eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.8هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖سرگذشت واقعی 📝نسل سوخته ✍نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🔸هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته 🍃ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که هنوز توش نفس میکشیدن ما نسل جنگ بودیم 🔥آتش جنگ شاید شهر ها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند جان عزیزان مون رو سوزوند 🍁اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ✨بی ریا…مخلص… …متواضع…جسور …شجاع…پاک… انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون..تمام لغات زیبا و عمیق این زبان…کوچیکه و کم میاره و من یک دهه شصتی هستم یکی که توی اون هوا به دنیا اومد 🌿توی کوچه هایی که هنوز شهدا توشون راه می رفتن و نفس میکشیدن کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد…! 🔥من از نسل سوختم…اما سوختن من….از آتش جنگ نبود! داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد،غرق خون،با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن ✨“بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم…” 🌹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم اما زمان برای من ایستاد 🍃محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم،مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت:روز های بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا دست روی سرم می کشید و اینهارو کنار گوشم می گفت: 🌼اون روز ها کی میدونست….نقش چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش،فکرش،آرزوهاشو جنین همه رو احساس میکنه،ایستاده بودم و به این تصویر نگاه می کردم مثل شهدا 🌹اون روز فقط ۹سالم بود… . ✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈((محمد مهدے)) ◆✍شب بود ڪه تلفن زنگ زد. محمد مهدے، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله اے ڪه تا قبل از بیمارےمادربزرگ، به ڪل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.توےمدتی ڪه از بی بی پرستارےمی ڪردم، دو بار براے اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، ڪه پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادے، پاش رو در می آورد و تڪیه می داد به دیوار. صداے غرولندهاے یواشڪی پدرم بلند می شد.زنگ زد تا اجازه من رو براے یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدے به خونه ما بود. ◆✍پدرم، سعی می ڪرد خیلی مودبانه پاے تلفن باهاش صحبت ڪنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی ڪرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی ڪوبید سر جاش.– مرتیڪه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم ، ، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم.یڪی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ◆✍صد دفعه بهت گفتم با این مردڪ صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده ڪه… ڪه با چشم غره هاے مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها ڪشیده بشه و فڪرش هم درست بود.علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی ، اونم دفعه اول بدون ڪاروان. ◆✍اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدے بدش میاد. تحمل ، ڪار ساده اے نیست. این رو توے مراسم ختم بی بی از بین حرف هاے بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدے صحبت می ڪردن. . . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه (( مـرد)) 🔘✍بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توے جائی ڪه هنوز می شد صداے نفس ڪشیدن رو توش شنید.بی خیال همه عالم، اولین بارے بود ڪه بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشڪ هام باشم. توے حس حال و خودم، می خوندم و اشڪ می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توےاون تاریڪی عمیق… 🔘✍به سفارش آقا مهدےزیاد اونجا نموندم. توے راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش. ـ آقا مهدے برگشت سمتم ـ آقا مهدے، اتاق آقاے ڪجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم 🔘✍تو رو از ڪجا می شناسی؟ – ڪتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقاے متوسلیان بود. اونجا بود ڪه فهمیدم ایشون از هاےبزرگ و علم دارے بوده براے خودش. براے شهید همت هم خیلی عزیز بوده. تأسف خاصی توے چشم ها و صورتش موج می زد.ـ نمی دونم، اولین بار ڪه اومدم ، بعد از اسارتش بود. بعدشم ڪه دیگه… 🔘✍راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد براےآقا مهدے، فراتر از این چند ڪلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینڪه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینڪه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و … 🔘✍تمام سوال های بی جوابی ڪه ذهنم رو به خودش مشغول ڪرده بود و هر بار ڪه بهشون فڪر می ڪردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم. . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((اولین قدم)) 🔘✍🏻غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود. هوا گرگ و میش بود و خورشید، آخرین تلاشش رو براے پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم به ڪار بسته بود. توے حال و هواے خودم بودم ڪه صداے آقا مهدے بلند شد. – مهران سرم رو بلند ڪردم، با چشم هاےنگران بهم نگاه می ڪرد. نگاهش از روے من بلند شد و توے دشت چرخید.رنگش پریده بود و صداش می لرزید. حس می ڪردم می تونم از اون فاصله صداے نفس هاش رو بشنوم. 🔘✍🏻توے اون گرگ و میش، به زحمت دیده می شد، اما برعڪس اون شب تاریڪ، به وضوح تڪه هاے استخوان رو می دیدم. پیڪرهایی ڪه خاڪ و گذر زمان، قسمت هایی از اونها رو مخفی ڪرده بود. دیگه حس اون شبم، فراتر از حقیقت بود. 🔘✍🏻از خود بی خود شدم، اولین قدم رو ڪه سمت نزدیڪ ترین شون برداشتم، دوباره صداے آقا مهدے بلند شد. با همه وجود فریاد زد: ـ همون جا وایسا پاےبعدیم بین زمین و آسمان خشڪ شد. توے وجودم محشرے به پا شده بود. از دومین فریاد آقا مهدے، بقیه هم بیدار شدن. آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید. چند دقیقه نشستم، نمی تونستم چشم از استخوان بردارم. اشڪ امانم نمی داد. 🔘✍🏻صبر ڪن بیایم سراغت ترس، تمام وجودشون رو پر ڪرده بود. علی الخصوص آقا مهدے ڪه دستش امانت بودم. ـ از همون مسیرے ڪه دیشب اومدم برمی گردم. گفتم و اولین قدم رو برداشتم. . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((حادثه بی خبر نیست)) 💠✍🏻توےراهرو بهم رسیدیم. با سر بهش سلام ڪردم و از ڪنارش رد شدم. صدام ڪرداز همون روز اول ازت خوشم نیومد. ولی فڪر نمی ڪردم از یه بچه اینطورے بخورم. فڪر می ڪردم اوجش دهن لقی و خبرچینی ڪنی. خندیدم 💠✍🏻ڪه بعدش، بچه مذهبی ڪلاس بشه خبرچین و جاسوس. لو بره و همه بهش پشت ڪنن؟ خنده اش ڪور شد. ـ خیلی دست ڪم گرفته بودمت. مڪث ڪوتاهی ڪرد و با حالت خاصی زل زد توے چشمم. ـ می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ، امثال تو رو می ڪشتن. 💠✍🏻دستش رو مثل تفنگ، آورد ڪنار سرم. ـ بنگ، یه گلوله می زدن وسط مخش. هنوزم هستن. فقط یهو سر به نیست میشن. میشن جوان ناڪام.و زد تخت سینه ام. جوان هایی ڪه یهو ماشین توے خیابون لهشون می ڪنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می ڪنه. حادثه فقط بعضی وقت هاست ڪه خبر نمی ڪنه.ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم 💠✍🏻اشڪال نداره، با رجعت برمی گردن. حتی اگه روے سنگ شون نوشته شده باشه. جوان ناڪام، خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید ڪار نداره. برو اینها رو به یڪی بگو ڪه بترسه. هر ڪی یه روز داغ می بینه. فرق مرده و شهید هم همینه. مرده محتاج دعاست، شهید دعا می ڪنه. 💠✍🏻و راهم رو ڪشیدم و رفتم سمت دفتر. بعد از مدرسه، توے راه برگشت به خونه. تمام مدت داشتم به حرف هاش فڪر می ڪردم و اینڪه اگه رفتنی بشم، احدے نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد. و اگه بعد من، بازم سر ڪسی بیاد چی؟به محض رسیدن، سریع نشستم و ڪل ماجرا رو نوشتم. با تمام حرف هایی ڪه اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف ڪردم. 💠✍🏻 شما، تنها ڪسی بودے ڪه می تونستم همه چیز رو بهت بگم. خلاصه اگر روزے اتفاقی افتاد، همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا ڪردم، توےیه پاڪته توےڪتابخونه سومی. عقایدش ڪه به سازمان مجاهدین و … ها می خوره. اگه فراتر از این حد باشه، لازم میشه … ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه (( به زلالی آب)) 💠✍🏻توے حال و هواےخودم اون جمله رو گفتم. سرم رو ڪه آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود.ـ آدم هاے زلال رو فڪر می ڪنی عادین و ساده از ڪنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو ڪجا میزارے. هر چقدر هم ڪه حرفه اے باشی، ممڪنه اون جایی ڪه دارےپات رو میزارے زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه. خندید 💠✍🏻ـ مثل فرهاد ڪه موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توےآب هر چند یادآورےصحنه خنده دارے بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره ڪردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود.حرف رو عوض ڪردم و از دڪتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دڪتر و بقیه هم آتیش روشن ڪردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توے آب چشم هام گر گرفت 💠✍🏻وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توے ذهنم بودن. انسان هاے به ظاهر ساده اے ڪه عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توے اون آب عمیق…ڪوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. به حدے حالم خراب شده بود ڪه به ڪل سعید رو فراموش ڪردم.چند متر پایین تر، زمین با شیب تندے، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم ڪه صداے آب، صداے اونها رو توے خودش محو ڪرد. 💠✍🏻ڪوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت.همون جا کنار آب نشستم. به حدے اون روز سوخته بودم ڪه دیگه قدرت ڪنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشڪ، خیس شده بود.به ساعتم ڪه نگاه ڪردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می ڪرد.دو رڪعت نماز شڪسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود.هاج و واج، مثل برق گرفته ها … . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖سرگذشت واقعی 📝نسل سوخته ✍نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🔸هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته 🍃ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که هنوز توش نفس میکشیدن ما نسل جنگ بودیم 🔥آتش جنگ شاید شهر ها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند جان عزیزان مون رو سوزوند 🍁اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ✨بی ریا…مخلص… …متواضع…جسور …شجاع…پاک… انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون..تمام لغات زیبا و عمیق این زبان…کوچیکه و کم میاره و من یک دهه شصتی هستم یکی که توی اون هوا به دنیا اومد 🌿توی کوچه هایی که هنوز شهدا توشون راه می رفتن و نفس میکشیدن کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد…! 🔥من از نسل سوختم…اما سوختن من….از آتش جنگ نبود! داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد،غرق خون،با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن ✨“بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم…” 🌹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم اما زمان برای من ایستاد 🍃محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم،مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت:روز های بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا دست روی سرم می کشید و اینهارو کنار گوشم می گفت: 🌼اون روز ها کی میدونست….نقش چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش،فکرش،آرزوهاشو جنین همه رو احساس میکنه،ایستاده بودم و به این تصویر نگاه می کردم مثل شهدا 🌹اون روز فقط ۹سالم بود… . ✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈((محمد مهدے)) ◆✍شب بود ڪه تلفن زنگ زد. محمد مهدے، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله اے ڪه تا قبل از بیمارےمادربزرگ، به ڪل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.توےمدتی ڪه از بی بی پرستارےمی ڪردم، دو بار براے اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، ڪه پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادے، پاش رو در می آورد و تڪیه می داد به دیوار. صداے غرولندهاے یواشڪی پدرم بلند می شد.زنگ زد تا اجازه من رو براے یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدے به خونه ما بود. ◆✍پدرم، سعی می ڪرد خیلی مودبانه پاے تلفن باهاش صحبت ڪنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی ڪرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی ڪوبید سر جاش.– مرتیڪه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم ، ، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم.یڪی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ◆✍صد دفعه بهت گفتم با این مردڪ صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده ڪه… ڪه با چشم غره هاے مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها ڪشیده بشه و فڪرش هم درست بود.علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی ، اونم دفعه اول بدون ڪاروان. ◆✍اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدے بدش میاد. تحمل ، ڪار ساده اے نیست. این رو توے مراسم ختم بی بی از بین حرف هاے بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدے صحبت می ڪردن. . . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈((محمد مهدے)) ◆✍شب بود ڪه تلفن زنگ زد. محمد مهدے، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله اے ڪه تا قبل از بیمارےمادربزرگ، به ڪل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.توےمدتی ڪه از بی بی پرستارےمی ڪردم، دو بار براے اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، ڪه پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادے، پاش رو در می آورد و تڪیه می داد به دیوار. صداے غرولندهاے یواشڪی پدرم بلند می شد.زنگ زد تا اجازه من رو براے یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدے به خونه ما بود. ◆✍پدرم، سعی می ڪرد خیلی مودبانه پاے تلفن باهاش صحبت ڪنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی ڪرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی ڪوبید سر جاش.– مرتیڪه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم ، ، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم.یڪی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ◆✍صد دفعه بهت گفتم با این مردڪ صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده ڪه… ڪه با چشم غره هاے مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها ڪشیده بشه و فڪرش هم درست بود.علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی ، اونم دفعه اول بدون ڪاروان. ◆✍اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدے بدش میاد. تحمل ، ڪار ساده اے نیست. این رو توے مراسم ختم بی بی از بین حرف هاے بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدے صحبت می ڪردن. . . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه (( مـرد)) 🔘✍بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توے جائی ڪه هنوز می شد صداے نفس ڪشیدن رو توش شنید.بی خیال همه عالم، اولین بارے بود ڪه بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشڪ هام باشم. توے حس حال و خودم، می خوندم و اشڪ می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توےاون تاریڪی عمیق… 🔘✍به سفارش آقا مهدےزیاد اونجا نموندم. توے راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش. ـ آقا مهدے برگشت سمتم ـ آقا مهدے، اتاق آقاے ڪجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم 🔘✍تو رو از ڪجا می شناسی؟ – ڪتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقاے متوسلیان بود. اونجا بود ڪه فهمیدم ایشون از هاےبزرگ و علم دارے بوده براے خودش. براے شهید همت هم خیلی عزیز بوده. تأسف خاصی توے چشم ها و صورتش موج می زد.ـ نمی دونم، اولین بار ڪه اومدم ، بعد از اسارتش بود. بعدشم ڪه دیگه… 🔘✍راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد براےآقا مهدے، فراتر از این چند ڪلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینڪه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینڪه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و … 🔘✍تمام سوال های بی جوابی ڪه ذهنم رو به خودش مشغول ڪرده بود و هر بار ڪه بهشون فڪر می ڪردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم. . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((اولین قدم)) 🔘✍🏻غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود. هوا گرگ و میش بود و خورشید، آخرین تلاشش رو براے پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم به ڪار بسته بود. توے حال و هواے خودم بودم ڪه صداے آقا مهدے بلند شد. – مهران سرم رو بلند ڪردم، با چشم هاےنگران بهم نگاه می ڪرد. نگاهش از روے من بلند شد و توے دشت چرخید.رنگش پریده بود و صداش می لرزید. حس می ڪردم می تونم از اون فاصله صداے نفس هاش رو بشنوم. 🔘✍🏻توے اون گرگ و میش، به زحمت دیده می شد، اما برعڪس اون شب تاریڪ، به وضوح تڪه هاے استخوان رو می دیدم. پیڪرهایی ڪه خاڪ و گذر زمان، قسمت هایی از اونها رو مخفی ڪرده بود. دیگه حس اون شبم، فراتر از حقیقت بود. 🔘✍🏻از خود بی خود شدم، اولین قدم رو ڪه سمت نزدیڪ ترین شون برداشتم، دوباره صداے آقا مهدے بلند شد. با همه وجود فریاد زد: ـ همون جا وایسا پاےبعدیم بین زمین و آسمان خشڪ شد. توے وجودم محشرے به پا شده بود. از دومین فریاد آقا مهدے، بقیه هم بیدار شدن. آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید. چند دقیقه نشستم، نمی تونستم چشم از استخوان بردارم. اشڪ امانم نمی داد. 🔘✍🏻صبر ڪن بیایم سراغت ترس، تمام وجودشون رو پر ڪرده بود. علی الخصوص آقا مهدے ڪه دستش امانت بودم. ـ از همون مسیرے ڪه دیشب اومدم برمی گردم. گفتم و اولین قدم رو برداشتم. . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((حادثه بی خبر نیست)) 💠✍🏻توےراهرو بهم رسیدیم. با سر بهش سلام ڪردم و از ڪنارش رد شدم. صدام ڪرداز همون روز اول ازت خوشم نیومد. ولی فڪر نمی ڪردم از یه بچه اینطورے بخورم. فڪر می ڪردم اوجش دهن لقی و خبرچینی ڪنی. خندیدم 💠✍🏻ڪه بعدش، بچه مذهبی ڪلاس بشه خبرچین و جاسوس. لو بره و همه بهش پشت ڪنن؟ خنده اش ڪور شد. ـ خیلی دست ڪم گرفته بودمت. مڪث ڪوتاهی ڪرد و با حالت خاصی زل زد توے چشمم. ـ می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ، امثال تو رو می ڪشتن. 💠✍🏻دستش رو مثل تفنگ، آورد ڪنار سرم. ـ بنگ، یه گلوله می زدن وسط مخش. هنوزم هستن. فقط یهو سر به نیست میشن. میشن جوان ناڪام.و زد تخت سینه ام. جوان هایی ڪه یهو ماشین توے خیابون لهشون می ڪنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می ڪنه. حادثه فقط بعضی وقت هاست ڪه خبر نمی ڪنه.ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم 💠✍🏻اشڪال نداره، با رجعت برمی گردن. حتی اگه روے سنگ شون نوشته شده باشه. جوان ناڪام، خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید ڪار نداره. برو اینها رو به یڪی بگو ڪه بترسه. هر ڪی یه روز داغ می بینه. فرق مرده و شهید هم همینه. مرده محتاج دعاست، شهید دعا می ڪنه. 💠✍🏻و راهم رو ڪشیدم و رفتم سمت دفتر. بعد از مدرسه، توے راه برگشت به خونه. تمام مدت داشتم به حرف هاش فڪر می ڪردم و اینڪه اگه رفتنی بشم، احدے نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد. و اگه بعد من، بازم سر ڪسی بیاد چی؟به محض رسیدن، سریع نشستم و ڪل ماجرا رو نوشتم. با تمام حرف هایی ڪه اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف ڪردم. 💠✍🏻 شما، تنها ڪسی بودے ڪه می تونستم همه چیز رو بهت بگم. خلاصه اگر روزے اتفاقی افتاد، همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا ڪردم، توےیه پاڪته توےڪتابخونه سومی. عقایدش ڪه به سازمان مجاهدین و … ها می خوره. اگه فراتر از این حد باشه، لازم میشه … ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه (( به زلالی آب)) 💠✍🏻توے حال و هواےخودم اون جمله رو گفتم. سرم رو ڪه آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود.ـ آدم هاے زلال رو فڪر می ڪنی عادین و ساده از ڪنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو ڪجا میزارے. هر چقدر هم ڪه حرفه اے باشی، ممڪنه اون جایی ڪه دارےپات رو میزارے زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه. خندید 💠✍🏻ـ مثل فرهاد ڪه موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توےآب هر چند یادآورےصحنه خنده دارے بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره ڪردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود.حرف رو عوض ڪردم و از دڪتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دڪتر و بقیه هم آتیش روشن ڪردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توے آب چشم هام گر گرفت 💠✍🏻وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توے ذهنم بودن. انسان هاے به ظاهر ساده اے ڪه عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توے اون آب عمیق…ڪوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. به حدے حالم خراب شده بود ڪه به ڪل سعید رو فراموش ڪردم.چند متر پایین تر، زمین با شیب تندے، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم ڪه صداے آب، صداے اونها رو توے خودش محو ڪرد. 💠✍🏻ڪوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت.همون جا کنار آب نشستم. به حدے اون روز سوخته بودم ڪه دیگه قدرت ڪنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشڪ، خیس شده بود.به ساعتم ڪه نگاه ڪردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می ڪرد.دو رڪعت نماز شڪسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود.هاج و واج، مثل برق گرفته ها … . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃