12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷ویژه سالروز وفات حضرت امالبنین(ع) و روز تکریم مادران و همسران شهدا
📹 نماهنگ | زن مگو، مردآفرین روزگار
✏️ رهبر انقلاب: اگر مادران و همسران شهدا بیصبری نشان میدادند، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها میخشکید؛ اینگونه نمیجوشید
💻 Farsi.Khamenei.ir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_هفت #فصل_چهاردهم حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_شصت_و_هشت
#فصل_چهاردهم
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس... بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!»
ـ عجب شوهر بی خیالی.
ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش.
ـ آخر به این هم می گویند شوهر!
این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.»
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!»
صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم 🌿
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 8 جلسه هشتم 🌹 استاد پناهیان 🌷 @IslamLifestyles
جلسه نهم حال خوب رو تقدیم حضورتون میکنم
چقدر این جلسه شیرین و لذت بخش هست...😊❤️
3671521667.mp3
8.8M
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 9
جلسه نهم
🌹 استاد پناهیان
🌷 @IslamLifestyles
#معرفی_نامه تنهامسیر
سلام علیکم🌹
خدا قوت. عزیزانی که به تازگی وارد کانال شدن خیییلی خوش اومدید.😊
✅ برای معرفی خودمون باید بگم که
#تنهامسیرآرامش صرفا یه کانال نیست. بلکه یک جریان عمیق و زنده و پویا هست✨☀️
✔️ یه #تشکیلات بزرگ از مومنینی که از زندگیشون لذت میبرن💕
مومنینی که نگاهشون به رنج و لذت ها خیلی دقیق و حساب شده هست، قدرت روحی دارن و توکلشون به خداست...
🌷 مومنینی که اسیر تمایلات سطحی نمیشن و همیشه به دنبال بالاترین لذت ها هستند..
💞 تنهامسیر یه جنبش بزرگ اجتماعی "برای خدمت حداکثری به ولایت" هست، برای مقدمه سازی ظهور امام زمان ارواحنا فداه...
☢️ تنهامسیر آرامش شامل صدها کانال و گروه و چند ده هزار جمعیت هست که همگی مثل یک خانواده بزرگ، درد همدیگه رو میفهمن، باهم میخندند و با هم گریه میکنن، با هم روضه گوش میدن، با هم خرید تشکیلاتی میکنن، با هم زندگی میکنند و با هم لذت میبرن از بندگی پروردگار...
💕و ان شالله روز قیامت همگی با هم وارد بهشت رضوان الهی میشن...
🌍 تنهامسیرآرامش یه تحول بزرگ در جامعه جهانی خواهد بود، تحولی که ان شالله در نهایت به تشکیل حکومت جهانی حضرت ولی عصر (عج) منتهی خواهد شد...
با تقدیم احترام
به #تنهامسیرآرامش خوش اومدید....😌🌹
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_هشت #فصل_چهاردهم قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بل
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_شصت_و_نه
#فصل_چهاردهم
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد.
خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت.
بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔸فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
💞عاشقانه_مهدوی
❄️ دل زمين به برف گرم است
❤️ دل من به تو...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🌤#سهشنبههایمهدوی
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#اطلاعیه
❇️🔶 برای شب یلدا میخواهیم تعدادی بسته معیشتی و میوه برای افراد نیازمند تنهامسیری تهیه کنیم
هر بزرگواری میخواد در این طرح شرکت کنه میتونه مبلغ مورد نظرش رو به این شماره حساب واریز کنه.
شماره کارت
6063731153313383
شماره شبا
640600560870013914687001
400170000000336852442006
مطهره مهنی
🌹🌷 میتونید نیت کنید که این مبلغ رو از طرف امام زمان علیه السلام پرداخت میکنید.
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امروز حسینیه امام، صورتی شد
🌷دیدار امام خامنهای با شیرزنان ایران