#فرنگیس
کلام آخر
امروز فرنگیس با پسرهایش در روستای گورسفید زندگی میکند. سالهاست که با یک دنیا رنج و سختی، بچههایش را به تنهایی بزرگ کرده است. علیمردان همسرش سال ۱۳۸۰ به علت سرطان ریه فوت کرد.
وقتی کاروان راهیان نور به آوهزین میرسند، فرنگیس به عنوان راهنما در مورد روستا و حوادث آن منطقه برایشان حرف میزند.
رحمان (پسر فرنگیس) با یکی از دختران اقوام به نام زینب کرمی ازدواج کرده است. او در یک نانوایی کار میکند و زندگی فرنگیس و بچههایش با همان درآمد اداره میشود.
سهیلا( دختر فرنگیس )با علی شهبازی ازدواج کرده و در گیلانغرب زندگی میکند.
رحیم (برادر فرنگیس) سال ۱۳۹۰ بر اثر عفونت ریه در گذشت. مدتها در بیمارستان اسلامآبادغرب بستری بود. فرنگیس ماه ها پرستاریاش کرد و بعد از فوتش، با دستان خودش او را در خاک گذاشت. بیماری و مرگ رحیم خیلی روی فرنگیس تاثیر گذاشت؛ طوری که بعد از وفات برادرش، به مدت یک سال درگیر عفونت ریه شدید شد.
همسر رحیم، زری حیدرپور، دختر محمد خان حیدرپور (دایی فرنگیس) است. همان مردی که به دنبال جوانان روستا رفت و شهید شد.
ابراهیم (برادر فرنگیس) در اسلامآباد غرب زندگی می کند.
ستار (برادر فرنگیس) با دختر عمویش منیژه ثناگو ازدواج کرده است. ستار جانباز بیست درصد است.
لیلا (خواهر فرنگیس) سالهاست که همسرش را از دست داده و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرده است.
جبار (برادر فرنگیس) جانباز سی درصد بود. او ادامه تحصیل داد و استاد آموزشکدهها و دانشگاههای پیام نور قصرشیرین، اسلامآباد، کرمانشاه، پاوه، گیلانغرب و سرپلذهاب شد. تا وقتی هم که فوت کرد، از دست مصنوعی استفاده نکرد. او از دست قطعشدهاش به عنوان یادگار جنگ یاد میکرد. او در سال ۱۳۹۱ در راه قصرشیرین به اسلامآباد تصادف کرد. همسرش زینب رستمی فرهنگی است و حالا سرپرستی فرزندانش را به عهده دارد.
سیما (خواهر فرنگیس) در سرپلذهاب زندگی میکند.
مادر فرنگیس زنده است و در روستای آوهزین زندگی میکند. خانه او در کنار خانه رحیم پسرش است.
خانواده قهرمان (برادر شوهر فرنگیس) در گیلانغرب زندگی میکنند. ریحان، همسر قهرمان، جانباز ۵۵ درصد است. مصیب و مسلم پسران قهرمان بزرگ شدهاند. مسلم مهندس کامپیوتر و کارمند دادگستری است و مصیب که در مینیبوس به دنیا آمد، رادیولوژیست است. احمد حیدرپور (دایی فرنگیس) هشت سال پیش بر اثر بیماری درگذشت. دایی دیگرش حشمت حیدرپور هم در آوهزین زندگی میکند.
فرنگیس میگوید:《 از خانهام روی کوه اسلامآباد چیزی باقی نمانده است. شهر گسترش پیدا کرد و مردم اطراف همان کوه را صاف کردند و خانه ساختند. زمین خانه مرا هم دیگران ساختند.》
فرنگیس امروز، یادآور خاطرات آن روزهاست.
فرنگیس
خاطرهنگار: مهناز فتاحی
انتشارات سوره مهر
چاپ اول ۱۳۹۴
#فرنگیس
به روایت تصویر
"مامان باید شهید پرور باشه "
📚داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
دوستان توجه فرمایید یک قسمت بعداز قسمت ۷۷ جا مانده بود که در زیر بارگزاری می شود.
#فرنگیس
فصل دوازدهم( آخر)
بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد میکشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم:《 چی شده؟》
صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفتهاند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفتهاند. منافقین و نیروهای عراقی عقبنشینی کرده بودند.
مادرم مرا نگاه کرد و گفت:《 ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جادهها هنوز ناامن هستند. کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم میرویم تا پسرت را ببینی.》
چیزی نگفتم. داییام هم خندید و گفت:《 راست میگوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آواره دشت و بیابان نشوی.》
چیزی نگفتم. آنها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم میپیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانهها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود.
خانهها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت. با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستان میگفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه میکرد.
سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گهگاه ماشینی از سمت اسلامآباد به طرف گیلانغرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلامآباد میرفت.
صدای هلیکوپترها را بالای سرم میشنیدم. میآمدند و میرفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگهاشان توی دستشان بود. التماس کنم گفتم:《مرا هم به اسلامآباد ببرید. تو را به خدا!》
سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیپهای منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود.
هر چه به اسلام آباد نزدیک میشدیم، قلبم تندتر میزد. نزدیکی دوراهی سرپل ذهاب که به سمت اسلام آباد میرفت، جنازه های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود.
از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه میکردند. یکیشان گفت:《 اگر میخواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.》
کلاه آهنیاش را به من داد و گفت:《 جلوی چشم بچهات را بگیر.》
سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم:《 خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن.》
سرباز ها روی پا ایستاده بودند و نگاه میکردند. هنوز بعضی از ماشینها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود. از سربازها پرسیدم:《 تا کجا رفته بودند؟》
یکیشان سرش را تکان داد و گفت:《 تا تنگه چهارزبر. تا حسن آباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.》
باد توی صورتم میخورد و لباسهایم، یله و رها، توی باد تکان میخوردند. احساس آزادی میکردم. باورم نمیشد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا میتوانستم بچه و شوهرم را ببینم؟
به اسلام آباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلامآباد مثل خراب شده بود. از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه میدیدیم؟ اینجا اسلام آباد بود؟
وحشت کردم. جنازه ها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین. جنازهها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان میداد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم:《 روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه میشوی.》
دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم.
نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازهها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر میرفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه میدادم.
شهر پر از جنازه و جسدهای تکهتکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازه چند تا زن گوشهای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. نگاهشان کردم و نمیدانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آنها. از آنها میپرسیدم:《 چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانهاش آمدهای تا اینجا؟》
با احتیاط از کنار جنازهها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازهها نگاه میکرد. با خودم گفتم:《 چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.》
توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند، حالا به جز ویرانه مغازهها، چیزی باقی نمانده بود. کرکره ها تکهتکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنسهاشان بیرون ریخته بود. به مغازه طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود.
لابهلای خاکها میشد وسیلههای مغازهها را دید.
همه چیز نابود شده بود. از چندتا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود. چینیها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینیهای شکسته بود. بعضیهاشان نقش گل سرخ داشتند. یاد زنهای ده افتادم که از چینیهای گلسرخی تعریف میکردند.
نیروهای خودی توی شهر میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. یک عده از مردم داشتند جنازه نیروهای خودی را جمع میکردند. بولدوزری هم جنازه نیروهای منافق را جمع میکرد. گوشهای، جنازه نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند. آنها را یکییکی توی یک اتاق آهنی میگذاشتند. رو کردن به آنها و گفتم:《 اینها که توی این اتاقک آهنی میسوزند، آن هم توی این گرما.》
مرد گفت:《 موقت است.انتقالشان میدهیم.》
کنار جنازهها نشستم. مویه کردم:《 بمیرم برای دل مادرهاتان. رو رو رو، براگم. رو رو رو.》
برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضیهاشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. از بعضی از جنازه.ها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچههای بسیجی بودند. دلم خون شد.
جنازههای خودی را در آمبولانس میگذاشتند و میبردند و جنازه های منافقین را کومهکومه توی چاله میریختند و خاک میکردند. پریشان بودم. اصلا نمیدانستم کجا میروم و چه میبینم. حالم بد شده بود. شروع کردم به دویدن.
آنقدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم، جنازهها بیشتر شدند. تانک ها و جیپها سوخته بودند و آدمها تکهپاره شده بودند. جای گلولهها را میشد روی صورت و بدن جنازهها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند.
هلیکوپترها می آمدند و میرفتند. صدای هلیکوپترها سهیلا را سرگرم کرده بود. کمی که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم. از یکی از دکانها، لیوان آب گرفتم. کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقیاش را خودم خوردم.
سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه میرفت. تمام کوهِ سر راه سوخته بود. توی تنگه چهارزبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. میگفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد. آنقدر التماس کردم که راه دادند بروم.
توی تنگه چهارزبر و گردنه امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازهها، آدم را آزار میداد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود. حتی درختها هم سوخته بودند. زمین تکهتکه بود. آنقدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکهتکه شده بود.
کنار درخت بلوطی نشستم. زیر سایه.اش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم. حالم خوش نبود. دیدن اینهمه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود. با خودم گفتم:《 فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چهها دیدی.》
به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقه بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که آن را به رگبار بسته بودند. دلم برایش سوخت. دلم برای خاک سوخت. دلم برای خودم سوخت.
بلند شدم و به راه افتادم. نزدیک چهارزبر، دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند. دائم بازخواستم میکردند:《 خواهر، از کجا میآیی؟ به کجا میروی؟ اینجا چه کار میکنی؟ اهل کجایی؟》
جواب همهشان را یکییکی دادم:《 فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گورسفیدم. میخواهم به ماهیدشت بروم، دنبال شوهرم و پسرم.،》
چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و از کسانی که میخواستند رد شوند، سوال و جواب میکردند. میگفتند امنیت ندارد و نمیتوانند اجازه دهند رد شویم. التماس کردم و گفتم:《 امنیت با خودم. شما میدانید من از کجا آمدهام؟ میدانید چقدر سختی کشیدم تا به بچهام برسم؟》
یکی از آنها که معلوم بود ارشد است، بالاخره گفت بگذارید برود. از سرازیری چهارزبر، با خوشحالی پایین آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم. فکر میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد.
وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم، سهیلا نان میخواست و گرسنه بود. مدام میگفتم ناراحت نباش، الان میرسیم. دست و پایم میلرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با اینکه هوا گرم بود، اما لرز داشتم. مدام از خودم میپرسیدم:《 شوهر و پسرم را دوباره میبینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟》
کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشمهایم جایی را نمیدید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن.
وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همانجا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه میکرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه میکرد.
وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه میکند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم:《 خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.》
پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم:《 دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.》
خدا کمکم کرده بود تا به آنها رسیده بودم.
ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز. کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشمهایش گود افتاده بود.
جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت.
توی خانه پسرداییام، همه خوشحال بودند و میگفتند فکر کرده بودند کشته شدهام. شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت:《 خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.》
به شوهرم گفتم:《علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.》
اینبار بلند شد و گفت:《 باشد. برویم!》
بالاخره خندید و گفت:《 من که میدانم تو میروی. پس بهتر است که همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید باهم باشیم.》
موقع خداحافظی، پسرداییام خندید و گفت:《 فرنگیس، مثل اسفند روی آتش میمانی. کمی میماندی، خستگیات در میرفت و بعد می رفتی.》
گفتم:《 باید به من بگویی برو. طاقت نمیآورم. میخواهم بروم خانه. گاو و گوسالهام هنوز باید زنده باشند.》
خداحافظی کردیم و به سمت گیلانغرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد در بست ما را به گیلانغرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند:《خطر دارد. روی مین میروید یا در اثر بمباران میمیرید. برگردید.》
این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم:《 خواهش میکنم بگذارید رد شویم. بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.》
چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادند و گفتند:《 اجازه نمیدهیم. گیلانغرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.》
همان جا روی زمین نشستم و گفتم:《 یا رو میشوم یا همین جا میمانم، با همین بچهها.》
شوهرم گفت:《به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام میدهد.》
وقتی گریه های من و بچهها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند:《 دارید به دل دشمن میروید، به دل خطر.》
دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدا به ما کمک میکند.》
#ادامه_دارد
📚داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
دسترسی آسان به ابتدای داستان های کانال
👇👇👇ا
#قصه_کربلا
#داستانهمسفر_با_خورشید
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
#تنها_میان_داعش
#دردودل_آسمان_مدینه_باحضرتفاطمه سلام الله علیها
#آوای_مادرانه
#داستاندخترشینا
#داستانفرنگیس