امشب هم کمی در مورد خصوصیات ظاهر طبع #سودا صحبت میکنیم. دقت بفرمایید.
⭕️ هیکل : مزاج خشک موجب #لاغری افراد
می شود. افراد سوداوی معمولا لاغر بوده، هر چند ممکن است بعضی از آنان چاق هم باشند.
💢 سودا موجب کشیدگی استخوانها میشود، زیرا بافت استخوان از سوداست.
👈 لذا بدن سوداوی ها با استخوانهای نازک و کشیده ناحیه انگشتان، ساعد و سایر مناطق خود را نشان می دهد. بدنی #خشک و تکیده دارند.
☢ پوست : رنگ پوستشان سبزه یا جوگندمی مایل به تیرگی یا سفید مایل به خاکستری است. پوست بدن سرد و سفت و خشک، بدون رطوبت و طراوت است
💢 مو : موهای سر نسبتا پرپشت، خشک و ضخیم یا مجعد بوده و رنگ موها معمولا سیاه و مات است.
اگر سودای وی به سمت بلغمی باشد، موی سر سفید و جوگندمی می شود و اگر سودا به سمت صفرا باشد، ریزش مو در کل سر وجود دارد و طاسی منطقه ای ندارند. موخوره در آنان شایع است. بدنشان پرمو و دارای موهای تیره و ضخیم است.
◀️ دهان : دهانشان خشک و كم آب است. مزه دهانشان خصوصا در صبح ناشتا شور است.
⭕️ زبان : زبانشان خشک و صورتی تیره است.
🔶 بینی : بینی خشک و شامّه قوی دارند.
گوش : خشکی باعث قدرت شنوایی می شود، بنابراین سوداوی ها گوشهای تیزی دارند. تحمل سر و صدا را ندارند و در سنین بالا سوت کشیدن گوش در آنها زیاد دیده می شود.
🔵 قدرت بدنی : كم قدرت و کم انرژی هستند.
حرکات بدن : سرعت حرکاتشان کم تا متوسط است.
تکلم : آرام و حساب شده و با دقت صحبت می کنند. صدایشان رسا نبوده و نسبتا آرام است.
🔴 میل جنسی : تحریک و میل جنسی نسبتا زیادی دارند، ولی توان جنسی آنان کم است و اغلب دچار انزال زودرس هم هستند. تمایلشان به رفتار محبت آمیز بیش از آمیزش جنسی است.
👈 افراد سوداوی اغلب ساکت، منزوی و #درونگرا هستند و مایل به تنهایی، گوشه گیرى و گریز از اجتماعند خشک و جدی بوده و کمتر شوخی می کنند. از سر و صدا بیزارند.
👌 سوداوی مزاجان افرادی دقیق، منظم، دوراندیش و محاسبه گر هستند. اهل قانون و حساب و کتاب بوده و به برنامه ریزی در همه کارها معتقدند.
خلاصه اگه کسی یه مدیر خوب برای کارای حسابداری نیاز داره حتما از بین سوداوی ها انتخاب کنه! خیییلی دقیق و ریزبین هستن و با حوصله.😊
البته در مورد خصوصیات اخلاقی هر طبعی بعدا توضیح خواهیم داد. اونجا واقعا دیگه لذتش رو ببرید از این همه زیبایی خلقت خداوند متعال...💞
🔵یه سوال رو همینجا یه جواب بهش بدیم خوبه.
چطور آدم به #تعادل میرسه؟
- معمولا هر کسی هر طبعی که داره "اگه غذاهایی برعکسش رو بخوره طبعش متعادل میشه".
🔶 مثلا کسانی که بدن گرم و خشکی دارن باید غذاهای سرد و تر رو بیشتر مصرف کنن تا به تعادل برسن.
💢 کسانی که گرم و تر هستن باید غذاهای سرد و خشک مصرف کنن و بقیه طبع ها هم به همین شکل.
البته این نکته باید حواستون باشه که خیلی وقتا واقعا هم نمیشه طبع رو به تعادل کامل رسوند ولی میشه نزدیکش کرد.
✅ اگه تغذیه انسان خیلی دقیق و حساب شده باشه واقعا میتونه بسیاری از گناهان رو خیلی راحت ترک کنه و به خیلی از زیبایی ها برسه.
شبتون بخیر و نیکی🌹
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت162 ❣–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می ش
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت163
🌹🍃 دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم.
صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت:
ــ به درک، خلایق هر چه لایق.
جوش آورده گفتم:
ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم.
به روبرو خیره شد و گفت:
–خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد.
ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت در بیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم.
به نفسنفس افتاده بودم. دلم می خواست بیشتر ازاین، از راحیل حمایت کنم. بیشتر از خوبیهایش بگویم. بیشتر فریاد بزنم و از مژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند. ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم.
دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم.
به خانه ایی که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
– ساعت دوازده میام دنبالت.
ــ من خودم بهت زنگ می زنم، شاید بیشتر طول بکشه.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
–مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه.
تعجب کردم، وقتی دیدم لبخند زد و گفت:
–خیلی خوب بابا، واسه من چشم هات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده دار میشی. بعد نگاهی به گوشیاش انداخت و پیاده شد و رفت.
به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم.
مهمان ها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم.
وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم:
ــ کسی تو اتاقم نیست؟
ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه.
🌹🍃 بلند شدم که بروم، به مادر گفتم:
–مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان.
ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه.
ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد.
مادر بی تفاوت گفت:
–خب بیاد، یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری.
با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم:
–چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم.
–اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم...بعدشم فکر می کردم خوشحال باشیدکه من به قول شما حساس شدم.
مادر با اخم گفت:
– چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم.
ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده.
اخم هایش غلیظ تر شد و گفت:
–خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت، بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد:
– مهمون تو خونس.
دستم را روی سرم گذاشتم.
–من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست.
– الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم.
بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اشغال شده ام بشوم.
همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم.
🌹🍃 در، تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه...
توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده.
یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا.
هزارجور فکر و خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد. چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد.
دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم. چطور می توانست این کار را بکند. دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم.
یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مادر چه کار می توانست بکند. جز اینکه با آن قلبش نگران بشود.
آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکر های زیادی از ذهنم میگذشت. یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند.
صدای گوشیام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شد و با دیدن حالم گفت:
– چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد.
نگاهی به گوشیام که در دستش بود انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، کیه؟
گوشی را طرفم گرفت و گفت:
–کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت163 🌹🍃 دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز شد. با
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت164
🌹🍃 ــ جانم داداش.
نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم.
ــ اینجوری امانت داری می کنی؟
ــ چی شده؟
ــ واسه چی فرستادیش بره پارتی؟
با دهان باز به مادر نگاه کردم.
ــ چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس. بعدشم گفت، خودت بهش اجازه دادی.
"من نمی دونم این داداشم از کی تا حالا اینقدر غیرتی شده."
دوباره با فریاد گفت:
–اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو
می کنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو.
"عجب زن داداش خالی بندی دارم"
نمی خواستم مژگان را پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشان شوم. گفتم:
–اگه راضی نیستید الان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونیه ساده و ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
– فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست...زنونه چیه...اونجا پارتیه و چند تا از دوستهای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت می خواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه.
دلم نمی خواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش.
بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی را قطع کرد.
بلند شدم.
–به من استراحت نیومده.
مادر که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفهای ما را شنیده بود. روی تخت نشست.
–فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره.
–ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانهایی به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هم گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره.
🌹🍃 مادر آهی کشید و گفت:
–این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفته ها، همه میخوان کوفتش کنند.
با تعجب مادر را نگاه کردم وخیلی بی رحمانه گفتم:
–این ماله کشیدن روی کارهای مژگان بالاخره کار دستمون میده.
ــ وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونی های مختلط نذاشتین.
ــ چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفها یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیاریید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردید که اینجارو به خونه ی مادرش ترجیح میده.
با عجله از خانه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شود. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت.
با عصبانیت سوار ماشین شد و گفت:
–زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل
می ذاشتید شامم رو کوفت کنم. باغضب نگاهش می کردم. دستش را دراز کرد و کیفش را صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت:
–چیه؟
فوری کیفش را از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشم های گرد شده گفت:
– چیکار می کنی؟
چیزی که دنبالش بودم را پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش را پسش دهم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. باز کردم و دیدم چند نخ سیگار را آنجا مخفی کرده است. بهت زده نخهای سیگار را برداشتم و نگاهشان کردم.
کیفش را صندلی عقب پرت کردم و گفتم:
–اینا چیه؟
رنگش پریده بود و او هم به دستم زل زده بود.
سوالم را با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
هر چه سوال می پرسیدم جواب نمی داد و بیشتر خودش را جمع می کرد.
🌹🍃 گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتارهایش و کارهایش بچه گانه بود. نمی دانم از اول اینطور بود و من متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم.
بالاخره سکوت را شکست و گفت:
– عمه اینا هم فهمیدند کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟
ــ نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش.
سعی کردم آرام باشم، تا حرف بزند.
ــ از کی می کشی؟
دوباره سکوت کرد.
دلم می خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آرام شوم ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربونتر رفتار کنم و اخم هایم را باز کنم.
ــ مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه
می دونی چی میشه؟
ــ بغض کرد و گفت:
–هر چی می کشم از دست اونه...کمی مکث کرد و ادامه داد:
–دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم
می کشم.
ــ تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟
چرا باید عصبی بشی؟
ساکت شد و دیگر حرفی نزد.
نزدیک خانه که رسیدیم پرسید:
– قضیه ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟
ــ اگه قول بدی دیگه نکشی، آره.
ــ قول میدم.
ــ قسم بخور.
ــ به چی قسم بخورم؟
ــ به هر چی که اعتقاد داری، چه می دونم به جون هر کس که برات مهمه.
ــ به جون تو دیگه نمی کشم.
متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زد و به روبرو خیره شد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💢پیام تبریک و تسلیت علیرضا دبیر رئیس فدراسیون کشتی به مردم شریف شهرستان نهاوند
🔹پهلوانان واقعی شهدا هستند
🔹علیرضا دبیر رئیس فدراسیون کشتی جمهوری اسلامی ایران طی پیامی شهادت مهدی رفیعی را تبریک و تسلیت گفت.
🔹در پیام علیرضا دبیر آمده است:
🔹پهلوانان واقعی شهدا هستند و الحمدالله که ورزشکاران و کشتیگیران در همه عرصه ها خصوصا شهادت افتخار آفرین بودهاند و باعث افتخار جامعه کشتی کشور است که چنین جوانانی را در دل خود دارد و امثال شهید مهدی رفیعی و جانباز حسن مولوی باید الگوی جوانان نهاوند، استان همدان و در نهایت کشور باشند.
🔹شهادت جانسوز شهید امنیت مهدی رفیعی را به ساحت مقدس امام زمان(عج)، رهبر معظم انقلاب اسلامی، خانواده محترمشان، مردم شریف نهاوند، جامعه کشتی و ورزش استان همدان و کشور تبریک و تسلیت عرض میکنم.
#ارسالی_کاربر
#شهید_مهدی_رفیعی
#شبتون_شهدایی
🌹@Gilan_tanhamasir
🌹🍃
خدای مهربانم💖
امروز را با نام زیبایت
صبح مےڪنم
باشد ڪه مرا از من رهایی دهی
و در فیض خودت
زندگیم را برڪت ببخشی
تا هرآنچه ارادہ و خواست تو
در آن است
برایم مقدّر شود
آمیـــن🙏
🌺@Gilan_tanhamasir
🌹🍃🌹
امیر المومنین امام على💕 عليه السلام:
ای مردم، خودتان ادب کردن خویش را برعهده گیرید، و نفس را از عادت های هلاکت بار بازگردانید
قسمتی از "حکمت 359 نهج البلاغه"
#حدیث_روز
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
@Gilan_tanhamasir
Panahian-Clip-VaghteBehtar.mp3
1.37M
🔻فرصت امروز رو بچسب؛
کار خوب رو به فردا ننداز!
➖وقت بهتر وجود نداره ...
#استاد_پناهیان
☔️@gilan_tanhamasir
سیاست کثیف اینترنشنال سعودی
⛔️رسانه سعودیِ اینترنشنال با تقطیع سخنان رئیسی در اجلاس اِکو مدعی شده که وی برای صادرات آب به کشورهای عضو اکو اعلام آمادگی کرده است.
⭕️این در حالی است که رئیسی در سخنان خود در این اجلاس گفته علاقمندیم پروژههای انتقال آب برای کشورهای متقاضی از جمله ایران در دستور کار اکو قرار بگیرد.
💠@Gilan_tanhamasir
📣 #خبرخوووب
🔶 با درایت #دکتر_رئیسی بعد از ۵سال ، ایران و ترکمنستان، توافقنامه گازی امضاء کردند....
واکنشها به توافق گازی با ترکمنستان
🔺 سید مرتضی هاشمی، نائب رئیس هیات رئیسه بازرگانان اتحادیه صادرکنندگان نفت و گاز و پتروشیمی:
🔹دولت رئیسی می تواند با این قرارداد، هزاران اتفاق مثبت را با کشورهای همسایه رقم بزند، زیرا در حال حاضر، ورود بسیاری از تاجران ایرانی به کشور ترکمنستان ممنوع بوده و حتی بسیاری از تاجران ایرانی در ترکمنستان زندانی هستند که این موارد در گذشته به ظریف، وزیر سابق خارجه هم گفته شده بود. این قرارداد فقط یک قرارداد گازی نیست. یک قرارداد اقتصادی-سیاسی و... است و جنبه های و...گوناگون دارد.
🔺 سید عباس موسوی، سفیر ایران در جمهوری آذربایجان در توییتی نوشت:
🔹قرارداد سه جانبه سوآپ گاز از ترکمنستان به جمهوری آذربایجان از خاک ایران با حضور روسای جمهور 🇮🇷 و 🇦🇿 به امضاء رسید.
🔹سالانه ۱.۵ تا ۲ میلیارد متر مکعب گاز 🇹🇲 از ایران به ج. آذربایجان صادر می شود. حق ترانزیت ایران، برداشت گاز از همین محل به اندازه مصرف ۵ استان است
🔺 مجید شاکری، اقتصاددان:
🔹انصافا منطق قرارداد سواپ گاز از تركمنستان به آذربايجان خيلي دقيق تنظيم شده. موضوع صرفا تامين يا عدم تامين گاز پنج استان شمالي نيست. ايران دريچه اي ايجابي براي همكارى با محور لاجورد پيدا كرده. چيزي كه تا همين دو ماه قبل خيلي بعيد بنظر ميرسيد
🔹اينكه چگونه مي توان رقابت و همكاري را كنار هم تعريف كرد يك مرحله مهم است كه اين قرارداد يك گام بسيار بلند به سوي اين درك است. شايد اين اولين بار است كه ايران وارد يك همكارى كريدوري به معناي جديد آن ميشود. آينده چه خواهد شد؟ نمي دانم. اما اين خبر واقعا اميدوار كننده است. خدا قوت
🔺 علیرضا فقیهی، ارشد روابط بین الملل دانشگاه تهران:
🔹شاید مهمتر از منافع اقتصادی و تامین گاز پنج استان که از طریق این قرارداد نصیب ایران میشود این است که این قرارداد گازی در آینده یک ابزار فشار علیه دولت علی اف خواهد بود
🔹دولت ژنرال ها دیگر رفته است ، بخاطر اختلافات گازی میان ایران و ترکمنستان ، زنگنه باعث جریمه ۲ میلیارد دلاری ایران شد !
🔺 مسعود براتی، کارشناس تحریم و سیاست خارجی:
🔹این توافق گازی با ترکمنستان را بگذارید در کنار عضویت در سازمان شانگهای و خرید واکسن که اثبات میکند همه چیز معطل تحریم و برجام و مذاکرات وین و FATF نیست.
🔹کمی عقلانیت میخواهد و همت برای تأمین منافع ملی که اگر باشد خیلی اتفاقها میافتد.
🔺 مهدی پناهی، دبیر اقتصاد روزنامه قدس:
🔹دل زنگنه وزیر نفت دولت روحانی به توتال فرانسوی و تکمیل پارس جنوبی خوش بود، برای همین یک دعوای حقوقی با ترکمنها راه انداخت تا آنها هم به ایران گاز ندهند اما نه توتال ماند و نه پارس جنوبی تکمیل شد، ایران ماند و نیاز به گاز ترکمنستان و دلخوری این کشور!
🔹حتی در صورت بینیازی ایران از گاز ترکمنستان، تهران میتوانست در چارچوب برنامه جامع تبدیل شدن به هاب گازی منطقه ، واردات گاز از ترکمنستان را ادامه دهد.
🔹کاری که روحانی و زنگنه لجبازانه از آن استنکاف کردند، امروز دولت رئیسی انجام داد. پیوند اقتصادی با همسایگان یعنی همین.
🌹@Gilan_tanhamasir
🍁 برگي از جنگل
نهضت جنگل که يکي از مهمترين و مردميترين انقلابهاي قرن اخير در ايران به شمار ميرود، از اوايل سال ۱۲۹۴ تا اواخر پاييز ۱۳۰۰ شمسي به طول انجاميد.
🍁
دورهاي که ايران در عمق تاريکي استبداد داخلي، استکبار تزاري و استعمار بريتانيا روزگار بسيار سختي را سپري ميکرد اين قيام توسط آزادهمردي از تبار گيلهمردان ايران بزرگ به نام ميرزاکوچکخان بنيان نهاده شد و هم او طي هفت سال در دل جنگلهاي گيلان براي آزادي مردم ستمديده و مظلوم از يوغ ظلم و ستم خوانين محلي و ملي با ياران اندک خويش زحمات و مشقات فراواني را متحمل گرديد که امروزه تصور آن براي نسل جديد هم مشکل است.
🍁
خود سردار جنگل، شهيد ميرزاکوچک خان جنگلي به دفعات به اين مهم اشاره دارد:
«من و يارانم در مشقتهای فوقالطاقهي چندين ساله هيچ مقصودي نداشته و نداريم جز حفظ ايران از تعرضات و فشار خارجي و خائنين داخلي و تأمين آزادي و آسايش رنجبران ستمديدهي مملکت و استقرار حکومت ملي. و همه فداکاري بنده و احرار جنگل براي همين مقصود عالي بود و بس. من علاج قطعي و نجات واقعي ملت را از کليه مصائب، به موفقيت انقلاب مقدس ميدانم».
🍁
گرچه نهضت جنگل منحصر در جغرافياي سياسي گيلان نيست وليکن توجه به برخی از موقعيتها و قلمرو قدرت و حکومت و گسترهي جغرافياي سياسي و اجتماعي و نفوذ نهضت جنگل ميتواند، ابعاد ديگري از اين انقلاب را براي اهل تحقيق روشنتر نمايد.
🍁 🥀 🍁
🥀 يازدهم آذر ۱۴۰۰ 🥀
🥀 يکصدمين سالگرد شهادت
ميرزاکوچک جنگلي 🥀
#سردار_جنگل
#قيام_جنگل
#نهضت_جنگل
🍁@Gilan_tanhamasir
💥 سردار عبدالله پور در آیین "روایت جنگل" مطرح کرد
▪️یادمان میرزا در محل شهادتش توسط سپاه احداث می شود
▪️کنگره میرزا در استان گیلان مورد غفلت قرار گرفته است
فرمانده سپاه قدس گیلان با بیان اینکه کنگره میرزا در استان ما مورد غفلت قرار گرفته است، گفت: سپاه یادمان میرزا را در محل شهادت ایشان احداث خواهد کرد و حتی امکان دسترسی به آن را نیز ایجاد میکنیم.
در آیین "روایت جنگل" از محصولات چند رسانه ای در حوزه نهضت جنگل شامل کلیپ شیمی تی وی، نماهنگ خروش جنگل، درس گفتار روایت جنگل، مستند مینیاتور، نرم افزار AR یاران جنگل، سایت تخصصی میرزا کوچک، نماهنگ سردار نهضت رونمایی و از چهرههای حوزه میرزا پژوهی نیز تقدیر شد.
🖇 مشروح این خبر را در لینک زیز بخوانید
👇👇
https://www.8deynews.com/634272
#روایت_جنگل
#میرزا_کوچک_خان
#دیار_میرزا
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت164 🌹🍃 ــ جانم داداش. نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم. ــ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت165
🌺 از ماشین که پیاده شدیم. گفتم:
ــ اون ته سیگارها رو هم از بالکن جمع کن.
ملحفه ها رو هم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن.
کلید را مقابلش گرفتم.
– تو برو بالا...
ــ تو نمیای؟
ــ نه، میرم قدم بزنم.
ایستاد و نگاهم کرد و کلافه گفت:
– الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟
با حرص گفتم:
–تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم.
ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟
ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم.
مشکوت نگاهش کردم و گفتم:
ــ اونوقت دلیلش؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی.
ــ خب، بگو بدونم.
ــ قول میدی بین خودمون باشه.
قول که نه، ولی شاید سعی کنم.
لبخندی زد و گفت:
– بریم دیگه.
ــ کجا؟
ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن.
(به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم:
–نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی.
حرفی نزد.
همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم:
–خب بگو دیگه.
🌺 مِنو مِنی کرد و گفت:
–کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی.
باچشم های گرد شده گفتم:
ــ از کجا فهمیدی؟
ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم.
– گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید...
پرید وسط نطقم و گفت:
ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی.
لیوان آبی برایش ریختم.
– معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات
می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟
ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم.
ــ پس کجا بودی؟
اخمی کرد و گفت:
–طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو
می کردم.
–متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید.
–دلم ازش شکسته.
فکری کردم و گفتم:
–میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید...
بغضی کرد و گفت:
ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس...
ــ اصلا شاید اشتباه می کنی.
ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟
ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم.
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
– حالا هر چی.
ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که...
🌺 ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟
–دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد
می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم.
ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن.
اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم.
از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود.
شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند.
ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن.
دستش را ستون چانه اش کرد.
–بگو.
همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانهی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم.
هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد.
وقتی حرفهایم تمام شد، گفت:
–باور کردنش برام سخته.
ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی.
غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش را بالا آورد و پرسید:
–واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟
ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت165 🌺 از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: ــ اون ته سیگارها رو هم از بالکن
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت166
🌺 به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگر بیرون نیامد. مادر هم با عمه و دخترش داخل اتاق شان رفتند که بخوابند. مادر جای من را در سالن انداخت.
از این که در اتاقم نبودم حس آوارهها را داشتم. بدتر از آن، اینکه راحیل پیشم نبود و من چقدر دلتنگش بودم.
گوشی را برداشتم و اسمش را نوشتم:
ــ راحیل.
بلافاصله جواب داد:
ــ جانم.
پس اوهم گوشی به دست به من فکر می کرد. چقدر این جانم گفتنش برایم دل چسب بود.
ــ دلم هواتو کرده عزیز دلم.
ــ چه تفاهمی!
ــ کاش الان کنارم بودی...
با شعری که برایم فرستاد دیوانهام کرد:
ــ ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود
با (نام تو جانا) یار مرا هیچ ز ای کاش نبود.
ــ راحیل داری دیونم می کنی.
برام استیکر قلب فرستاد.
🌺 صبح بعد از صبحانه عمه و فاطمه را به آدرس مطبی که گفتند رساندم و بعد برای مادر خرید کردم و به خانه بردم.
راحیل خانهی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد بروم بیاورمش. به لحظهها التماس میکردم برای گذشتنشان.
بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خانهی دوستش که شدم به گوشی اش زنگ زدم و گفتم:
ــ راحیلم، من دم درم.
ــ میشه چند دقیقه صبر کنی؟
ــ شما بگو تمام عمر صبر کن.
خنده ای کرد و گفت:
–زود میام. فهمیدم آنجا معذب است حرف بزند.
از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه ایی که زیر پایم بود سرگرم شدم. بالاخره آمد.
درماشین را برایش باز کردم. تشکر کرد و نشست.
نشستم پشت فرمان و گفتم:
–خب کجا بریم؟
ــ خونه دیگه.
ــ نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم.
🌺 لبخندی زد و گفت:
ــ حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانهایی در آورد و گفت:
ــ قشنگه؟ خودم دوختم.
ــ آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟
ــ نه ، واسه مامان
شاکی گفتم:
ــ پس من چی؟
خندید و گفت:
–هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می دوزم آقا.
تمام مدت خرید، دستهایمان در هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود.
نمی دانم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترهایی بودند که در کنارشان به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشان به تپش می افتاد و نه برای دیدار مجددشان لحظه شماری می کردم و نه حتی برای هیچ کدامشان گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشان زیاد برایم مهم نبود.
زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شده ام، می فهمم وقتی میگفتند اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی..
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...