💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_90 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بمیری ملی! - چیه بابا؟ پهلوم رو
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_91
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
مائده خندید و گفت:
- بله سرورم.
- می دونی خیلی راحت خودت رو می زنی به کوچه ی علی چپ؟
- بی خیال ملی. همیشه نمیشه دنبال دلیل بود، گاهی وقتا باید بی خیال شد.
اتاق متین بیشتر شبیه نمایشگاه آثار هنری بود. همه جای دیوارها پر بود از سیاه قلم و خطاطی، واقعا که محشر بود.
روی میزش هم پر بود از قاب های کوچک عکس های خانوادگیش که از وقتی نی نی بود تا الان، مرتب چیده شده بود.
بیشتر عکسا متین و باباش بودن و لبخندش، حتی از توی عکسم می شد آرامش لبخند و نگاهش رو فهمید. کنار
دیوار رفتم و این بار با دقت بیشتری تک تک نقاشی ها و خطاطی هاش رو نگاه کردم.
رو به روی یکی از نقاشیاش که یه دختر رو به دریا نشسته بود و باد موهاش رو به عقب فرستاده بود، ایستادم. دخترک
پشتش به تصویر بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. با این که صورتش معلوم نبود، اما می شد حس کرد که بغض کرده.
آهی کشیدم که مائده گفت:
- منم خیلی این نقاشیش رو دوست دارم.
به سمتش برگشتم، روی تخت نشسته بود و نگاهم می کرد.
ادامه داد:
- حتی یکی دو بار کش رفتم، اما متین با پس گردنی پسش گرفت.
حرفی نزدم و به سراغ بقیه ی نقاشی ها رفتم، اما همش تصویر دخترک و غمش جلوی چشمام بود.
اتاق متین تلفیقی از عصر قدیم و جدید بود. تمام روتختی ها و رومیزی هاش خاتم کاری بود، اما کامپیوتر و لپ تاپش
از بهترین مدلا بود.
- خود آقا متین کجا می خوابه؟
- اون بیدار می مونه.
- چرا دیگه؟
-باباش همیشه پای پاتیل می موند و تا اون جایی که می تونست قرآن رو از اولش می خوند. بعد از اون خدا بیامرز
متین این کار رو می کنه.
- خدا بیامرزدشون.اونقدر خسته بودم که بدون این که به مائده اجازه بدم رو تختی جدید رو روی تخت بندازه، تقریبا بیهوش شدم.
مائده صدام زد و گفت:
- زود باش پاشو ملیسا، همه سر سفره س صبحونن.
- وای مائده ولم کن، من که تازه دو ساعته خوابیدم.
- پاشو عزیزم. سمنو و حلیم، پاشو دیگه.
- نمی خوام، خوابم میاد.
- ملیسا متین می خواد لباساش رو عوض کنه.
- خب عوض کنه. به من چه؟ مگه من مامانشم؟
- ملیسا خانوم جهت یادآوریتون، شما الان تو اتاق متین خوابیدید و کمد لباساشم این جاست.
به زور بلند شدم و گفتم:
- باشه بابا، خفم کردی، پا شدم.
- به سلام ملیسا خانوم، صبحتون بخیر.
به سمت سرویس بهداشتی گوشه اتاق رفتم و گفتم:
- ولم کن مائده، شدید خوابم میاد.
- اوه، خوبه یه سلام کردم، کاریت نداشتم.
با زدن آب سرد به صورتم، سر حال اومدم.
مائده دست به سینه منتظرم نشسته بود.
- معلومه دو ساعته تو اون دستشویی چی کار می کنی؟
لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:
- از اول تا آخرش برات بگم؟
اومد یکی زد تو سرم و گفت:
- الزم نکرده، بدو بی ادب
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_91 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مائده خندید و گفت: - بله سرورم.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_92
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
وای خدا، مائده عجب گیری بودا! حاالا چطوری دو درش کنم و برم براش کادو بخرم؟ به مهمونایی که حاالا نصف شده
بودن و اکثرشون رفته بودن سر کار و زندگیشون نگاهی کردم.
پیش مادر متین رفتم و خیلی آهسته براش گفتم می خوام یه جوری منو بفرسته بیرون که مائده شک نکنه.
مادر متین هم با لبخند گفت:
- عزیز دلم مشکلی نیست، فقط یه نیم ساعت صبر کن تا کار تقسیم سمنوها تموم بشه، بعد با متین برو که می خواد
سمنوها رو ببره دم در خونه ها. هم ثواب می کنی، هم کارت رو انجام می دی.
"اوه چه شود! من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته رو زده."
وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت:
- ملیسا جون پاشو عزیزم، کمک متین برو تا سمنوها رو پخش کنید.
از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم. متین زودتر از من خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- مامان مزاحم خانم احمدی نشید، من خودم تنها ...
قبل از این که جملش تموم بشه، سهراب گفت:
- منم می رم کمکش.
"ایش، بمیرید همتون! حاالاهمه زرنگ شدن."
مادر متین خیلی ریلکس گفت:
- می خوام چندتا از سمنوها رو هم ملیسا بده به اقوامش. بدو عزیزم، دیر شد.
در مقابل چشمای شوکه ی مائده و سحر و سهراب و متین خان، چادرم رو مرتب کردم و سرم رو پایین انداختم و با ناز
گفتم:
- چشم.
"اِوا موش بخوردم، چه با حیام من!"
سهراب کنه هم آخر نیومد و یه جوری بغ کرد که احساس کردم من زن عقدیشم و کار خالفی کردم. "ای بابا چه
گیری افتادیم! خدا مادر مائده رو بیامرزه با این وقت زاییدنش و تولد دخترش. آخه االان وقتش بود؟ دقیقا توی مدت
زمان قهر من و مامان بابام و سمنو پزون متین اینا؟ آخه چرا یه ذره آینده نگر نبوده؟" خود درگیری دارم من.متین سمنوهای دستش رو کنار بقیه ی سمنوها گذاشت و رفت توی ماشین نشست. "وا، من جلو بشینم یا عقب؟"
اگه عقب بشینم که باسن مبارکم روی سمنوهای چیده شده روی صندلی عقب می سوزه و اگه جلو بشینم متین پیش
خودش فکر می کنه خبریه. متین به من که مستاصل نگاهش می کردم، نگاهی انداخت و یکم خم شد و در جلو رو برام
باز کرد. "این جنتلمن بازیاش منو کشته. اصلا از جاش تکون نخورد. حاالا می مرد می اومد پایین در رو برام باز می
کرد و می گفت بفرمایید؟ هی هی، ما از اولم شانس نداشتیم." نشستم و در رو یه کم محکم بستم. متین بی هیچ
حرفی راه افتاد و بعدم دکمه ی پخش رو زد.
"دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشانم
به جز این اشک سوزان، دل ناامیدم گواهی ندارد، خدا داند"
کار پخش سمنوها رو متین بدون این که اجازه بده من حتی از ماشین پیاده بشم انجام داد.
سوار ماشین که شد گفت:
- خب، اینم از آخریش. حاالا شما آدرس رو بدین تا این چهارتا رو هم برسونیم.
اول در خونه یلدا رفتم که بیچاره با دیدن من همراه با متین سنکپ کرد، اونم با دیدن چادری که روی سرم بود.
شقایق هم اصال نذاشتم متین رو ببینه و خودم رفتم دم در آپارتمانشون و سمنو رو دادم. کوروش هم که خودش اومد
سر کوچشون، با قیافه ی داغون سمنو رو گرفت و رفت. در یه تصمیم آنی به متین آدرس خونه رو دادم. مطمئنا تو این
ساعت روز نه بابا بود و نه مامان. متین دم در خونه نگه داشت و من تعارفش کردم، اما اون بدون این که نگاهم کنه
محترمانه گفت منتظرم می مونه و من سمنو رو برداشتم و سریع رفتم تو خونه. سوسن با دیدنم تقریبا بال درآورد و به
سمتم اومد و محکم بغلم کرد. بهش گفتم نمی خوام کسی بدونه من سمنو آوردم و سوسن هم فقط قربون صدقم رفت
که چقدر چادر بهم میاد. سریع رفتم تو اتاقم و از تو چمدون سوغاتی های مامان، پارچه ی لیمویی رنگ خوشگلی که
از کیش برام آورده بود رو بیرون کشیدم و سریع کادوش کردم واسه تولد مائده، چون واقعا حوصله ی خرید نداشتم.
یکی دو دست لباس با حجابم انداختم تو یکی از کوله هام و سریع جیم زدم. خوشبختانه هنوز مامان اینا نیومده بودن
که از سوسن خداحافظی کردم و اومدم بیرون. متین ماشین رو اون طرف تر پارک کرده بود. هنوز دو قدم دیگه تا
ماشین داشتم که صدای "ملیسا" گفتن آرشام متوقفم کرد.
"وای خدا، این رو کجای دلم بذارم؟"
با نفرت برگشتم و نگاهش کردم. سریع خودش رو به من رسوند.
یه دور دورم تابید و آروم دست زد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🎥 نخستین تصاویر با کیفیت و کامل از شلیک واصابت موشک های سپاه به عین الاسد؛ پایگاه هوایی تحت اشغال ارتش تروریست آمریکا در عراق
#انتقام_سخت تازه آغاز شده است✌️
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم در آتش سوختن و انفجارهای پی در پی پایگاه الاسد آمریکا بعد از موشک باران سپاه
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَي وَلِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاء حَسَناً إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ. (سوره مبارکه انفال آیه ۱۷)
پس ( بدانید که ) شما آنها را نکشتید و لکن خدا آنان را کشت ، و آن گاه که تو ( به سوی آنها تیر ) افکندی تو نیفکندی و لکن خدا افکند ( تا دشمن را مغلوب نماید ) و برای آنکه مؤمنان را نیک آزمایش نماید ( و نعمت پیروزی بر دشمنان را نصیب مسلمانان کند ) همانا خدا شنونده و داناست.
هدایت شده از 💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🎬 کلیپ : عزیز در برابر کافران و ذلیل در برابر مؤمنان(ابعاد وجودی مؤمنان واقعی)
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_عابدینی
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
هدایت شده از 💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🌷 کیفیت خواندن نماز شب اول قبر (لیلةالدفن) شهدای مقاومت
👈 #منتشرکنید
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
هدایت شده از 💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
سلام علیکم
هر مومنی ده مرتبه سوره فیل را به نیت نابودی وخواری آمریکا و اسرائیل بخواند
طبق روایت اگراین سوره هزار مرتبه خوانده شود دشمن ذلیل وخوار میشود
لطفا درتمامی گروهها نشر دهید🌹
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
✨﷽✨
🔥چه کسانی دائما در جهنم خواهند بود؟
✍عذاب دائمی در جهنم همان خلود در جهنم هست؛ در قرآن چند گروه نام برده شده که دائما در جهنم هستند از جمله: کافران، ظالمان، قاتلان، رباخواران و ... اما از روایات برمیآید که تنها كافران براى هميشه در جهنم خواهند بود نه همه گنهکاران. از آیات برداشت میشود آيات خلود در جهنم، ناظر به كسانى است كه گناهشان منتهى به انكار توحید، معاد، نبوت و يا ضروريات دين شده است. شيخ مفيد میفرماید: تمام علما اتفاق نظر دارند كه تهديد به خلود در آتش مخصوص كفار است و شامل كسانى که اهل نمازند و ايمان به خدا و اقرار به واجبات او دارند، نمیشود.
📚اوايل المقالات، ص۵۳
در آيه۴۸ و۱۱۶ سوره نساء آمده است: ان الله لا يغفر أن يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء؛تنها مشركان (و كافران) قابل بخشش نيستند، ولى گنهكاران ديگر قابل بخشش و آمرزشاند
📚آيت الله مكارم،پيام قرآن،ج ۶،ص۴۹۶
💠با توجه به این آیه و آیات دیگر تنها کافران و مشرکان در جهنم خلود دارند و مابقی گنهکاران بعد از سپری کردن عذاب در جهنم، روانه بهشت میشوند.
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
خدایا 🙏
در شب ایام فاطمیه 🏴
به حرمت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها 🖤
قسمتت میدهم🙏
مادرانی که امروز فرزندان خود را
در سانحه سقوط هواپیما✈️
از دست دادند به همشون
صبر و شکیبایی
عنایت فرما🙏
و هیچ مادری چشم به راه
فرزندش نباشه😔
و فرزندان این سرزمین را
در پناه امن خودت حفظ فرما 🙏
آمین یا رَبَّ 🙏
شبتون در پناه امن الهی ✨🙏
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#السلام_علیک_یا_صدیقة_طاهره
بــــاز هــم ای دخـتـر ِ
پـيـغـمبـر اكـرم بمـان
مَـرهَــمِ دردِ #عــلـی
اي دردِ بي مَرهَم بمـان
زنـدگـيِّ رو بـہ راهـی
داشـتـم چـشـمــم زدند
كــوريِّ چـشـمِ هـمــہ
با شـانـہ هايِ خم بمـان
#شهادت_حضرت_زهرا🌸
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفرج💔
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
دوستان عزيزم🌸🍃
امروزتان گلباران
دوست من
زندگی کوتاه هست 🌸🍃
نه غمش مِی ارزد
نه شادی اش میماند
بهترین راه این است🌸🍃
بخندیم به غمش
بخندیم به کمش
زندگیتان شاد🌸🍃
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🗓 امروز پنجشنبہ ↯
☀️ ١٩ دی ١٣٩۸
🌙 ١٣ جمادی الاولی ١۴۴١
🎄 ٠٩ ژانویه ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
لا اله الا الله الملک الحق المبین
#حدیث_روز
🍃🌸 هر گاه فاطمه را می دیدم، تمام غم و غصه هایم برطرف می شد.
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔴 سانسور شدید آمریکاییها برای لو نرفتن خسارات و تلفات سیلی سنگین سپاه
🔹 سایت “نیوزویک” در ساعات ابتدایی حمله تعداد سربازان کشته شده آمریکایی را حداقل ۲۷۰ نفر برآورد کرده است (خط آخر)؛ اما این بخش از خبر دقایقی بعد حذف میشود.
🔹 همچنین حساب کاربری توییتر خبرنگارانی که به بیان تلفات آمریکا پرداخته اند بطور کامل حذف شده است
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🚩 حدیث نصب شده در حسینیه امام خمینی (ره) در دیدار امام خامنه ای با مردم قم
🔹 فاِنَّ الْجِهادَ بابٌ مِنْ اَبْوابِ الْجَنَّةِ، فَتَحَهُ اللّهُ لِخاصَّةِ اَوْلِيائِهِ
🔸جهاد درى است از درهاى بهشت، که خداوند آن را به روى اولیاءخاصّ خود گشوده است
📗 خطبه ۲۷ نهج البلاغه
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_92 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 وای خدا، مائده عجب گیری بودا! حاا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_93
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
براوو، چه دختر با حجابی! اون وقت چرا؟
- به خودم مربوطه.
- البته خوشگله. مسافرت شمال خوش گذشت؟
جوابش رو ندادم و تو چشماش با نفرت خیره شدم.
- کی انشاا... از شمال برمی گردید؟
- هر وقت میلم کشید.
- به میلت بگو زودتر بکشه، برات برنامه دارم.
- من باهات کاری ندارم.
- اوه، چه خشن! از شمال که رسیدی خونه خودت رو واسه مراسم ازدواجمون آماده کن.
-من صد سال سیاه همچین غلطی نمی کنم.
فاصلش رو باهام کم تر کرد و گفت:
- می کنی عزیزم، به موقعش بدتر از اینا رو هم می کنی.
دستش رو رو شونه هام گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد. محکم به عقب هولش دادم و گفتم:
- برو گمشو آشغال!
- اوم، دلم واسه فحش دادنت تنگ شده بود. بیا تو بغل عمو تا رفع دلتنگیم بشه.
و دستاش رو دوباره برای بغل کردنم باز کرد.
- چیزی شده؟
من با خجالت و آرشام با تعجب به متین نگاه کرد.
- اوه، پس بگو این چادر به خاطر چی بود.
جدی به سمتم برگشت و گفت:
- ولی یه چیزی رو فراموش کردی، اونم اینه که من تا حاالا تو زندگیم هر چیزی رو خواستم به دست آوردم، تو رو هم
می خوام و ...
- خفه شو.یه قدم سریع به سمتم اومد که متین سریع فاصله بین من و آرشام رو پر کرد و رو به من گفت:
- شما برید تو ماشین.
با ترس حاالا به آرشام که با لبخند مرموزی متین رو نگاه می کرد، نگاه کردم و یک آن ترسیدم که آرشام از قضیه ی
شرط بندی چیزی بگه و متین ...
آستین متین رو گرفتم و کشیدم و گفتم:
- متین تو رو خدا بیا بریم، ولش کن.
آرشام بی توجه به من، به متین گفت:
- جوجه تو این وسط چی می گی؟
- من ...
تو حرف متین پریدم و گفتم:
- متین جون مامانت، جون مائده، اصلا جون اون کسی که دوستش داری بیا بریم، جلوی همسایه ها بده.
متین آرشام رو به عقب هل داد و گفت:
- برو سوار شو.
سریع سوار شدم و متین هم نشست قبل از حرکت، آرشام آروم به شیشه ی سمت من زد. متین ماشین رو روشن کرد
و من نگاهم رو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم که گفت:
- دارم برات.
و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت.
متین حتی پخش ماشین رو خاموش کرد و در سکوت، با سرعت زیادی رانندگی کرد. فقط پوف کشیدن های عصبیش
بود که سکوت رو می شکست.
بی اختیار گفتم:
- اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
شاید بیشتر برای اعتماد به نفس دادن به خودم گفتم.
- چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمی کنید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_93 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 براوو، چه دختر با حجابی! اون وقت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_94
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
چند بار باهاشون حرف بزنم؟ زبونم مو درآورد از بس گفتم و کسی نشنید. مامانم که فکر می کنه من عقلم نمی رسه
و هنوز صالح زندگی خودم رو نمی فهمم بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه.
- پس علت اومدن خونه ی مائده این بود که شما راحت صحنه رو ترک کردین.
- می خواستی چی کار کنم؟
- می موندین و محکم می گفتین نه.
- خب به خاطر این، این حرفا رو می زنی که مامانم رو نمی شناسی.
- نه نمی شناسم، اما شما رو خوب می شناختم. دختری که تو تصورات من بود خیلی محکم تر از این حرفا بود،
همیشه حرفش رو می زد، حتی اگه به ضررش تموم می شد، مثل این که اشتباه شناختمتون.
در جواب حرفاش فقط یه آه کشیدم و گفتم:
- هیچ وقت درکم نمی کنی.
- نه، اما ازتون می خوام برگردین خونه و مثل همیشه باشید، جسور و شیطون.
با تعجب نگاهش کردم که مثل همیشه نگاهش رو ازم دزدید. چی شد؟ در خونشون پیاده شدم و یه تشکر سریع کردم
و الفرار. مائده ی گور به گوری رو راضی کردم سریع بریم خونشون و اونم با هزارتا ناز قبول کرد.
*
از مامان متین یه عالمه تشکر کردم و همراه مائده راهی شدم. روز تولد مائده تکلیف خودم رو نمی دونستم.
باید االان بهش کادو بدم و تبریک بگم یا جشنی چیزی تو راهه؟ برای همین وقتی مائده رفت wc سریع از تو حافظه
تلفنشون شماره ی خونه عمش که به اسم عمه جون سیو بود گرفتم.
- الو؟
- سام متین خان.
- سالم خانم احمدی.
- ملیسا هستم.
- بله، شناختمتون.
- اِ، من فکر کردم نشناختین. آخه کل فامیل پدریم احمدی هستن، گفتم با یکی دیگه اشتباه گرفتیم.
- امری داشتین؟شیطونه میگه بزنم تو پرش، حیف که ممکنه مائده از دستشویی بیرون بیاد؛ وگرنه من می دونستم و این بچه پررو.
- واسه تولد مائده که امروزه و انشاا... یادتون نرفته برنامه ای دارین؟
- بله، شب اون جاییم. لطفا به روش نیارید.
- منتظر بودم شما فقط بگید! فعلا بای.
امروز باید حال این بشر رو بگیرم. گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره آرشام سریع گوشی رو خاموش کردم. بره بمیره
عوضی.
*
- تولدت مبارک! تولدت مبارک!
به خونواده ی کوچیک مائده که توی حال کوچیکشون جمع شده بودن نگاهی کردم و به این فکر کردم چرا هیچ کدوم
از اقوام مادری مائده رو ندیدم. متین مثل بچه ها باالا و پایین می پرید و کادوی کوچیکش رو به مائده نمی داد و مائده
هم دست آخر با دو تا تو سری ازش گرفت و این دوتا تو سری همانا و آرزوی من برای این که کاش االان جای مائده
بودم که محکم تر می زدم همانا. از اون وقتی که اومده بودن اصلا به متین توجه نکردم. پررو حالم رو پشت تلفن
گرفت. حاالا نه این که توجه کردن یا نکردن من تاثیری رو این پسر داره!
مائده کادوی متین رو که باز کرد با تعجب گفت:
- وای متین مرسی.
و تسبیح زیبا زرد رنگی رو درآورد و گفت:
- این که شاه مقصوده، وای خیلی گرونه!
- قربون آبجی گلم، قابلت رو نداشت.
هر چهارتا کادو رو باز کرد. کادوی باباش سویچ یه پراید بود که اشک به چشمای مائده نشوند و اون خودش رو همچین
تو بغل پدرش پرت کرد که یک آن حسودیم شد. عمش هم سرخ کن گرفته بود که همزمان با مائده گفتن:
- اینم مال جهیزیت!
و بعد خندیدن. از منم بابت پارچه یه عالمه تشکر کرد. رفت توی آشپزخونه که چایی بیاره تا همراه کیک بخوریم، منم
مثل کنه بهش چسبیدم و همراهش رفتم.
- مائده جونم؟
- جونم؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔴 هشدار تحلیلگر ارشد آمریکایی به ترامپ؛ ایران ابرقدرت موشکی است
👤«هری کیزیانس» گفت:
🔹هدف مقامهای ایرانی از حمله به مواضع آمریکا در عراق نشان دادن این موضوع بود که آنها میتوانند (به آمریکاییها) آسیب وارد کنند.
🔹حتی اگر ما تک تک پدافند دفاع موشک بالستیکی که ما در جهان داریم را به خاورمیانه بیاوریم، قادر نخواهیم بود که جلوی ایرانیها را بگیریم.
🔹ایرانیها سالهاست در حال ساختن فناوریهای موشک بالستیک هستند و در این زمینه ابرقدرت هستند.
🔴 فاکس نیوز به نقل از مقامات آمریکایی: موشکهای ایرانی را رهگیری نکردیم، چون به لحاظ نظامی قدرت رهگیری آنها را نداشتیم.
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🌹▪️ حضرت زهرا (س):
هنگامى كه در روز قیامت برانگیخته و محشور شوم ، خطاكاران امّت پیامبر (ص)، را شفاعت مى نمایم.
📚احقاق الحقّ: ج19،ص129
#بهشت
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔴 شهید باکری، شهرداری که رفتگر شد.
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار ارومیه بود.
در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار ارومیه بود.
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤