eitaa logo
داستان شب
193 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دوازدهم( آخر) بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم:《 چی شده؟》 صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب‌نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت:《 ها، دوباره چشم‌هات برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند. کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.》 چیزی نگفتم. دایی‌ام هم خندید و گفت:《 راست می‌گوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آواره دشت و بیابان نشوی.》 چیزی نگفتم. آن‌ها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود. خانه‌ها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت. با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می‌گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گه‌گاه ماشینی از سمت اسلام‌آباد به طرف گیلان‌غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام‌آباد می‌رفت. صدای هلیکوپترها را بالای سرم می‌شنیدم. می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ‌هاشان توی دستشان بود. التماس کنم گفتم:《مرا هم به اسلام‌آباد ببرید. تو را به خدا!》 سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیپ‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چه به اسلام آباد نزدیک می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد. نزدیکی دوراهی سرپل ذهاب که به سمت اسلام آباد می‌رفت، جنازه های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می‌کردند. یکی‌شان گفت:《 اگر می‌خواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.》 کلاه آهنی‌اش را به من داد و گفت:《 جلوی چشم بچه‌ات را بگیر.》 سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم:《 خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن.》 سرباز ها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود. از سربازها پرسیدم:《 تا کجا رفته بودند؟》 یکی‌شان سرش را تکان داد و گفت:《 تا تنگه چهارزبر. تا حسن آباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.》 باد توی صورتم می‌خورد و لباس‌هایم، یله و رها، توی باد تکان می‌خوردند. احساس آزادی می‌کردم. باورم نمی‌شد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا می‌توانستم بچه و شوهرم را ببینم؟ به اسلام آباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلام‌آباد مثل خراب شده بود. از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه می‌دیدیم؟ اینجا اسلام آباد بود؟ وحشت کردم. جنازه ها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین. جنازه‌ها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان می‌داد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم:《 روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه می‌شوی.》 دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم. نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازه‌ها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر می‌رفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه می‌دادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکه‌تکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازه چند تا زن گوشه‌ای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. نگاهشان کردم و نمی‌دانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آن‌ها. از آن‌ها می‌پرسیدم:《 چرا به جای این‌که دشمنت را بکشی، شانه به شانه‌اش آمده‌ای تا اینجا؟》 با احتیاط از کنار جنازهها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازهها نگاه می‌کرد. با خودم گفتم:《 چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.》 توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند، حالا به جز ویرانه مغازه‌ها، چیزی باقی نمانده بود. کرکره ها تکه‌تکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنس‌هاشان بیرون ریخته بود. به مغازه طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود.
لابه‌لای خاک‌ها می‌شد وسیله‌های مغازه‌ها را دید. همه چیز نابود شده بود. از چندتا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود. چینی‌ها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینی‌های شکسته بود. بعضی‌هاشان نقش گل سرخ داشتند. یاد زن‌های ده افتادم که از چینی‌های گل‌سرخی تعریف می‌کردند. نیروهای خودی توی شهر می‌دویدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. یک عده از مردم داشتند جنازه نیروهای خودی را جمع می‌کردند. بولدوزری هم جنازه نیروهای منافق را جمع می‌کرد. گوشه‌ای، جنازه نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند. آن‌ها را یکی‌یکی توی یک اتاق آهنی می‌گذاشتند. رو کردن به آن‌ها و گفتم:《 این‌ها که توی این اتاقک آهنی می‌سوزند، آن هم توی این گرما.》 مرد گفت:《 موقت است.انتقالشان می‌دهیم.》 کنار جنازه‌ها نشستم. مویه کردم:《 بمیرم برای دل مادرهاتان. رو رو رو، براگم. رو رو رو.》 برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضی‌هاشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. از بعضی از جنازه.ها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچه‌های بسیجی بودند. دلم خون شد. جنازه‌های خودی را در آمبولانس می‌گذاشتند و می‌بردند و جنازه های منافقین را کومه‌کومه توی چاله می‌ریختند و خاک می‌کردند. پریشان بودم. اصلا نمی‌دانستم کجا می‌روم و چه می‌بینم. حالم بد شده بود. شروع کردم به دویدن. آن‌قدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم، جنازه‌ها بیشتر شدند. تانک ها و جیپ‌ها سوخته بودند و آدم‌ها تکه‌پاره شده بودند. جای گلوله‌ها را می‌شد روی صورت و بدن جنازه‌ها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند. هلی‌کوپترها می آمدند و می‌رفتند. صدای هلی‌کوپترها سهیلا را سرگرم کرده بود. کمی که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم. از یکی از دکان‌ها، لیوان آب گرفتم. کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقی‌اش را خودم خوردم. سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه می‌رفت. تمام کوهِ سر راه سوخته بود. توی تنگه چهارزبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. می‌گفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد. آن‌قدر التماس کردم که راه دادند بروم. توی تنگه چهارزبر و گردنه امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازه‌ها، آدم را آزار می‌داد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود. حتی درخت‌ها هم سوخته بودند. زمین تکه‌تکه بود. آن‌قدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکه‌تکه شده بود. کنار درخت بلوطی نشستم. زیر سایه.اش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم. حالم خوش نبود. دیدن این‌همه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود. با خودم گفتم:《 فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چه‌ها دیدی.》 به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقه بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که آن را به رگبار بسته بودند. دلم برایش سوخت‌. دلم برای خاک سوخت. دلم برای خودم سوخت. بلند شدم و به راه افتادم. نزدیک چهارزبر، دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند. دائم بازخواستم می‌کردند:《 خواهر، از کجا می‌آیی؟ به کجا می‌روی؟ اینجا چه کار می‌کنی؟ اهل کجایی؟》 جواب همه‌شان را یکی‌یکی دادم:《 فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گورسفیدم. می‌خواهم به ماهیدشت بروم، دنبال شوهرم و پسرم.،》 چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و از کسانی که می‌خواستند رد شوند، سوال و جواب می‌کردند. می‌گفتند امنیت ندارد و نمی‌توانند اجازه دهند رد شویم. التماس کردم و گفتم:《 امنیت با خودم. شما می‌دانید من از کجا آمده‌ام؟ می‌دانید چقدر سختی کشیدم تا به بچه‌ام برسم؟》 یکی از آنها که معلوم بود ارشد است، بالاخره گفت بگذارید برود. از سرازیری چهارزبر، با خوشحالی پایین‌ آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم. فکر می‌کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم، سهیلا نان می‌خواست و گرسنه بود. مدام می‌گفتم ناراحت نباش، الان می‌رسیم. دست و پایم می‌لرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با این‌که هوا گرم بود، اما لرز داشتم. مدام از خودم می‌پرسیدم:《 شوهر و پسرم را دوباره می‌بینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟》 کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن. وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همان‌جا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه می‌کرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه می‌کرد. وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه می‌کند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم:《 خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.》 پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم:《 دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.》
خدا کمکم کرده بود تا به آن‌ها رسیده بودم. ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز. کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشمهایش گود افتاده بود. جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت. توی خانه پسردایی‌ام، همه خوشحال بودند و می‌گفتند فکر کرده بودند کشته شده‌ام. شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت:《 خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.》 به شوهرم گفتم:《علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.》 این‌بار بلند شد و گفت:《 باشد. برویم!》 بالاخره خندید و گفت:《 من که می‌دانم تو می‌روی. پس بهتر است که همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید باهم باشیم.》 موقع خداحافظی، پسردایی‌ام خندید و گفت:《 فرنگیس، مثل اسفند روی آتش می‌مانی. کمی می‌ماندی، خستگی‌ات در می‌رفت و بعد می رفتی.》 گفتم:《 باید به من بگویی برو. طاقت نمی‌آورم. می‌خواهم بروم خانه. گاو و گوساله‌ام هنوز باید زنده باشند.》 خداحافظی کردیم و به سمت گیلان‌غرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد در بست ما را به گیلان‌غرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند:《خطر دارد. روی مین می‌روید یا در اثر بمباران می‌میرید. برگردید.》 این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم:《 خواهش می‌کنم بگذارید رد شویم. بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.》 چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادند و گفتند:《 اجازه نمی‌دهیم. گیلان‌غرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.》 همان جا روی زمین نشستم و گفتم:《 یا رو می‌شوم یا همین جا می‌مانم، با همین بچه‌ها.》 شوهرم گفت:《به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام می‌دهد.》 وقتی گریه های من و بچه‌ها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند:《 دارید به دل دشمن می‌روید، به دل خطر.》 دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدا به ما کمک می‌کند.》 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقدمه پیشکش به آستان فخر الانبیاء پیامبر خوبیها ،ابا الزهراء(سلام الله علیها) حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه وآله) 🌷🌷🌷🌷🌷 زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی 💔 انتشارات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی هوالعشق نوشــتار پيــش رو، نه تنها يادآور شــهيدي قهرمان، بلكــه بيانگر احوال مردي است كه با داشتن قهرمانيها، پهلوانيها، رشادتها، مروتها و... با دريافت مدال شهادت اكمال يافت. او دانش آموخته اي از مكتب ولایت، كه خود آموزگاري شــد در تدريس خلوص و عشــق و ايثار، جرعه نوشي از جام ساقي كوثر كه خود ساقي گرديد بر تشنگاني چند. چيرگي بر نفس را آموخت، اما نه از پورياي ولي، كه از مولایش علي علیه السلام و چه زيبا تصوير كشــيد ســيماي فتوت را. نشــان داد كه ميشود بي قدم گرديد سراپاي جهان را و ميتوان در اوج آزادگي بندگي كرد، و آن هم فقط حضرت حق را. شادی روحشان صلوات ختم کنید با امید خدا از امشب داستان زندگی این شهید بزرگوار خدمت شما ارائه می شود 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ‌📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
تابستان سال 1386بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اينكه مسجد، جزيره اي در ميان درياست! امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه اي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟ جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي. من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم. سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي عزیز بزرگان اخلاق وعرفان اینها هستند بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوه اي بر تنش بود. خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را شناختم. من چهره او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي!! سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخالق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده اند چنين سخني ميگويد!؟ او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟ در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهدكه... او كه سالها قبل از دنيا رفته!! هيجان زده ازخواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد 1386 مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم (ص) بود. اين خــواب روياي صادقه اي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نميآمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم. ٭٭٭ فراموش نميكنم. آخرين شــب ماه رمضان سال 1373 در مسجدالشهداء بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم. مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت مسجد، داخل كوچه شهيد موافق قرار داشت. حاج حسين الله كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد. خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم ادامه دارد....🌷🌷 ❁❅❁❅❁❅❁❅❁ 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
سلام بر ابراهیم 🌷 (( محبت پدر ❤)) راوی :رضا هادی درخانه اي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي ميكرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر ميكرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: ابراهيم💐 پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي ميكني؟! پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من راهم زنده ميكند! راست ميگفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد. يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه(. تا حالا چند بار امام زمان عج را توي خواب ديده. ) وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت كربلاداشــته، حضرت عباس علیه السلام را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي خميني كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات امام زمان عج می مونه. دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهای پدر خیلی اعتقاد داشت ادامه دارد....‌🌷🌷 ❁❅❁❅❁❅❁❅❁ 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
🌹سلام بر ابراهیم روزی حلال🌷🌿🌷 راوی :خواهر شهید پيامبراعظم(صلی الله علیه و اله)ميفرمايــد: ((فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيدزيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.))۱ بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر (صلی الله علیه و اله) ميفرمايد: ((عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حالل است))۲ براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه شاپورآن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مغازهاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره مي ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه اي كوچك بخرد. ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي تربيــت كرد. به خاطر سختيهائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد. هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد ميبرد. بيشــتر وقتها به مسجد آيت الله نوری پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم. آنجا هيئت حضرت علي اصغرعلیه السلام بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت. يادم هســت كه در همان سالهای پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد. ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد. نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال هميت ميدهد. دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين رابطه دوستانه زياد طولانی نشد! ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دســت داد. در يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد ادامه دارد ....🌷🌷 ۱( -نهج‌ الفصاحه حديث۳۷۰) ۲( -بحار الانوار ج ۱۰۳ص ۷) 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
سلام بر ابراهیم 💐 راوی :دوستان شهید اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت. حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او ً يك ســوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري هم در يك دور ورزش، معمولا در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد. از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب ميرســيد، بچه ها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها ميآموخت. فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را در بغل داشت . بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد. دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار دعوت كرده. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. ٭٭٭ بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند. يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلا ً چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلســه مذهبي يا هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ باتعجب پرسید :چطور ،چی شده ؟! ادامه دارد ....🌷🌷 ❁❅❁❅❁❅❁❅❁