تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت160 💞 گوشیام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –خان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت161
❣ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش...
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی می کنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟
راحیل سرفه ایی کرد و گفت:
– مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟
ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم. یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کرد و گفت:
–پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس می گیرم.
می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته. راحیل هم با صبر و حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی میکند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند.
آنقدر با این کارهایش شرمندهام میکند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم.
صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد.
ــ آرش کجا رفتی؟
ــ اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم.
خنده ای کرد و گفت:
ــ باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم و ادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست.
ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش امده کلا داره باهاش درد و دل می کنه.
تعجب زده گفتم:
ــ پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا آمد که می گفت:
– بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
ــ آرش جان فعلا من میرم.
ــ باشه برو مهربونم.
❣بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم
می گفت:
–نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری.
خانم فدایی گفت:
ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام
می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمیفهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم.
ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند. ولی من هنوز تکلیفم را نمیدانستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم میکرد." چرا نرفته"
خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود. کارهایش مرا یاد آن جاسوس آمریکایی میاندازد. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال"
اصلا قیافهاش هم به او شباهت دارد.
❣صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید.
ــسلام عزیزم، چیکار کردی برام.
ــ سلام. آرش کجایی؟
ــ سرکار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی را به مادرش داد.
از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم.
مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
–پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ایی که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده.
ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه.
من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده.
دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهایی پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب میشناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه. این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم. جملهی آخرش مرا به هم ریخت. وقتی حرفهایش تمام شد. گفت:
–لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی، فرقی نداره.
ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
ــ آخه هیچی نمیگی، گفتم نکنه...
ــ خب حرف حساب جواب نداره، چی بگم.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت161 ❣ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش... با حرفی که شن
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 165
❣–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم.
ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم.
ــ قدمت روی چشم.
ــکاری نداری پسرم؟
ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی.
با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینهام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم.
ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید:
–آرش میری خونه؟
ــ آره دیگه کمکم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟
ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونهی سوگند کار خیاطیام رو تموم کنم.
ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت.
ــ باشه، پس فعلا.
بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم.
ماشین را که روشن کردم و راه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی است.
تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش آمده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم.
بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت.
به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگیات رفع میشد.
❣همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون میرود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم داد و گفت:
ــ دارم میرم مهمونی،
–کجا؟
–یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم و گفتم:
–این وقت شب؟ اونم با این وضع؟
ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟
از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم:
– تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی.
خیلی محکم و کشدار گفت:
–آرش.
با صدایش مادر آمد کنار در ایستاد و گفت:
–تو هنوز نرفتی؟
مژگان کفش هایش را پوشید و گفت:
– دارم میرم.
به مادر سلام دادم و گفتم:
–شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این
سر و وضع؟
مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم:
ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت.
ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟
ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش
بر می گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه.
–من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟
–خب منم امدم خونهی شما مسافرت دیگه.
ــ خب صبر میکردی با کیارش مهمونی میرفتی.
ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره.
❣آسانسور را زدم و گفتم:
ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت.
با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و
گفت:
–ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشید و گفت:
ــ یدونه ایی.
دستش را پس زدم و گفتم:
ــ این چه کاریه؟
مادر خندید و گفت:
– زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم.
هنوز اخم هایم در هم بود.
پوفی کرد و نگاهم کرد.
–بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم و اخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد:
– همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد.
نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم.
ــ آرش جان هنوز هم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزار تا مثل راحیل می ارزه.
دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را میدادم. ماشین را روشن کردم و گفتم:
ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟
ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداند
و گفت:
ــ من رو باش که به فکر توام.
ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرآبش رو می زنی؟
مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی.
ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده.
ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت161 ❣ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش... با حرفی که شن
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت162
❣–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم.
ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم.
ــ قدمت روی چشم.
ــکاری نداری پسرم؟
ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی.
با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینهام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم.
ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید:
–آرش میری خونه؟
ــ آره دیگه کمکم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟
ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونهی سوگند کار خیاطیام رو تموم کنم.
ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت.
ــ باشه، پس فعلا.
بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم.
ماشین را که روشن کردم و راه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی است.
تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش آمده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم.
بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت.
به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگیات رفع میشد.
❣همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون میرود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم داد و گفت:
ــ دارم میرم مهمونی،
–کجا؟
–یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم و گفتم:
–این وقت شب؟ اونم با این وضع؟
ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟
از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم:
– تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی.
خیلی محکم و کشدار گفت:
–آرش.
با صدایش مادر آمد کنار در ایستاد و گفت:
–تو هنوز نرفتی؟
مژگان کفش هایش را پوشید و گفت:
– دارم میرم.
به مادر سلام دادم و گفتم:
–شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این
سر و وضع؟
مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم:
ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت.
ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟
ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش
بر می گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه.
–من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟
–خب منم امدم خونهی شما مسافرت دیگه.
ــ خب صبر میکردی با کیارش مهمونی میرفتی.
ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره.
❣آسانسور را زدم و گفتم:
ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت.
با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و
گفت:
–ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشید و گفت:
ــ یدونه ایی.
دستش را پس زدم و گفتم:
ــ این چه کاریه؟
مادر خندید و گفت:
– زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم.
هنوز اخم هایم در هم بود.
پوفی کرد و نگاهم کرد.
–بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم و اخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد:
– همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد.
نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم.
ــ آرش جان هنوز هم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزار تا مثل راحیل می ارزه.
دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را میدادم. ماشین را روشن کردم و گفتم:
ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟
ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداند
و گفت:
ــ من رو باش که به فکر توام.
ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرآبش رو می زنی؟
مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی.
ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده.
ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام صبحتون بخیر 🌷
به امروز خوش آمدید 😊
ان شاءالله که لحظه هاتون پر از موفقیت
و عاقبتتون ختم به خیر 👌👌
روزتون پر از شادی و برکت 🌸
🌱🌼🌱🌼🌱
برای کنار گذاشتن چیزهایی که آزارت میده، به اندازه کافی قوی باش 👌
و برای به دست آوردن چیزی که لیاقتشو داری، کمی صبور باش✅✅✅
🌹@gilan_tanhamasir
💖🍃💙🍃💖🍃💙🍃💖🍃
❤زیارت حضرت زهرا روز یکشنبه:
🌺السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَة ُامْتَحَنَكِ الَّذِي خَلَقَكِ فَوَجَدَك ِلِمَاامْتَحَنَكِ صَابِرَةً أَنَالَكِ مُصَدِّقٌ صَابِرٌ عَلَى مَا أَتَى بِهِ أَبُوكِ وَ وَصِيُّهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا
🌺وَ أَنَا أَسْأَلُكِ إِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ إِلا أَلْحَقْتِنِي بِتَصْدِيقِي لَهُمَا لِتُسَرَّ نَفْسِي فَاشْهَدِي أَنِّي ظَاهِرٌ [طَاهِرٌ] بِوِلايَتِكِ وَوِلايَةِ آلِ بَيْتِكِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
💖🍃💙💖🍃💙💖🍃💙🍃
خانم فاطمه ی زهرا(س)🌹 فرمودند:
بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد
و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهربان و بخشنده اند.💖
✨✨✨✨
@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید محسن فخری زاده:
برادرا هیچ راه دیگری به جز شهادت نیست...
#سالروز ترور ناجوانمردانه دانشمند گمنام شهید محسن #فخری_زاده
✨ السلام علیکم ایها الشهدا ورحمة الله
و برکاته
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
●⊰🦋 ⊱●
@Gilan_tanhamasir
وقتتون بخیر و سلامتی 🌺
انشاءالله که حالتون خوب باشه
درس جدید رو تقدیمتون میکنم ✅
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 26 🔷 در طب اسلامی دو تا موضوع رو اول از همه باید مشخص بشه یکی #طبع یکی #مزا
#کنترل_ذهن برای تقرب 27
💢 خیلی از بزرگواران میگن هر کاری میکنن نمیتونن تمرکز کنن.
خیلیا آشفتگی ذهنی شدیدی دارن.
واقعا هم این تمرینایی که دادیم نمیتونه جوابگوی خیلی از افراد باشه.
چرا؟
⭕️ چون بدن شخص واقعا ظرفیت کنترل ذهن رو نداره.
🔴 حالا علت این نداشتن کنترل ذهن چیه؟
اینه که #مزاج انسان بهم بریزه.
مثلا طرف ذاتا #صفراوی بوده ولی الان متمایل شده به سودا که سرد هست.
یا طرف ذاتا #دموی هست ولی بر اثر تغذیه غلط، الان داره میشه بلغمی یا صفراوی.
این بهم ریختگی مزاج مهم ترین عامل عدم تمرکز هست.
💢 تا این درست نشه، آدم هزارتا تمرین هم کنه فایده ای نداره.
✅ نکته بعد اینکه بهترین طبع بین همه طبع ها #تعادل هست.
سایر طبایع هم هر کدوم خوبی ها و بدی هایی دارن که در جای خودش قابل بحث هست.
◀️ شما بزرگواران تا اونجا که میتونید سعی کنید طبعتون رو به سمت تعادل ببرید. کسی که طبعش متعادل باشه حتی بیش از 300 سال عمر میکنه.👌
یکی از دلایلی که میگیم پیامبر اکرم روحی فداه به شهادت رسیدن همینه. چون حضرت طبعشون متعادل بوده و به مرگ طبیعی از دنیا نرفتن.
امشب هم کمی در مورد خصوصیات ظاهر طبع #سودا صحبت میکنیم. دقت بفرمایید.
⭕️ هیکل : مزاج خشک موجب #لاغری افراد
می شود. افراد سوداوی معمولا لاغر بوده، هر چند ممکن است بعضی از آنان چاق هم باشند.
💢 سودا موجب کشیدگی استخوانها میشود، زیرا بافت استخوان از سوداست.
👈 لذا بدن سوداوی ها با استخوانهای نازک و کشیده ناحیه انگشتان، ساعد و سایر مناطق خود را نشان می دهد. بدنی #خشک و تکیده دارند.
☢ پوست : رنگ پوستشان سبزه یا جوگندمی مایل به تیرگی یا سفید مایل به خاکستری است. پوست بدن سرد و سفت و خشک، بدون رطوبت و طراوت است
💢 مو : موهای سر نسبتا پرپشت، خشک و ضخیم یا مجعد بوده و رنگ موها معمولا سیاه و مات است.
اگر سودای وی به سمت بلغمی باشد، موی سر سفید و جوگندمی می شود و اگر سودا به سمت صفرا باشد، ریزش مو در کل سر وجود دارد و طاسی منطقه ای ندارند. موخوره در آنان شایع است. بدنشان پرمو و دارای موهای تیره و ضخیم است.
◀️ دهان : دهانشان خشک و كم آب است. مزه دهانشان خصوصا در صبح ناشتا شور است.
⭕️ زبان : زبانشان خشک و صورتی تیره است.
🔶 بینی : بینی خشک و شامّه قوی دارند.
گوش : خشکی باعث قدرت شنوایی می شود، بنابراین سوداوی ها گوشهای تیزی دارند. تحمل سر و صدا را ندارند و در سنین بالا سوت کشیدن گوش در آنها زیاد دیده می شود.
🔵 قدرت بدنی : كم قدرت و کم انرژی هستند.
حرکات بدن : سرعت حرکاتشان کم تا متوسط است.
تکلم : آرام و حساب شده و با دقت صحبت می کنند. صدایشان رسا نبوده و نسبتا آرام است.
🔴 میل جنسی : تحریک و میل جنسی نسبتا زیادی دارند، ولی توان جنسی آنان کم است و اغلب دچار انزال زودرس هم هستند. تمایلشان به رفتار محبت آمیز بیش از آمیزش جنسی است.
👈 افراد سوداوی اغلب ساکت، منزوی و #درونگرا هستند و مایل به تنهایی، گوشه گیرى و گریز از اجتماعند خشک و جدی بوده و کمتر شوخی می کنند. از سر و صدا بیزارند.
👌 سوداوی مزاجان افرادی دقیق، منظم، دوراندیش و محاسبه گر هستند. اهل قانون و حساب و کتاب بوده و به برنامه ریزی در همه کارها معتقدند.
خلاصه اگه کسی یه مدیر خوب برای کارای حسابداری نیاز داره حتما از بین سوداوی ها انتخاب کنه! خیییلی دقیق و ریزبین هستن و با حوصله.😊
البته در مورد خصوصیات اخلاقی هر طبعی بعدا توضیح خواهیم داد. اونجا واقعا دیگه لذتش رو ببرید از این همه زیبایی خلقت خداوند متعال...💞
🔵یه سوال رو همینجا یه جواب بهش بدیم خوبه.
چطور آدم به #تعادل میرسه؟
- معمولا هر کسی هر طبعی که داره "اگه غذاهایی برعکسش رو بخوره طبعش متعادل میشه".
🔶 مثلا کسانی که بدن گرم و خشکی دارن باید غذاهای سرد و تر رو بیشتر مصرف کنن تا به تعادل برسن.
💢 کسانی که گرم و تر هستن باید غذاهای سرد و خشک مصرف کنن و بقیه طبع ها هم به همین شکل.
البته این نکته باید حواستون باشه که خیلی وقتا واقعا هم نمیشه طبع رو به تعادل کامل رسوند ولی میشه نزدیکش کرد.
✅ اگه تغذیه انسان خیلی دقیق و حساب شده باشه واقعا میتونه بسیاری از گناهان رو خیلی راحت ترک کنه و به خیلی از زیبایی ها برسه.
شبتون بخیر و نیکی🌹
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت162 ❣–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می ش
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت163
🌹🍃 دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم.
صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت:
ــ به درک، خلایق هر چه لایق.
جوش آورده گفتم:
ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم.
به روبرو خیره شد و گفت:
–خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد.
ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت در بیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم.
به نفسنفس افتاده بودم. دلم می خواست بیشتر ازاین، از راحیل حمایت کنم. بیشتر از خوبیهایش بگویم. بیشتر فریاد بزنم و از مژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند. ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم.
دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم.
به خانه ایی که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
– ساعت دوازده میام دنبالت.
ــ من خودم بهت زنگ می زنم، شاید بیشتر طول بکشه.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
–مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه.
تعجب کردم، وقتی دیدم لبخند زد و گفت:
–خیلی خوب بابا، واسه من چشم هات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده دار میشی. بعد نگاهی به گوشیاش انداخت و پیاده شد و رفت.
به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم.
مهمان ها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم.
وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم:
ــ کسی تو اتاقم نیست؟
ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه.
🌹🍃 بلند شدم که بروم، به مادر گفتم:
–مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان.
ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه.
ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد.
مادر بی تفاوت گفت:
–خب بیاد، یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری.
با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم:
–چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم.
–اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم...بعدشم فکر می کردم خوشحال باشیدکه من به قول شما حساس شدم.
مادر با اخم گفت:
– چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم.
ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده.
اخم هایش غلیظ تر شد و گفت:
–خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت، بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد:
– مهمون تو خونس.
دستم را روی سرم گذاشتم.
–من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست.
– الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم.
بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اشغال شده ام بشوم.
همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم.
🌹🍃 در، تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه...
توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده.
یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا.
هزارجور فکر و خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد. چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد.
دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم. چطور می توانست این کار را بکند. دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم.
یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مادر چه کار می توانست بکند. جز اینکه با آن قلبش نگران بشود.
آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکر های زیادی از ذهنم میگذشت. یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند.
صدای گوشیام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شد و با دیدن حالم گفت:
– چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد.
نگاهی به گوشیام که در دستش بود انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، کیه؟
گوشی را طرفم گرفت و گفت:
–کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت163 🌹🍃 دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز شد. با
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت164
🌹🍃 ــ جانم داداش.
نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم.
ــ اینجوری امانت داری می کنی؟
ــ چی شده؟
ــ واسه چی فرستادیش بره پارتی؟
با دهان باز به مادر نگاه کردم.
ــ چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس. بعدشم گفت، خودت بهش اجازه دادی.
"من نمی دونم این داداشم از کی تا حالا اینقدر غیرتی شده."
دوباره با فریاد گفت:
–اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو
می کنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو.
"عجب زن داداش خالی بندی دارم"
نمی خواستم مژگان را پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشان شوم. گفتم:
–اگه راضی نیستید الان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونیه ساده و ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
– فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست...زنونه چیه...اونجا پارتیه و چند تا از دوستهای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت می خواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه.
دلم نمی خواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش.
بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی را قطع کرد.
بلند شدم.
–به من استراحت نیومده.
مادر که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفهای ما را شنیده بود. روی تخت نشست.
–فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره.
–ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانهایی به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هم گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره.
🌹🍃 مادر آهی کشید و گفت:
–این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفته ها، همه میخوان کوفتش کنند.
با تعجب مادر را نگاه کردم وخیلی بی رحمانه گفتم:
–این ماله کشیدن روی کارهای مژگان بالاخره کار دستمون میده.
ــ وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونی های مختلط نذاشتین.
ــ چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفها یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیاریید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردید که اینجارو به خونه ی مادرش ترجیح میده.
با عجله از خانه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شود. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت.
با عصبانیت سوار ماشین شد و گفت:
–زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل
می ذاشتید شامم رو کوفت کنم. باغضب نگاهش می کردم. دستش را دراز کرد و کیفش را صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت:
–چیه؟
فوری کیفش را از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشم های گرد شده گفت:
– چیکار می کنی؟
چیزی که دنبالش بودم را پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش را پسش دهم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. باز کردم و دیدم چند نخ سیگار را آنجا مخفی کرده است. بهت زده نخهای سیگار را برداشتم و نگاهشان کردم.
کیفش را صندلی عقب پرت کردم و گفتم:
–اینا چیه؟
رنگش پریده بود و او هم به دستم زل زده بود.
سوالم را با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
هر چه سوال می پرسیدم جواب نمی داد و بیشتر خودش را جمع می کرد.
🌹🍃 گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتارهایش و کارهایش بچه گانه بود. نمی دانم از اول اینطور بود و من متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم.
بالاخره سکوت را شکست و گفت:
– عمه اینا هم فهمیدند کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟
ــ نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش.
سعی کردم آرام باشم، تا حرف بزند.
ــ از کی می کشی؟
دوباره سکوت کرد.
دلم می خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آرام شوم ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربونتر رفتار کنم و اخم هایم را باز کنم.
ــ مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه
می دونی چی میشه؟
ــ بغض کرد و گفت:
–هر چی می کشم از دست اونه...کمی مکث کرد و ادامه داد:
–دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم
می کشم.
ــ تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟
چرا باید عصبی بشی؟
ساکت شد و دیگر حرفی نزد.
نزدیک خانه که رسیدیم پرسید:
– قضیه ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟
ــ اگه قول بدی دیگه نکشی، آره.
ــ قول میدم.
ــ قسم بخور.
ــ به چی قسم بخورم؟
ــ به هر چی که اعتقاد داری، چه می دونم به جون هر کس که برات مهمه.
ــ به جون تو دیگه نمی کشم.
متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زد و به روبرو خیره شد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💢پیام تبریک و تسلیت علیرضا دبیر رئیس فدراسیون کشتی به مردم شریف شهرستان نهاوند
🔹پهلوانان واقعی شهدا هستند
🔹علیرضا دبیر رئیس فدراسیون کشتی جمهوری اسلامی ایران طی پیامی شهادت مهدی رفیعی را تبریک و تسلیت گفت.
🔹در پیام علیرضا دبیر آمده است:
🔹پهلوانان واقعی شهدا هستند و الحمدالله که ورزشکاران و کشتیگیران در همه عرصه ها خصوصا شهادت افتخار آفرین بودهاند و باعث افتخار جامعه کشتی کشور است که چنین جوانانی را در دل خود دارد و امثال شهید مهدی رفیعی و جانباز حسن مولوی باید الگوی جوانان نهاوند، استان همدان و در نهایت کشور باشند.
🔹شهادت جانسوز شهید امنیت مهدی رفیعی را به ساحت مقدس امام زمان(عج)، رهبر معظم انقلاب اسلامی، خانواده محترمشان، مردم شریف نهاوند، جامعه کشتی و ورزش استان همدان و کشور تبریک و تسلیت عرض میکنم.
#ارسالی_کاربر
#شهید_مهدی_رفیعی
#شبتون_شهدایی
🌹@Gilan_tanhamasir