eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
800 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺خیلی از اعضای محترم در رابطه با نشر و کپی مطالب کانال بدون لینک سوال میپرسند ، ❇️ ببینید ما این مطالب رو برای شما عزیزان دلمون منتشر میکنیم و شما هم هر طوری که دوست دارید میتونید مطالب رو برای دیگران ارسال کنید. چه با لینک و چه بدون لینک از نظر ما کاملا حلال و آزاد هست. 😊 🌹@Gilan_tanhamasir
♻️ فردا با دعوت رسمی (ریاست‌ جمهوری روسیه)، به روسیه می رود... چرا سفر رئیسی به روسیه مهم است؟ 🔹 ایران و روسیه در پرونده‌های بسیاری در حوزه‌های منطقه‌ای و بین‌المللی نظر مشترک دارند و با توجه به سیاست‌های منطقه‌ای و عمل‌گرایانه دولت رئیسی، در آینده پیش رو روابط دو کشور وارد مرحله‌ای تازه‌ای خواهد شد. 🔹 احتمالاً «سند راهبردی ایران و روسیه»، «خرید تجهیزات نظامی»، «مذاکرات وین»، «قراردادهای دوجانبه» دستاوردهای مهم این سفر خواهد بود. 🔹همچنین ایران می‌تواند با طرف روسی خود درباره مسائل منطقه‌ای چون «پرونده افغانستان»، «بحران سوریه»، «وضعیت قفقاز جنوبی» و «اتحادیه اقتصادی اوراسیا» تبادل‌نظر کند. 🔹طی سال‌های گذشته، نقش روسیه در همراهی کردن با جمهوری اسلامی در بحران‌های بین‌المللی، اهرم فشاری بسیار قوی علیه غرب بوده است. ✍خیلی ها به روسیه با تردید نگاه می‌کنند و معتقدند که روسیه بخاطر دشمنی های گذشته اش با ایران قابل اعتماد نیست. اما باید بدانیم که دشمنی های روسیه با ایران در زمان دولت‌های تزاری و کمونیستی قبلی اتفاق افتاد و همانطور که ما با عراق بعد از صدام ، روابط حسنه داریم،میتوانیم، با روسیه هم که یکی از قدرتمندترین دولت‌های جهان هست و در همسایگی ما قرار دارد، روابط استراتژیک و خوبی داشته باشیم و فقط دشمنان ما که از قوی‌تر شدن ایران میترسند، مخالف روابط ایران و روسیه هستند... @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥اشاره به نکات بسیار مهم #آداب_حضور_در_شبکه‌هاے_اجتماعی 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 1⃣ توجه
💥اشاره به نکات بسیار مهم 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 8⃣ گاهے تماشاگر باشید و واکنش سریع نشان ندهید. 9⃣ همیشه حواس‌تان به مطلبے که پست می‌کنید باشد. 0⃣1⃣ مطالب متناسب با مخاطب و گروه را پست کنید. 1⃣1⃣ گاهے وقتها مے توانيد با كم يا زياد كردن کلمات یا جملات، پيام قبلے را اصلاح و يا تكميل نماييد. 2⃣1⃣ هوشيارانه عمل كنيد چون شاید در آينده، از اثرات منفے این پيامها، در شرایطے عليه خودتان یا خانواده تان استفاده شود! 3⃣1⃣ دقت کنید که "اشاعه دهنده فحشا" نباشید. 4⃣1⃣ آبروے دیگران، بازیچه شما و ابزارے براے سرگرمے دوستانتان نیست بنابر این شدیدا در این مساله حساس باشید! ... 💠@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥اشاره به نکات بسیار مهم #آداب_حضور_در_شبکه‌هاے_اجتماعی 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 8⃣ گاهے
❇️ توضیح مختصر درباره مفهوم و معنای کلمه ای که در گزینه 13 مطلب بیان شده است 🔹از آنجا که انسان یک موجود اجتماعی است جامعۀ بزرگی که در آن زندگی می کند از یک نظر همچون خانۀ او است و حریم آن همچون حریم خانه او محسوب می شود؛ پاکی جامعه به پاکی او کمک می کند و آلودگی آن به آلودگیش و در دین اسلام با هر کاری که جو جامعه را مسموم یا آلوده کند شدیداً مبارزه شده است. ✅ معنای لغوی اشاعه فحشاء اشاعه در لغت یعنی چیزی را شیوع دادن و منظور از فحشاء افعال یا گفتاری است که قباحت و زشتی آنها بسی بزرگ و آشکار است؛ یعنی قبح و زشتی آنها فی حد نفسه بیّن و ظاهر است و نزد شرع و عرف زشتی اش معلوم و مشخص است. 🍁🍁 إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «19» وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ «20» سوره مبارکه نور 🍂🍂 همانا براى كسانى كه دوست دارند زشتى‌ها در ميان اهل‌ايمان شايع گردد، در دنيا وآخرت عذاب دردناكى است، و خداوند مى‌داند و شما نمى‌دانيد. و اگر فضل و رحمت الهى بر شما نبود و اين كه خداوند رئوف و مهربان است (شما را سخت كيفر مى‌داد). 🔸 نکته ها اشاعه‌ى فحشا، گاهى با زبان و قلم است كه عمل زشت مردم را افشا كند و گاهى با تشويق ديگران به گناه و قرار دادن امكانات گناه در اختيار آنان. 🌹 امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه آن چه را درباره‌ى مؤمنى بشنود، براى ديگران بازگو كند، جزء مصاديق اين آيه است. «1» در حديث مى‌خوانيم: كسى كه كار زشتى را شايع كند، مانند كسى است كه آن را مرتكب‌ شده است. 📚 «1» تفسير كنزالدقائق، جلد 6، صفحه 159 http://player.iranseda.ir/islam-player/?VALID=TRUE&g=155992&t=1&w=45
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت246 🌼🌼 آن شب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن
🌸🌸 روز ختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد. سعیده من را تا خانه‌ی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت. من ومادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان وخانواده اش هم آمده بودند. سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمه‌ی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلی‌هایی که چیده شده بود کنارآرش نشسته بودم. زیادطول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمی کردم. زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکرمی کردم که خدادوباره چه نقشه ایی برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دورباشم... آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد. خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم. لابد حالا می‌گوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود. 🌸🌸 آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم. زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضی‌ام به نقشه‌هات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قدنمیده" با شنیدن صدای فریدون جا خودم. –داری فکرمی کنی چطوری مژگان روبزاری سرکارو با یه عقدسوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟ وقتی قیافه ی بهت زده‌ی مرا دید ادامه داد: –شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه. "این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،" لبخند موزیانه ایی زد و نوچی کرد. –بهتره به راههای دیگه ایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –شما چرا با من دشمن شدید؟ پوزخندی زد و گفت: –اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد: –برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم. 🌸🌸 فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت: اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تاصحبت کنیم. او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم خداصدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود. با فاصله پشت سرش راه افتادم. هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم. می ترسیدم بالاخره سابقه‌ی خوبی نداشت. گفتم: –همینجا حرف بزنیم من راحت ترم. لبخند چندشی زد و گفت: –چیه می ترسی؟ چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم: –بایدزودتر برم الان آرش دنبالم می گرده. –اون الان حواسش به مژگانه. باحرفهایش می خواست عصبی‌ام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم: –بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه. نگاه بدی به من انداخت. –خوبه، پس معلومه دختر عاقل وزرنگی هستی. –میشه زودتر حرفتون روبزنید؟ 🌸🌸 ازمژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟ –زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رومهم جلوه بدن واین تقصیر خودتونه... "حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت." وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم. –مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندوقشنگی داری... باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی بایدجلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود...باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد: –هفته ی دیگه اگه فقط یک روز بامن مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط... از وقاحتش زبانم بند امد. –الان نمی خوادجواب بدی، شماره‌ات رو دارم چند روزدیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد: –از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری. "حقمه، حقمه، این نتیجه‌ی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت247 🌸🌸 روز ختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.
🌸🌸 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت. پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقه‌اش از علاقه‌ی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینه‌ام را به دل گرفته و حالا می‌خواهد انتقام بگیرد. هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم. فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت: –همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمی‌تونی ول کنی. فوری دور شد و رفت. واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد. –راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟ باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود. –الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت. –بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت: –بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعه‌ایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم. –ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید. آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت. –کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید. می‌دانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم. بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟ 🌸🌸 –بهتر شدید؟ –بله ممنون خوبم. –برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون. –نه، فاطمه روصدا کنید. گوشی‌اش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید. درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: –چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود. –حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت: –اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه... حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را می‌کرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم. فاطمه به طرفم می‌آمد. ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد. "آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده." اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصی‌اش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم می‌شود. اگر حرفی هم بزنم می‌گوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت.
🍃یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر برای چه بوده است !. راوی: 🗓 سالروز شهادت 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤴️جنگل و بارون و خدای مهربون ....✨☺️😍 عرض سلام و ادب و احترام سروران عزیز😊✋ صبحتون سرشار از آرامش☕️ صبح قشنگی میشه اگه شاکر باشیم 🌈👌 🌸شاکران مهربانترندツ هیچ چیزی مثل تشکر از خدا انسان را مهربان نمیکند . کسانی که اهل تشکر از خدا هستند، ابتدا نعمات موجود خود را میبینند.،سپس نعمات فراوان دیگری دریافت می کنند. طبیعی است که، از دیگران بی نیاز میشوند وکینه کسی را به دل نمیگیرند.🌱 🌹@Gilan_tanhamasir
بسم الله الحی القیوم یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟ گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم. گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟ گفت: نه گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟ گفت: هرگز گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است باز شکایت داری و گله می کنی؟! بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟! 📚 برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 38 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ماجرای غزه مگر قابل فراموش شدن است؟ 🍃🌹🍃 ❌ ۲۹ دی‌ماه، روز غزه گرامی باد. | | 🆔@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و خدا قوت ✴️ قبل از شروع درس جدید یکمی بیشتر با بحث عجب آشنا بشیم و یه کمی بیشتر مراقب خودمون باشیم.... این فایل صوتی رو یه جای آروم و با توجه کامل گوش بدید و در موردش تفکر کنید 👇
4_5872879516807857938.mp3
3.52M
🔮 مراقب خودت باش.... خودت.... خودت.... استاد پناهیان 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 38 گفتیم که یکی از مشکلاتی که عدم کنترل ذهن به وجود میاره ریا هست. ریا هم باع
برای 39 🔘 بخش اول 💢 عُجب یکی از گناهانی هست که تقریبا همه ما کم و زیاد درگیرش هستیم. اگه دیدید کسی گفت من عجب ندارم تقریبا قطعی بدونید که حتما داره! خلاصه خیلی گناه ناجوریه!
✴️ فرض کنید توی یه مسجد نشستید و توی جلسه قرآن یا روضه هستید. بعد میبینید یه آدم شراب خوار و بسیار بد محله تون وارد مسجد میشه در حالی که ناراحته و حالت توبه داره. 💢 در اون لحظه اگه حال تو شبیه اون فرد نباشه و خودت رو ذره ای بهتر بدونی این میشه عجب...
✅ کی میتونه عجب رو از بین ببره؟ کسی که مثل حر بیاد در خونه اهل بیت...🌷 ✔️ اونجایی که حر کفشاش رو اویزون کرد به گردنش و با نهایت خضوع و چشمان پر از اشک اومد سمت خیمه های اباعبدالله الحسین علیه السلام... ⭕️ هر کی مثل حر نیومد و دو قورت و نیمش هم باقی بود بفهمه که راه رو اشتباه اومده... صبر کن ببینم! شما وقتایی که میری در خونه خدا چه حالی داری؟
بعضیا رو دیدید؛ کلا از خود متشکرن! 💢 وقتی میرن در خونه امام زمان انگار اومدن یه سری بزنن و برن! 😒 اصلا انگار نه انگار که آقامون بیش از 1300 ساله که در غیبت هست و منتظر ماست... ✴️ این همه دعاهای ندبه خونده میشه این همه مساجد و هیات ها دارن کار میکنن ولی هنوز خبری نیست...
⭕️ بله ما مثل حر، امام زمانمون رو محاصره نکردیم ولی ما میتونستیم امام زمان رو از محاصره غیبت در بیاریم اما در نیاوردیم... 💢 محاصره ای که صهیونیست ها بیش از هزار ساله که انجام دادن و نمیذارن آقامون بیاد... ... 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت248 🌸🌸 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه
🌸🍃 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: شما ماشین دارید؟ –بله، ولی الان باماشین بابام آمدیم. –می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.لبخندی زد و گفت: –بله حتما، بعد سویچ را نشانم داد.ماشین اونوره، بفرمایید. فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم. پرسید:راحیل تو چت شده؟ دستش را گرفتم. –لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه. –عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم. او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت. –الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم. بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:الان میام. 🌸🍃 دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت. –بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم. زیرلبی گفت: –از دکه‌اییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید. حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا می‌آمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام. آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا... دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگی‌ام می کردم. –آهان، مترو اونجاست. باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم، –ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه. –چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، 🌸🍃 چون فرق بین دوغ و دوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد: –وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول. سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم. ماشین را نگه داشت. – تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همه‌ی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه. روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم. حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم. 🌸🍃 زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: –راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم. همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد. – راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم: –بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون. دوباره با همان تعجب پرسید: تنها؟ نمی‌دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود. –الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ –بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش. –عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت. با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد. –رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت249 🌸🍃 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟برگشتم ونگاهی به باب
🌸🍃 به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم. –تو همه‌ی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنه‌ایی که آرش می‌خواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار می‌کردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمی‌تواند قول بدهد چون نمی‌تواند به مژگان حرفی بزند. الان که می‌توانست عقب بایستد. مگر خانواده‌ی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش می‌توانستند کمکش کنند. آرش شده دایه‌ی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده. زهرا خانم پرسید: –یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟ –نه، اون اصلا خبر نداره؟ چشمهایش گرد شد. –یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی. نگاهش کردم. –یعنی من رو محرم نمی‌دونی. من که همه‌ی زندگیم کف دست توئه. 🌸🍃 –نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد. – تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که می‌تونم باشم. نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم. کم‌کم همه‌ی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همین‌طور رفتارها و بی‌تفاوتی‌های آرش را. بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت: –هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه. در مورد آرش خان هم، فکر می‌کنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح می‌کنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو می‌شناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –ولی اینجوری‌ام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم. –منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهده‌ی مرد باید باشه رو میگم. من فکر می‌کنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه‌چی درست میشه. 🌸🍃 اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمی‌تونه درست عمل کنه. حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمی‌شناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح می‌داد. نمی‌دانم یعنی واقعا زهرا خانم درست می‌گفت؟ گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت: –الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد. آرش بود. با دلخوری جواب دادم. –راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم. –توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش می‌آمد. –چرا؟ چت شده بود؟ –کجایی آرش؟ –توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه. "دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده." –مژگان توی ماشینته؟ 🌸🍃 لحنش کمی آرام شد. –آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده." –کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی. باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقه‌ام میرود. فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم. –راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه. شرمنده شدم.وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن. –نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟فریدون. –آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.از حرفش ترسیدم. –منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم.