💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وسوم✍((میراث))
◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، #دلسوز و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید.
◆✍با درخواست خاله، #پزشڪ
مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع #خداحافظی خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت.
◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی
برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد.
– مهران، بیا پسرم
– جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟
– ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه
◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت #جبهه.
#شهید ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار.
آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد.
◆✍ #وصیتم رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه.
این #ارث، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش
◆✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وسوم✍((میراث))
◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، #دلسوز و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید.
◆✍با درخواست خاله، #پزشڪ
مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع #خداحافظی خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت.
◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی
برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد.
– مهران، بیا پسرم
– جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟
– ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه
◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت #جبهه.
#شهید ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار.
آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد.
◆✍ #وصیتم رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه.
این #ارث، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش
◆✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃