eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.9هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((میراث)) ◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید. ◆✍با درخواست خاله، مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. ◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟ – ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه ◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت . ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار. آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد. ◆✍ رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((مرده متحرڪ)) 💠✍🏻با سرعت از پله هاےاتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توےجمع تا سعید رو پیدا ڪنم. تا اومدم صداش ڪنم دڪتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام.آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدے و بی تعارف. در ضمن، ممنون ڪه ما و بچه ها رو تحمل ڪردے. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و… 💠✍🏻خسته تر از اون بودم ڪه بتونم پا به پاے دڪتر حرف بزنم و اون با انرژے زیادے، من رو خطاب قرار داده بود.توے فڪر و راهی براے بودم ڪه سینا هم اضافه شد.با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام. سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت حقم دارے، برای برنامه اول، این یڪم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدے، به گرد پات هم نمی رسیدیم. 💠✍🏻تا اومدم از فرصت استفاده ڪنم، یڪی دیگه از پسرها ڪه با فاصله ڪمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد.بیخود ڪجا؟ تازه سر شبه. بریم همه مهمون من.آره دیگه بچه پولدارے و … ـ راستی، ماشینت ڪو؟صبح بی ماشین اومدے؟ واسه مخ زدنه، اینها ڪه دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم. 💠✍🏻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی ڪه از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو ڪشیدم بیرون و سعید رو صدا ڪردم. فڪر نمی ڪردم بیاد، اما تا گفتمـ سعید آقا میاے؟ چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژے و من، مرده متحرڪ جمعه بعد رو رفتم سرڪار، سعید توے حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت. یه چند بار هم براے ڪنکور بهش اشاره ڪردم، ولے توجهی نڪرد. اون رفت ڪوه من، نه ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و ڪوله رو پرت ڪرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز ڪردم. نور بدجور زد توے چشمم ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((میراث)) ◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید. ◆✍با درخواست خاله، مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. ◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟ – ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه ◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت . ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار. آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد. ◆✍ رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((مرده متحرڪ)) 💠✍🏻با سرعت از پله هاےاتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توےجمع تا سعید رو پیدا ڪنم. تا اومدم صداش ڪنم دڪتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام.آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدے و بی تعارف. در ضمن، ممنون ڪه ما و بچه ها رو تحمل ڪردے. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و… 💠✍🏻خسته تر از اون بودم ڪه بتونم پا به پاے دڪتر حرف بزنم و اون با انرژے زیادے، من رو خطاب قرار داده بود.توے فڪر و راهی براے بودم ڪه سینا هم اضافه شد.با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام. سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت حقم دارے، برای برنامه اول، این یڪم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدے، به گرد پات هم نمی رسیدیم. 💠✍🏻تا اومدم از فرصت استفاده ڪنم، یڪی دیگه از پسرها ڪه با فاصله ڪمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد.بیخود ڪجا؟ تازه سر شبه. بریم همه مهمون من.آره دیگه بچه پولدارے و … ـ راستی، ماشینت ڪو؟صبح بی ماشین اومدے؟ واسه مخ زدنه، اینها ڪه دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم. 💠✍🏻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی ڪه از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو ڪشیدم بیرون و سعید رو صدا ڪردم. فڪر نمی ڪردم بیاد، اما تا گفتمـ سعید آقا میاے؟ چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژے و من، مرده متحرڪ جمعه بعد رو رفتم سرڪار، سعید توے حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت. یه چند بار هم براے ڪنکور بهش اشاره ڪردم، ولے توجهی نڪرد. اون رفت ڪوه من، نه ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و ڪوله رو پرت ڪرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز ڪردم. نور بدجور زد توے چشمم ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃