدے. هر چی می گفتم فایده نداشت. مڪث عمیقی ڪردم دڪتر، من نباشم بقیه هم راحت ترن سڪوت ڪرد، خوشحال شدم، فڪر ڪردم الان ڪه بیخیال من بشه.ـ نه اتفاقا، یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردے توے حال و هواے اون موقع، شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم . و زد زیر خنده?! 💠✍🏻من، مات پاے تلفن، نمی فهمیدم ڪجاے حرفش خنده داره.آدم جبهه رفته اے ڪه خون شهدا رو دیده، اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت. دیروز به بچه ها گفتم، فڪر نمی ڪردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن. نه فقط من، بقیه هم می خوان بیایی. مهرت به دل همه افتاده. . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((میراث)) ◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید. ◆✍با درخواست خاله، مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. ◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟ – ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه ◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت . ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار. آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد. ◆✍ رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((امثال تو)) 💠✍🏻صدام خسته و خواب آلود، از توے گلوم در نمی اومد.به داداش، رسیدن بخیر رفت سر ڪمد، لباس عوض ڪردن.امروز هر ڪی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام ڪردید. اصلا مرده، به من چه ڪه نیومده.غلت زدم رو به دیوار، ڪه نور ڪمتر بیوفته تو چشمم. 💠 ✍🏻مخصوصا این پسره ڪیه؟ سپهر، تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد ڪه مهران ڪو، چرا نیومده.راستی دڪتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش.ته دلم گفتم.من دیگه بیا نیستم، اون یه بار رو هم فڪر ڪردم رضاےخدا به رفتن منه.و چشم هام رو بستم.نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید، اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینڪه از چنین شرایطی توےاجتماع خبر نداشته باشم، نه. 💠✍🏻پیش خودم گیر بودم، معلق بین اون درگیرهاےفڪرے و همه اش دوباره زنده شد. فردا، حدود ظهر، دڪتر زنگ زد احوال پرسی و گله ڪه چرا نیومدے. هر چی می گفتم فایده نداشت. مڪث عمیقی ڪردم دڪتر، من نباشم بقیه هم راحت ترن سڪوت ڪرد، خوشحال شدم، فڪر ڪردم الان ڪه بیخیال من بشه.ـ نه اتفاقا، یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردے توے حال و هواے اون موقع، شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم . و زد زیر خنده?! 💠✍🏻من، مات پاے تلفن، نمی فهمیدم ڪجاے حرفش خنده داره.آدم جبهه رفته اے ڪه خون شهدا رو دیده، اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت. دیروز به بچه ها گفتم، فڪر نمی ڪردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن. نه فقط من، بقیه هم می خوان بیایی. مهرت به دل همه افتاده. . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃